eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ ‌دزفولیا یه اصطلاح قشنگ دارن به اونی که خیلی دوسش دارن میگن🥹👇🏻 ╟🤍 «سَرُم مِ سَرِت» °یعنی؛ •سردردات واسه من؛ یعنی اونقدر دوستت دارم که با وجود همه ی دردایِ خودم، دردای دیگه‌ تو رو هم به جونم میخرم؛ خلاصه کنم، خواستم بگم خیلی عزیزی برام، اونقدر که"سَرُم مِ سَرِت" :) 🤕 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⊰ | . 𐚁 منبع قربون صدقه ╰─ @asheghaneh_halal . 💌 ⏝
9.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 𔔀👒 .. رفتار آدما 🕊𖠵 وقتی باارزشه که.. ❤️𖠵 از تهِ دلشون باشه.. 😏𖠵 نه از سرِ زور . 𐚁 منبع استوری هاے عاشقونه ╰─ @asheghaneh_halal . 📱 ⏝
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ⤸😋 یه عمر اشتباه غذا خوردیم درستش اینه😂🍜🐣 | . 𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے ╰─ @asheghaneh_halal . 🐹 ⏝
I Was Lost Without You - Sam Hulick (320).mp3
6.47M
🎼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 🎵 اونقدر قشنگه که دستتون به باز کردنش نمی‌ره 🥺🫶🏻 . 𐚁 منبع آهنگای بےڪلام آرام بخش ╰─ @asheghaneh_halal . 🎼 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . حال ما خوب است حال شما خوب است... چه خوب😁🫀 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ⤸🐹 نفری یه گاز از این نون باگت😋🥐 | . 𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے ╰─ @asheghaneh_halal . 🐹 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢֢ - از امام رضا(ع) پرسیدند: آیا زمین از حجت خدا خالی می‌ماند؟ + امام فرمود: اگر زمین [به اندازه] یک چشم برهم زدن از حجت خالی بماند، ساکنانش را در خود می‏برد. . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصد نگران،به نام میخوانمش:مسیـــح دستش را بالا میآورد
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح جلو میرود و به مرد میگوید: سلام،پزشک عمومی هستن؟ مرد،خمیازه‌ای میکشد و جواب میدهد:بله... اسم بیمار؟ :_مسیح آریا مرد با یک دست چشمهایش را میمالد و با دست دیگر،نام مسیح را مینویسد. بعد تلفن را برمیدارد و به پزشک کشیک اطلاع میدهد. چند دقیقه که میگذرد با دست،به اتاق روبه‌رو اشاره میکند و دوباره خمیازه میکشد. بلند میشوم و به طرف مطب میروم. مسیح که کنارم میایستد،چند تقه به در میزند. صدای گرفته‌ای از داخل میگوید:بفرمایید مسیح در را برایم باز میکند و با دست اشاره میکند وارد شوم. پا در مطب میگذارم و نگاهی گذرا به میز بزرگ دکتر و تخت کوچک کنار دیوار میاندازم. +:سلام دکتر که مردی سی ساله به نظر میرسد،سر تکان میدهد:سلام دخترم.. تعجب میکنم. مسیح پشت سرم میایستد و با صدای گرفته‌اش میگوید:سلام آقای دکتر دکتر با خوشرویی جواب مسیح را هم میدهد:سلام بفرمایید مسیح روی صندلی نزدیک میز مینشیند. من هم کنارش. دکتر نگاهی به هردویمان میاندازد:خب مشکل چیه؟؟ منتظر به مسیح نگاه میکنم. :_هیچی آقای دکتر،چیزی نیست دکتر عینک طبی‌اش را روی چشمانش میگذارد:از صدای گرفته‌ات کاملا مشخصه... کمی خودم را جلو میکشم +:آقای دکتر از صدای آه و ناله‌اش بیدار شدم.. تازه تب هم داشت،دمای بدنش خیلی زیاد بود... دکتر،تب سنج را برمیدارد:عجب... صندلی چرخدارش را به جلو هل میدهد و کنار مسیح میرسد. نور دستگاه را روی پیشانی مسیح تنظیم میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چند ثانیه بعد با تعجب نگاهی به دستگاه و نگاهی به صورت مسیح میکند. انگشتانش را روی پیشانی مسیح میگذارد:اوه اوه... داری میسوزی پسر.. نگران میگویم +:آقای دکتــر.... دکتر صندلی‌اش را برمیگرداند و میگوید :نگران نباشین.. زنده میمونه... از شوخی‌اش اصلا خوشم نمیآید. دکتر از جایش بلند میشود و به طرف تخت میرود:بیا جوون،بیا بشین اینجا، کتت رو هم دربیار مسیح کتش را درمیآورد و به دستم میدهد.چند ثانیه با اطمینان در چشمان نگرانم خیره میشود. به سختی لبخندی میزنم. مسیح روی تخت مینشیند و دکتر مشغول معاینه‌اش میشود. گوشی پزشکی را پشت و روی سینهی مسیح میگذارد و میخواهد که نفس عمیق بکشد. بعد دهان و گلویش را معاینه میکند:چیزی نیست... سرما خوردی به طرف تخت میروم و میگویم +:دیدی گفتم کتت رو بپوش... دکتر با خنده میگوید:به نفعته به حرف خانومت گوش بدی... من هروقت از فرمان سرپیچی کردم،پشیمون شدم. مسیح بلند میشود :_اتفاقا تو خونه‌ی ما،مردسالاری حاکمه..من گفتم دکتر لازم نیس..الآنم که در خدمت شماییم... دکتر میخندد:آفرین،با همین فرمون ادامه بده... بدون توجه به بگو بخند دکتر و مسیح با اضطراب میپرسم +:آقای دکتر،دستش هم زخم شده،ممکنه عفونت کرده باشه،تبش به خاطر اون باشه؟؟ دکتر با آرامش میگوید:ببینم زخم دستت رو... دست راست مسیح را میگیرد و باند چادرم را باز میکند:اوه،چه کردی با خودت پهلوون؟ برمیگردد،پشت میز مینشیند و مشغول نسخه پیچیدن میشود. چند دقیقه که میگذرد،نسخه را به طرفم میگیرد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح جلو میرود اما سریعتر از او نسخه را میگیرم. :_نیکی... +:تو بشین خودم میگیرم میام.. دکتر با خنده میگوید:بشین شما... خانمت داروهات رو بگیره،دستت بخیه لازم داره،خدا رحم کرده عصب دستت رو نبریدی... مسیح ناچار روی تخت مینشیند. لبخندی به صورتش میپاشم و از مطب بیرون میروم. نوشته‌ی "داروخانه" با فلشی به سمت چپ توجهم را جلب میکند. *مسیح* دکتر مشغول پیچیدن گاز استریل دور بخیه‌های دستم است. نگاهم به سمت نیکی است،مضطرب روی صندلی نشسته،پای راستش را مدام تکان میدهد و لبش را بین دندانهایش گرفته. نگاهش میکنم،سعی میکنم با چشمهایم بفهمانم که نگران نباشد،اما نمیشود. صدای آرام دکتر،حواسم را معطوف او میکند:قدر نگرانی خانمت رو بدون..معنیش محبته... اگه یه روزی نگرانت نشد،فاتحه‌ی قلب و عشقت رو بخون... با تعجب به صورتش نگاه میکنم. جوان است،اما پختگی عجیبی به اندازه‌ی قرنها روی پیشانی‌اش،خطوط کهنسالی را حک کرده. با صدای بلندتری میگوید : آستین چپت رو بده بالا...سرمت رو خودم وصل میکنم. روی تخت دراز میکشم و دستم را به طرف دکتر میگیرم. نگاهم باز هم به دنبال نیکی است. چشمانم او را میبینند و گوشهایم،حرف دکتر را زمزمه میکنند. "قدر نگرانی خانمت رو بدون".... نیکی نگران بلند میشود و یک قدم به سمتم میآید. "معنیش،محبته".... یک لحظه،دستم میسوزد. دکتر،سرم را وصل کرده،به طرف نیکی برمیگردد:مشکل خاصی نداره..فقط داروهاش رو بخوره،مایعات هم بخوره،به زخم دستش هم فشار نیاره، باندپیچی‌ام مدام عوض بشه... این پهلوون که من میبینم زود سرپا میشه... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نیکی چراغ را روشن میکند و وارد خانه میشود. پشت سرش کفشهایم را درمیآورم و صندلهایم را میپوشم. نیکی بر میگردد:تا شما لباساتون رو عوض کنین منم میام لبخندی میزنم و به دنبالش صدای سرفه‌هایم در سالن میپیچد. نیکی،نگران نگاهم میکند،سری تکان میدهد و با عجله به طرف اتاقش میرود .به سختی،لباس‌هایم را عوض میکنم و تن بیجانم را روی تخت میاندازم.احساس کوفتگی در تک‌تک عضلاتم پیچیده. آب دهانم را قورت میدهم و دستی روی لبهایم میکشم.شبیه دو تکه بیابان بی‌آب و بی گیاه روی صورتم نشسته‌اند.خشک و بی‌حاصل و بی‌برگ و بی‌رویش.. چند تقه به در میخورد و نیکی وارد اتاق میشود. با ورودش سر جایم نیمخیز میشوم و به پشتی تخت تکیه میدهم. +:راحت باشین... کنار تخت روی زمین مینشیند و لقمه‌ی کوچکی به طرفم میگیرد. نگاهش میکنم :_نیکی میل ندارم... +:باید برای خوردن قرصاتون این لقمه رو بخورین تا ته معده‌تون خالی نباشه... بی‌اختیار،لقمه را میگیرم و اطاعت میکنم. لقمه،مثل سنگ روی زبانم مینشیند. به سختی میجومش و نهایتا میبلعم. نیکی اینبار لیوان آب پرتقال را به دستم میدهد. :_نیکی آخه... +:هیس،حرف نباشه.. نگاهی به لیوان میاندازم. به مثال جام زهر است برایم. اشتهایی برایش ندارم. اما یاد لحن جدی نیکی که میافتم،ناچار جرعه‌ای از آن را سر میکشم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝