🐹
⏝
֢ ֢ #نےنے_شو ֢ ֢
.
⤸🐹 نفری یه گاز
از این نون باگت😋🥐
#سوریه | #وعده_صادق
.
𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے
╰─ @asheghaneh_halal
.
🐹
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢֢
- از امام رضا(ع) پرسیدند:
آیا زمین از حجت خدا خالی میماند؟
+ امام فرمود:
اگر زمین [به اندازه] یک چشم برهم زدن از حجت خالی بماند، ساکنانش را در خود میبرد.
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصد نگران،به نام میخوانمش:مسیـــح دستش را بالا میآورد
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدویک
مسیح جلو میرود و به مرد میگوید: سلام،پزشک عمومی هستن؟
مرد،خمیازهای میکشد و جواب میدهد:بله... اسم بیمار؟
:_مسیح آریا
مرد با یک دست چشمهایش را میمالد و با دست دیگر،نام مسیح را مینویسد.
بعد تلفن را برمیدارد و به پزشک کشیک اطلاع میدهد.
چند دقیقه که میگذرد با دست،به اتاق روبهرو اشاره میکند و دوباره خمیازه میکشد.
بلند میشوم و به طرف مطب میروم.
مسیح که کنارم میایستد،چند تقه به در میزند.
صدای گرفتهای از داخل میگوید:بفرمایید
مسیح در را برایم باز میکند و با دست اشاره میکند وارد شوم.
پا در مطب میگذارم و نگاهی گذرا به میز بزرگ دکتر و تخت کوچک کنار دیوار میاندازم.
+:سلام
دکتر که مردی سی ساله به نظر میرسد،سر تکان میدهد:سلام دخترم..
تعجب میکنم.
مسیح پشت سرم میایستد و با صدای گرفتهاش میگوید:سلام آقای دکتر
دکتر با خوشرویی جواب مسیح را هم میدهد:سلام بفرمایید
مسیح روی صندلی نزدیک میز مینشیند.
من هم کنارش.
دکتر نگاهی به هردویمان میاندازد:خب مشکل چیه؟؟
منتظر به مسیح نگاه میکنم.
:_هیچی آقای دکتر،چیزی نیست
دکتر عینک طبیاش را روی چشمانش میگذارد:از صدای گرفتهات کاملا مشخصه...
کمی خودم را جلو میکشم
+:آقای دکتر از صدای آه و نالهاش بیدار شدم.. تازه تب هم داشت،دمای بدنش خیلی زیاد بود...
دکتر،تب سنج را برمیدارد:عجب...
صندلی چرخدارش را به جلو هل میدهد و کنار مسیح میرسد.
نور دستگاه را روی پیشانی مسیح تنظیم میکند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدودو
چند ثانیه بعد با تعجب نگاهی به دستگاه و نگاهی به صورت مسیح میکند.
انگشتانش را روی پیشانی مسیح میگذارد:اوه اوه... داری میسوزی پسر..
نگران میگویم
+:آقای دکتــر....
دکتر صندلیاش را برمیگرداند و میگوید :نگران نباشین.. زنده میمونه...
از شوخیاش اصلا خوشم نمیآید.
دکتر از جایش بلند میشود و به طرف تخت میرود:بیا جوون،بیا بشین اینجا، کتت رو هم دربیار
مسیح کتش را درمیآورد و به دستم میدهد.چند ثانیه با اطمینان در چشمان نگرانم خیره
میشود.
به سختی لبخندی میزنم.
مسیح روی تخت مینشیند و دکتر مشغول معاینهاش میشود.
گوشی پزشکی را پشت و روی سینهی مسیح میگذارد و میخواهد که نفس عمیق بکشد.
بعد دهان و گلویش را معاینه میکند:چیزی نیست... سرما خوردی
به طرف تخت میروم و میگویم
+:دیدی گفتم کتت رو بپوش...
دکتر با خنده میگوید:به نفعته به حرف خانومت گوش بدی... من هروقت از فرمان سرپیچی
کردم،پشیمون شدم.
مسیح بلند میشود
:_اتفاقا تو خونهی ما،مردسالاری حاکمه..من گفتم دکتر لازم نیس..الآنم که در خدمت
شماییم...
دکتر میخندد:آفرین،با همین فرمون ادامه بده...
بدون توجه به بگو بخند دکتر و مسیح با اضطراب میپرسم
+:آقای دکتر،دستش هم زخم شده،ممکنه عفونت کرده باشه،تبش به خاطر اون باشه؟؟
دکتر با آرامش میگوید:ببینم زخم دستت رو...
دست راست مسیح را میگیرد و باند چادرم را باز میکند:اوه،چه کردی با خودت پهلوون؟
برمیگردد،پشت میز مینشیند و مشغول نسخه پیچیدن میشود.
چند دقیقه که میگذرد،نسخه را به طرفم میگیرد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوسه
مسیح جلو میرود اما سریعتر از او نسخه را میگیرم.
:_نیکی...
+:تو بشین خودم میگیرم میام..
دکتر با خنده میگوید:بشین شما... خانمت داروهات رو بگیره،دستت بخیه لازم داره،خدا رحم
کرده عصب دستت رو نبریدی...
مسیح ناچار روی تخت مینشیند.
لبخندی به صورتش میپاشم و از مطب بیرون میروم.
نوشتهی "داروخانه" با فلشی به سمت چپ توجهم را جلب میکند.
*مسیح*
دکتر مشغول پیچیدن گاز استریل دور بخیههای دستم است.
نگاهم به سمت نیکی است،مضطرب روی صندلی نشسته،پای راستش را مدام تکان میدهد و
لبش را بین دندانهایش گرفته.
نگاهش میکنم،سعی میکنم با چشمهایم بفهمانم که نگران نباشد،اما نمیشود.
صدای آرام دکتر،حواسم را معطوف او میکند:قدر نگرانی خانمت رو بدون..معنیش محبته...
اگه یه روزی نگرانت نشد،فاتحهی قلب و عشقت رو بخون...
با تعجب به صورتش نگاه میکنم.
جوان است،اما پختگی عجیبی به اندازهی قرنها روی پیشانیاش،خطوط کهنسالی را حک کرده.
با صدای بلندتری میگوید : آستین چپت رو بده بالا...سرمت رو خودم وصل میکنم.
روی تخت دراز میکشم و دستم را به طرف دکتر میگیرم.
نگاهم باز هم به دنبال نیکی است.
چشمانم او را میبینند و گوشهایم،حرف دکتر را زمزمه میکنند. "قدر نگرانی خانمت رو بدون"....
نیکی نگران بلند میشود و یک قدم به سمتم میآید.
"معنیش،محبته"....
یک لحظه،دستم میسوزد.
دکتر،سرم را وصل کرده،به طرف نیکی برمیگردد:مشکل خاصی نداره..فقط داروهاش رو
بخوره،مایعات هم بخوره،به زخم دستش هم فشار نیاره، باندپیچیام مدام عوض بشه... این
پهلوون که من میبینم زود سرپا میشه...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوچهار
نیکی چراغ را روشن میکند و وارد خانه میشود.
پشت سرش کفشهایم را درمیآورم و صندلهایم را میپوشم.
نیکی بر میگردد:تا شما لباساتون رو عوض کنین منم میام
لبخندی میزنم و به دنبالش صدای سرفههایم در سالن میپیچد.
نیکی،نگران نگاهم میکند،سری تکان میدهد و با عجله به طرف اتاقش میرود
.به سختی،لباسهایم را عوض میکنم و تن بیجانم را روی تخت میاندازم.احساس کوفتگی در
تکتک عضلاتم پیچیده. آب دهانم را قورت میدهم و دستی روی لبهایم میکشم.شبیه دو تکه
بیابان بیآب و بی گیاه روی صورتم نشستهاند.خشک و بیحاصل و بیبرگ و بیرویش..
چند تقه به در میخورد و نیکی وارد اتاق میشود.
با ورودش سر جایم نیمخیز میشوم و به پشتی تخت تکیه میدهم.
+:راحت باشین...
کنار تخت روی زمین مینشیند و لقمهی کوچکی به طرفم میگیرد.
نگاهش میکنم
:_نیکی میل ندارم...
+:باید برای خوردن قرصاتون این لقمه رو بخورین تا ته معدهتون خالی نباشه...
بیاختیار،لقمه را میگیرم و اطاعت میکنم.
لقمه،مثل سنگ روی زبانم مینشیند.
به سختی میجومش و نهایتا میبلعم.
نیکی اینبار لیوان آب پرتقال را به دستم میدهد.
:_نیکی آخه...
+:هیس،حرف نباشه..
نگاهی به لیوان میاندازم.
به مثال جام زهر است برایم.
اشتهایی برایش ندارم.
اما یاد لحن جدی نیکی که میافتم،ناچار جرعهای از آن را سر میکشم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙
⏝
֢ ֢ #آقامونه ֢ ֢
.
√ امام عشق🥰
.
⊰🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_اے
⊰❤️ #سلامتےامامخامنهاےصلوات
⊰#⃣ #سوریه | #وعده_صادق
⊰📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
⊰🔖 #نگارهٔ 𓈒 1565 𓈒
.
𐚁 شبنشینےبامقاممعظمدلبرے
╰─ @asheghaneh_halal
.
🌙
⏝
#صبحونه
توے فیلمـے میگفت:
"عشـق در مـورد این نیـست ڪہ
شـرایط قراره آسـون باشہ؛🥰🌹
اما قطعا به این معنیہ ڪہ
یہ نـفر ارزشـشو داره
که براش تلاش ڪنـے 🪴
بجـنگی⚔
صبـوری ڪنـے و گاهی از خـودت براش بگـذری!
عشــق به ایـن منظوره🙂
🍃🌸| @asheghaneh_halal
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐹
⏝
֢ ֢ #نےنے_شو ֢ ֢
.
⤸🥱 میزان انرژیم
هشت صبح😂😂
#سوریه | #وعده_صادق
.
𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے
╰─ @asheghaneh_halal
.
🐹
⏝
💛
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
💎 امامـ صـادق عليه السلامـ :
🔅ثَلاثَةُ أشياءَ يَحتاجُ النّاسُ طُرّا إلَيها: الأمنُ، و العَدلُ، و الخِصبُ.
🔆 "سه چيز است كه همه مردم به آنها نياز دارند: امنيت و عدالت و رفاه"🌱
⇦ تحف العقول، ص۳۲۰
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
.
💬 واقعا مگه چه عیبی داره خواستگاری سنتی؟🤔
🔅خانوادهها مورد رو پیدا میکنن و بعد، دیگه با دختر پسره بقیه مراحل!‼️
⭕️یکی از دلایل بالا رفتن سن ازدواج اینه که جوونا از خواستگاری سنتی گریزونن❌
💝 درست آشنا شدن مهمتر از چگونه آشنا شدنه🚶🤌
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢ ֢
.
" تو مـــ❤️🔥ـــرا داری و مــــ↯ــن نیز👀
✔ تو را دارم و بس♡
⇦هر دو هستیم یقینヅ
دار و ندار دل هم💝"
#تو_بمان_برایم
.
𐚁 بساطعاشقےبرپاس،بفرما
╰─ @asheghaneh_halal
.
💍
⏝