eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
👑 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . غیر تو کدوم رفیق سنگ تموم گذاشته برام؟! انقدر مهربونی که قبل از من دلِ تو تنگ شده برام...🦋 𐚁 سَررِشته‌‌ۍشادےست‌خیال‌ِخوش‌ِتو ╰─ @Asheghaneh_Halal . 👑 ⏝
📱 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . اي هستِ تو پنهان شدددر هستی من! 🤍 . 𐚁 مَنبَعِ‌اِستورےهاۍ‌عاشِقونه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📱 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_ششصدوشصت صدای زنگ موبایلم ، حرفم را قطع میکند. "ببخشید"
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . اصلا تمرکز ندارم :_بله؟...بله....یعنی نه!امروز نمیآد... بلند میشوم،باید بفهمم چه شده. :_میرم لباسامو عوض کنم،کاری با من ندارین؟ +:زود بیا که نهار بخوریم ضعف کرده‌ام،از پله‌ها که بالا میروم زانوهایم میلرزند. موبایل عمووحید را میگیرم،اما جواب نمیدهد. واقعا نگران شده‌ام. نکند برای پدربزرگ اتفاقی افتاده؟ دوباره و سه باره شماره‌ی عمو را میگیرم. نه،خبری نیست! در آینه‌ی اتاق به خودم خیره میشوم. نگاهم روی ماه و ستاره‌ی گردنبندم خشک میشود. نگه داشتن یادگاری که اشکالی ندارد،دارد؟ پسدادن هدیه،کار درستی نیست،مگر نه؟ آهی میکشم کجایی مراقب همیشگی من؟! از لباسهایی که هنوز اینجا مانده،بلوز و شلوار راحتی انتخاب میکنم و بعد از عوض کردنشان دوباره به سالن میروم. مامان و منیر در آشپزخانه هستند. مامان با دیدنم میگوید +:بیا... این چند وقت خیلی ضعیف شدی لبخندی میزنم و مسیر آشپزخانه را در پیش میگیرم که صدای آیفون میآید. قبل از اینکه منیر دست به کار شود،میگویم:من باز میکنم. راهم را به طرف آیفون کج میکنم. :_بله؟ صدای زنعمو شراره را میشنوم و بعد تصویرش را میبینم. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:نیکی جون ماییم دکمه را میزنم. نگرانی دوچندان به مغزم هجوم میآورد. این ساعت از روز،درست وسط هفته؟ :_مامان،زنعمو شراره است مامان از آشپزخانه بیرون میآید و باهم به استقبال میرویم. زنعمو و پشت سرش عمو داخل میشوند. چهره‌ی زنعمو رنگ پریده به نظر میرسد و فرفریهای طلایی‌اش نامرتبا‌ند. عمو هم آشفته است،یا من اینطور حس میکنم. نکند مسیح زودتر از من همه چیز را گفته؟ زنعمو دستم را میفشارد:سلام نیکی جون،خوبی؟ مردمکهایش آرام و قرار ندارند. عمو با مامان دست میدهد و میگوید:یه مسئله‌ای پیش اومده بود،میخواستم با مسعود مطرح کنم،شراره هم که فهمید میام اینجا،همراهم اومد.. مامان با مهماننوازی میگوید:خیلی کار خوبی کردین،بفرمایید،ولی مسعود که نیست... عمو با لحنی عجیب میگوید:نیست؟؟ بی قراری،سلول به سلول در تمام مغزم پخش میشود. مامان با لبخند میگوید:بریم نهار بخوریم حالا..مسعود کلا تهران نیست. عمو نگاهی به زنعمو میاندازد که معنی‌اش را نمیفهمم. چقدر همه چیز عجیب و غریب است! صدای باز و بسته شدن در میآید. برمیگردم و با کمال تعجب،مسیح را پشت سرم میبینم. او هم با تعجب به من خیره شده. تازه متوجه میشوم.نه حجاب دارم،نه فرصتی برای فرارکردن.. موهای مجعد مشکی‌ام،روی شانه‌هایم ریخته‌اند. سرم را پایین میاندازم. مسیح بدون اینکه با نگاهش،معذبم کند،به طرف جمع میآید و سلام بلندی میدهد. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مامان نگاهم میکند:خوش اومدی مسیح جان،نیکی فکر میکرد امروز نمیای..بیاین بریم بشینیم...بفرمایید عمو میگوید:راستش افسانه جون...نمیدونم چطور بگم...یعنی...گفتی مسعود کجاست؟ مامان با تعجب میگوید:رفته شمال..چیزی شده محمود؟؟ عمو سرش را پایین میاندازد. زنعمو نگاهی به من میکند و آرام میگوید:چیزی نیستا...هیچی نشده،فقط ...فقط یه تصادفِ جزئی خیلی کوچیک.. به صرافت میافتم. بابا... دیگر نمیشنوم که چه میگوید. احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد. همه‌جا تاریک میشود و من از بلندترین قله سقوط میکنم. بدون شک دارم میمیرم. یک لحظه بین آسمان و زمین معلق میمانم. صدای آشنایی به نام میخواندم. بوی عطر سردش را با تمام وجود میبلعم. بین دستان مردانه‌اش اسیر شده‌ام. به گرمای تنش نیاز دارم. با دم عیسایی‌اش،صدایم میزند:نیکی....نیکی....یا امام حسین! *مسیح* نگاهی به صورت پریشانش میکنم و دوباره چند قطره آب رویش میپاشم. منیر،با نگرانی میگوید:آقا میخواین زنگ بزنم به اورژانس؟ نگرانی‌ام را قورت میدهم و میگویم:نه،فقط آب قند چی شد؟ لیوان بلندی سریع نشانم میدهد:ایناهاش... دستم را آرام روی گونه‌ی مرطوبش میگذارم و چند ضربه‌ی آرام میزنم. :_نیکی...نیکی‌جان... پلکش میپرد. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دست چپم را زیر سرش کمی بلند میکنم. :_نیکی خانم... نیکی جانم... آرام،کمی چشمانش را باز میکند. منیر با خوشحالی میگوید:به هوش اومد... لیوان را از دستش میگیرم و به طرف دهان نیکی میبرم:خوبی خانمم؟؟ حضور منیر،بهانه‌ی خوبیست،برای ادامه دادن نقش همسر نیکی! هرچند بعید میدانم این لحظه ها را بعدها به خاطر بیاورد. چشمانش را کامل باز میکند و آب دهانش را قورت میدهد. متوجه موقعیتش میشود،حق دارد!تا به حال از این فاصله،من را ندیده! سریع از جا میپرد:بابام.. با دستم کنترلش میکنم:آروم باش..آروم باش عزیزم.. بغض میکند و لبهایش میلرزد:بابام چی شده مسیح؟ سر تکان میدهم و با صادقانه‌ترین لحن ممکن میگویم:بابات حالش خوبه...بیمارستانه...یه تصادف کوچولو کرده... الآنم مامانت بالاسرشه...میخوای تلفنی باهاش حرف بزنی؟؟ بلند میشود:نه فقط میخوام ببینمش.. :_باشه،آماده شو بریم بیمارستان.. با ذوق به طرف اتاقش میرود. باید شارژ شوم.باید آماده باشم. موبایلم را درمیآورم و شماره‌ی عمووحید را میگیرم.. *نیکی* صدای زنگ موبایل مسیح میآید. سرم را از روی شیشه برمیدارم،با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم و با نگرانی به او خیره میشوم. "باشه"ای میگوید و موبایل را کنار دنده میگذارد. :_مانی بود...گفت بابات رو بردن اتاق عمل..واسه ضربه‌ای که به سرش خورده ملتمسانه میپرسم.. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ╕😉 پوزش نداره ╛😅 منم کمرم درد میکنه √ شوخی رهبر انقلاب با یکی از نویسندگان . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1603 𓈒 𐚁 مَن‌مَدَدتَنهاطَلَب‌اَزذاتِ‌حِيدَرمےڪُنَم ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🌙 ⏝
🌤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . قدم‌های ڪـوچیڪـ هر روزت تهش میشہ یہ قدم بزرگ، بعـد از صـبر "معجزه" سبز میشہ 🌱💚 𐚁 یِڪ‌صُبح‌مُعَطَّلِ‌سَلامَت‌ماندِه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🌤 ⏝
📿 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 🌿 امام حسن عسکرے علیه السلام : ۞‌《 لا يَشغَلْكَ رِزقٌ مَضمونٌ عن عَمَلٍ مَفروضٍ. 🏮مبادا [سرگرم شدن به] روزى ضمانت شده، تو را از كار واجبى باز دارد. 》 ☜ ميزان الحكمه، ج 4، ص 430 𐚁 قَشَنگ‌ترین‌نِعمت‌ِخُدابامَنه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📿 ⏝
🤭 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 🔰رازهای ازدواج موفق چیست؟⁉️ 🔅میتوانید بعضی از عیب‌های او را نادیده بگیرید😌 ‼️از معذرت خواهی کردن واهمه ندارید🤗 ❌هنگام مشاجره رفتار تحقیرآمیز ندارید🙃 🦋خاطرات خوب را با هم مرور میکنید🤩 ⧉💌 ⧉🤫 𐚁 تَنهاتویے‌ڪه‌مےڪِشےاَم‌سَمتِ‌زِندگے ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🤭 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . قشنگ ترین چیزی که امروز خوندم این بود: چیزی را که عاشقش هستی، پیدا کن، بگذار تا تو را بُکشد! و از این مرگ لذت ببر!🤍 𐚁 باعِث‌ِخوشحالۍ‌جانِ‌غَمینِ‌مَن‌ڪُجاست؟ ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🧣 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ أُریدُ یَدَیْكِ لأَحْمِل قَلْبِی... دستانت را میخواهم براي به دوش کشیدن قلبم.. ‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⧉💌 ⧉🤫 𐚁 مُعادِله‌ۍ‌پیچیده‌ۍ‌دوست‌داشتَن ╰─ @Asheghaneh_Halal . 💍 ⏝