🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پيامبر_خدا صلى الله عليه و آله:
🔻 تَركُ العبادةِ يُقسي القلبَ، تَرك الذكر يُميتُ النّفس
ترک عبادت، دل را سخت میكند. رها كردن يادخدا، جان را میميراند...
@A9922783697
🔻امام باقر علیه السلام فرمود:
هیچ عبادتی نزد خداوند، برتر از پاکدامنی از [گناهان] شکم و شهوت جنسی نیست.
📚وسائل الشیعه، ج ۱۵، ص ۲۴۹
@A9922783697
•
°
شهید یعنی:
میتوانست دل به دنیا بدهد
اما نداد . . :)
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#اولین_پنجشنبه_زمستان
@A9922783697
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹
@A9922783697
بسم الله الرحمن الرحیم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
امروز جمعه ۵ دی ۱۳۹۹ شمسی
۱۰ جمادی الاول ۱۴۴۲ هجری قمری
۲۵ دسامبر ۲۰۲۰ میلادی
به #کانال_عاشقان_شهادت_بپیوندید.
@A9922783697
🔅 #پیامبر خدا صلى الله عليه وآله:
✍️ لا تُشَاوِرِ الْبَخِيلَ فَإِنَّهُ يَقْصُرُ بِكَ عَنْ غَايَتِكَ
🔴 با بخيل مشورت مكن، زيرا او تو را از هدفت باز مىدارد.
📚 علل الشرايع جلد ۲ صفحه ۵۵۹
#عاشقان_شهادت
@A9922783697
حتما تا آخر بخوانید خیلی قشنگ و آموزنده هست .🌹🌸
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم ، میگفت :
چرا اسراف؟
چرا هدر دادن انرژی؟
آب چکه میکرد ،
میگفت : اسراف حرامه!
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت : تمیز و منظم باش ؛ نظم اساس دینه...
حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد
تا اینکه روز خوشی فرا رسید ؛ چون میبایست در شرکت بزرگی برای کار مصاحبه میدادم.
با خود گفتم اگر قبول شدم ، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو ترک میکنم.
صبح زود حمام کردم ، بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول داد و با لبخند گفت:
*فرزندم!
۱_مُرَتب و منظم باش؛
۲_ همیشه خیرخواه دیگران باش
۳_مثبت اندیش باش؛
۴-خودت رو باور داشته باش؛*
در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دستبردار نیست و این لحظات شیرین رو زهر مارم میکنه!
باسرعت به شرکت رویاییام رفتم.
به در شرکت رسیدم ، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود!
به محض ورود ، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته ، یاد حرف بابام افتادم ؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...
اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده ، یاد پند پدرم افتادم که میگفت : *خیرخواه باش* ؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که* اسراف حرامه*؛ لذا شیر آب رو هم بستم...
پله ها را بالا میرفتم ، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغها روشنه ، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد ، لذا اونارو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند که نوبتشون برسه
چهره و لباسشون رو که دیدم ، احساس خجالت کردم ؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
عجیب بود ؛
هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه ، کمتر از یک دقیقه میآمد بیرون!
با خودم گفتم : اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن ، مگر ممکنه من قبول بشم؟ عُمرا!!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرم رو نخواستن!
باز یاد پند پدر افتادم که *مثبت اندیش باش* ، نشستم و منتظر نوبتم شدم
توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن.
وارد اتاق مصاحبه شدم ، دیدم ۳ نفر نشستن و به من نگاه میکنند
یکیشون گفت:
کِی میخواهی کارت رو شروع کنی؟
لحظهای فکر کردم داره مسخرهام میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که *در سخت ترین شرایط، تبسم را فراموش نکن، تبسم معجزه ی زندگیست،خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!*
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم :
ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام
یکی از اونا گفت :
شما پذیرفته شدی!!
با تعجب گفتم :
هنوز که سوالی نپرسیدین؟!
گفت :
چون* با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید ، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم ، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا ، نقصها رو اصلاح کنی...*
👌درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد ، کار ، مصاحبه ، شغل و...
هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم ، کسیکه ظاهرش سختگیر ، اما درونش پر از محبت بود و آیندهنگری...
عزیز دلم!
در ماوراء نصایح و توبیخهای پدرانه ، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهی فهمید...
*اما شاید آن روز دیگر او کنارت نباشد...*
🌺@A9922783697🌺
#خاطرات_جبهه
خواستگاری از خواهر شهیدزینالدین
اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت: «میخوای بری ازدواج کنی؟»💍
گفت: «بله میخوام برم خواستگاری.»
«خب بیا خواهر منو بگیر!»
«جدی میگی آقا مهدی؟!»🤔
«آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!»
اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود!🏃♂🏃♂
به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید!»
بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!
پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من!»😄
گفته بودن: «بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!
🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲
🌺 عاشقان_شهادت
@A9922783697