eitaa logo
[در مَسیرِ عاشقـے♡]
383 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
286 فایل
خیبر شکن و شجاع و بی واهمه‌ایم... در معرکه، سرباز یل علقمه‌ایم! گفتید: پدافند شما جنسش چیست؟! گفتیم: که زیر چادر فاطمه‌ایم😎 #وعده_صادق کپی؟! با ذکر صلوات🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ تسبیح حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🔹عنْ أَبِي جَعْفَرٍ علیه السلام قَالَ: مَا عُبِدَ اللَّهُ بِشَيْ‏ءٍ مِنَ التَّحْمِيدِ أَفْضَلَ مِنْ تَسْبِيحِ فَاطِمَةَ علیهاالسلام وَ لَوْ كَانَ شَيْ‏ءٌ أَفْضَلَ مِنْهُ لَنَحَلَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص فَاطِمَةَ ع. 🔸 از امام باقر علیه السلام روایت شده که فرمود: در میان ستایش ها، خداوند به عملی بالاتر از تسبیح حضرت فاطمه (سلام الله علیها) عبادت نشده است. که اگر چیزی بالاتر از آن وجود می داشت، رسول خدا (ص) حتما آن را [به جای تسبیح] به فاطمه (سلام الله علیها) عطا می کرد. 🔹عنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: يَا أَبَا هَارُونَ إِنَّا نَأْمُرُ صِبْيَانَنَا بِتَسْبِيحِ فَاطِمَةَ ع كَمَا نَأْمُرُهُمْ بِالصَّلَاةِ فَالْزَمْهُ فَإِنَّهُ لَمْ يَلْزَمْهُ عَبْدٌ فَشَقِيَ. 🔸 از امام صادق علیه السلام نقل شده که فرمود: ای اباهارون! همانا ما کودکان مان را به تسبیح فاطمه زهرا (سلام الله علیها) امر می کنیم، هم چنانکه آنان را به نماز امر می کنیم. پس بر آن مداومت داشته باش که هرگز بنده ای که بر آن مداومت داشته باشد تیره بخت و شقی نمی گردد. 🔹عنْ مُحَمَّدِ بْنِ جَعْفَرٍ عَمَّنْ ذَكَرَهُ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام أَنَّهُ كَانَ يُسَبِّحُ تَسْبِيحَ فَاطِمَةَ ص فَيَصِلُهُ وَ لَا يَقْطَعُهُ. 🔸 روایت شده که امام صادق علیه السلام تسبیح حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را به هم پیوسته انجام می داد و آن را قطع نمی کرد. [یعنی در حین تسبیح صحبت نمی کرد.] 🔹قالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام:‏ إِذَا شَكَكْتَ فِي تَسْبِيحِ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ ع فَأَعِدْ. 🔸 امام صادق علیه السلام: هر گاه در تسبیح فاطمه زهرا (سلام الله علیها) شک کردی، آن را از سر بگیر. [یعنی قسمتی را که در آن شک داری را از نو شروع کن. مثلا اگر نمی دانستی که چند بار "الله اکبر" گفته ای، از ابتدا "الله اکبر" را شروع کن. اما اگر از سی و چهار مرتبه بیشتر گفتی، بنا را بر سی و چهار بگذار و ادامه تسبیح را انجام بده]. 📚الكافي ، ج‏3، ص: 342 مرآة العقول في شرح أخبار آل الرسول، ج‏15، ص: 175 وسائل الشيعة،ج 6ص463 های_آموزنده @Asheghaneh_Shahadat
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🥀🏴🥀🏴🥀 زینب در دوران کودکی دو بار بیماری سختی گرفت که در بیمارستان بستری شد و خدا زینب را دوباره به من داد. زینب بین بچه‌هایم (7 بچه، 4 دختر و سه پسر) از همه سازگارتر بود . از هیچ چیز ایراد نمی‌گرفت. زینب از همه بچه‌هایم به خودم شبیه‌تر بود. صبور اما فعال بود. از بچه‌گی به من در کارهای خانه کمک می‌کرد. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی می‌باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود . همیشه به شوهرم می‌گفتم از هفت تا بچه‌ام، زینب سهم من است انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. ... 💚 .. @Asheghaneh_Shahadat
خیلی قشنگ حتما بخونید🌹🌹🌹🌹 حاج آقا باید برقصه!!! چند سال قبل اتوبوسی🚐 از دانشجویان👩🏻 دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند… 😳😳😳 آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی💄، مانتوی تنگ👗🕶و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.👰 اخلاق‌شان را هم که نپرس…😡😡 حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند😀😀😀 و مسخره می‌کردند😜😜😝😍 و آوازهای آن‌چنانی بود که... از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود... دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست... باید از راه دیگری وارد می‌شدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید…🤔🤔🤔 اما… سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد... سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند😁😁😁 و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟🤔🤔 گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! 😁😄😃😀😜😎😏 حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و... در طول مسیر هم از جلف‌ بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...🙏🏻🙏🏻 می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته 🔥و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است… از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف🤗و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.😜 کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا ! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...👏👏👏👏👏 برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و... تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد… عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود😳😳😳😳. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد... همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند😌😌😓😓😭😭😭😭😩😫😩😩! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند … 😭😭😭😭😭 شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم... به اتوبوس🚌🚌 که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند. هنوز بی‌قرار بودند… چند دقیقه‌ای گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ 🤔🤔🤔 چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعة‌الزهرای قم رفته‌اند … آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند..👏👏👏👏👏👏 اگر دلت لرزید یه صلوات برا سلامتی آقا امام زمان بفرست😭😭😭 💢💢💢💢💢💢
••📚🔗 [ ] قسمت پنجم 🏴 از اون روز دیگه کارم شروع شده بود اوایل دو روز یا سه روز یه بار باهم چت میکردیم📱 صحبت میکردیم نظر میدادیم بحث میکردیم از علایقمون میگفتیم از عقایدمون و از هردری سخنی بود... کم کم تایم صحبت هامون زیاد و زیاد تر شد ⏰ از دو سه روز یه بار شد روزی یه بار از روزی یه بار شد هر شب و صبح و کم کم کل روز باهم در ارتباط بودیم ... 🤕 منی که نفس نفس زدنم توی هیئت میگذشت منی که گوش به فرمان حرفای مادرم بودم منی که دست بوس و عصای دست پدرم بود منِ سیدِ مومنِ نماز خونِ مسجد برو منِ شاگرد اولِ دانشگاه پسر گل گلاب خاندان حالا کاملا متفاوت شده بودم... 🤦🏻‍♂ وقتی صدای اذان میومد دیگه رها نمیکردم کارامو نمازم شده بود آخر آخر وقت نزدیک قضا شدن وقتی مادرم ازم کمک میخواستن با دل و جون نمی رفتم سمتشون... کلیم غر میزدم و کار میکردم مسجد که دیگه اصلا پام رو هم نمیذاشتم همه فهمیده بودن یه چیزی شده یه اتفاقاتی افتاده فقط خودم بودم ک انکار میکردم 🙄 قبول نمیکردم و محکم میگفتم اشتباه میکنید منی که تو صورت نامحرم نگاه نمیکردم حالا شبانه روز با اون دختر خانم چت میکردم 🥺 شماره اش و گرفته بودم و توی واتساپ باهم صحبت میکردیم اسمش "هستی" بود اوایل روم نمیشد صداش بزنم ولی کم کم نه تنها صدا میزدم اسمشو که حتی کلیم ایموجی های قلب و این چیزا واسش میفرستادم 😍❤️🤩 میفهمیدم که مذهبیه ولی اونم عین من انگاری گیر افتاده بود...😓 〰❁🍂❁🖤❁🍂❁〰 ☟︎︎︎لطفاحمایت‌کنید☟︎︎︎ ‒━❀🌸❀━✿━❀🌸❀━‒ @Asheghaneh_Shahadat ‒━❀🌸❀━✿━❀🌸❀━‒