🇵🇸عـاشـقـان شـهادت🇵🇸
👇🏻شهیدی که در قبر خندید👇🏻 اولین بار که عکس شهید محمدرضاحقیقی را با نام شهیدی که در قبر میخندد دیدم
محمودرضا سه ترکش از عملیات والفجر 8 در بدنش به یادگار داشت که پزشکان تنها یک ترکش را درآورده بودند و دو ترکش هم در بدنش باقی مانده بود. به او تذکر داده بودند که وقتی شرایطش بحرانی شده بود باید ترکشهای دیگر را هم از بدنش در بیاورد.
قبل از عملیات کربلای چهار میگفت: مادر جان نگاه کن دیگر نمیتوانم دمپایی را درست به پایم کنم. انگشتانم حس ندارد، هربار که از او میخواستم که برای عمل جراحی برود به شوخی میگفت: «هر وقت که کفش نو خریدم برای عمل هم میروم».
11 ماه بعد از شهادت محمدرضا؛ محمودرضا در عملیات کربلای 4 شرکت کرد و در جزیره سهیل شهید شد. 14 سال بعد محمودرضا را به همراه 600 شهید ابتدا به مزار امام خمینی(ره) و سپس به حرم امام رضا(ع) برده بودند
چند شب قبل از اینکه محمودرضا را بیاورند خواب دیدم که به همراه همسرم روبهروی حرم امام رضا(ع) ایستادهام و خادمها دور من را گرفتهاند. یک مدال بزرگ و زیبا به گردن من انداختند، ابتدا مدال را از چشم مردم پنهان کردم؛ ولی دوباره خادمها یک مدال دیگر به گردنم انداختند و گفتند «پنهانش نکنید همه باید این مدال را بر گردن شما ببینند». سه روز بعد جنازه محمودرضا رسید؛ چند تکه استخوان و یک پلاک و تکهای از بادگیرش بود.
بعد از شهادت محمودرضا از دانشگاه امام حسین(ع) تماس گرفتند و گفتند چرا محمودرضا که با رتبه سه رقمی در دانشگاه پذیرفته شده برای تکمیل ثبت نامش به دانشگاه نمیآید؟ تا قبل از تماس از دانشگاه ما حتی نمیدانستیم که محمودرضا در دانشگاه قبول شده است؛ هیچ کدام از کارهایشان بوی ریا نداشت
گاهی از من میپرسند، از اینکه فرزندانت شهید شدهاند ناراحت نیستی؟ اشک نمیریزی؟ میگویم کسی ناراحت میشود و اشک میریزد که خسارت دیده باشد؛ اما پسران من آبروی من را در دنیا و آخرت حفظ کردند
ز دلی تنگ برای دلهای تنگ
گذشت و ندانستیم که چگونه گذشت، روزهایی گرانقدر که قدر آن را ندانستیم و از دستشان دادیم، دلم میسوزد که چرا هنوز عدهای در دامنه کفر قدم بر میدارند و به خیالشان در حال صعود قلهی پیروزی هستند، دلم میسوزد که چرا عدهای آنچه را که میبینند باور میکنند و به ورای آن باور ندارند، دلم تنگ میشود برای روزهایی که لبهایی خندید و لبهایی ترک خورد، چشمانی روی هم رفت و برای همیشه بسته شد و تنها شعری را سرود برای آزاده زندگی کردن یک ملت، چقدر سخت است دیدن و به اجبار خندیدن بهجای گریستن، ای کاش فقط یک بار لبهایتان بجنبد تا دلهایمان شفا بگیرد. ما هنوز منتظریم تا برگردید. شوق رهایی که در چشمانتان سرودن گرفت از آن لحظه غربت دلهای ما را به تسخیر در آورد.
میگویند ما نسل سوختهایم؛ نه میتوانیم مانند همسالهایمان فکر کنیم و نه بودیم تا به یاریتان بشتابیم. چقدر سخت است در برزخ بودن. ما میان دو نسلیم که فاصله بین آن بسیار است. نوشتن درباره نسل پروانهها سخت است؛ بهراحتی در قاب نمیگنجند و به خواب نمیآیند، وصف کردنشان مشکل است. قلم کم میآورد؛ گاه مینویسد و گاه نمینویسد و گاه از حرکت میایستد و ما برای نمایش شیدایی آن آسمانیان خود شیدا شدهایم.
در تجلی حق تکرار وجود ندارد، یک بار میآیند و یک بار گلچین میشوند پیش از آنکه ببینیشان و بشناسیشان، یاریمان کنید و مدارا کنید با مشتریهایی چون ما، قلم به دست و سر در گم به دیار شما آمدهایم.
و من به تعداد شهدایی که میشناسم بزرگ میشوم در اتوبوس شب صحنهای است که مرحوم خسرو شکیبایی از پسرک میپرسد چند سالت است و پسرک پاسخ میدهد 17 سال، و یک کشیدهای که از خود خسرو شکیبایی خورده بود و دیدار با هر شهید برای ما حکم آن کشیده را دارد، مثل ماه محرم، ماه رمضان، دیدار با هر خانواده شهید قبل از هر برکتی حکم بزرگ شدن ما را دارد.
بزرگمان کنید آنقدر که مثل شما تاب ماندن نداشته باشیم و دل بکنیم از این زمین خاکی، ما را آسمانی کنید، مسافران وادی خطر پویندگان راه بقا خدا نکند که فقط عکس شما در دلهایمان نقش بندد و نه مشیتان. برای تماشای قابهای غیرت چه بهایی باید پرداخت؟ متاع قلیل جان کفایت میکند و دست بلند دعا با رمز یا الله، یا الله، یا الله..
#شهیدمحمدرضاحقیقی
#شهیدمحمودرصاحقیقی
#راویمادرشهید
#حتماًبخوانید
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•