👇🏻شهیدی که در قبر خندید👇🏻
اولین بار که عکس شهید محمدرضاحقیقی را با نام شهیدی که در قبر میخندد دیدم؛ باورم نمیشد روزی قسمت شود و افتخار صحبت با مادر این شهید را پیدا کنم؛ اما به لطف خداوند این افتخار حاصل شد. تماس که گرفتم با صدای گرم و مهربان مادر شهید مواجه شدم که لهجه یزدی و جنوبی را به همراه داشت مادر و پدر شهید اصالتشان یزدی است؛ اما در اهواز به دنیا آمدهاند
در ادامه ماحصل گفتگوی دفاع پرس با مادر شهید حقیقی را میخوانید:
صغری نانپرداز هستم؛ مادر شهیدان محمدرضا و محمودرضا حقیقی؛ ساکن اهواز، سال 40 با پسر داییام اکبر حقیقی ازدواج کردم؛ که ثمره این ازدواج دو پسر و یک دختر بود؛ که پسرانم را در هشت سال دفاع مقدس تقدیم اسلام کردهام.
پسرانم دوران کودکی پر جنبوجوشی داشتند. همسرم فرهنگی بود؛ لذا ما زندگی ساده و متوسطی داشتیم و همواره سعی میکردیم از گناه دوری کنیم. زمان طاغوت که ساز و غنا همه جا رواج داشت ما از غنا دوری میکردیم. همسرم همواره حساب مالش را داشت و خمس را پرداخت میکرد؛ بعدها که فرزندانم شهید شدند هرکس دلیلی برای این افتخار از ما میپرسید پاسخی بهجز مال حلال نمیدادم
از کودکی بچهها سعی میکردیم تا فرایض دینی را به آنها آموزش بدهیم؛ مثلاً محمدرضا و محمودرضا از هشت سالگی روزه میگرفتند؛ محمدرضا وقتی کوچک بود روضه حضرت علیاصغر(ع) را خیلی دوست داشت و از پدرش میخواست تا روضه را برای او بخواند؛ سپس به پهنای صورت اشک میریخت.
محمدرضا 12 سال و شش ماه داشت که امام خمینی(ره) وارد ایران شدند و انقلاب به پیروزی رسید؛ به مسجد محل برای تعلیم اسلحه میرفت یک روز به محمدرضا گفتم: «پسرم حالا که برای تعلیم اسلحه میروی میدانی اگر دشمن به ایران حمله کند وظیفه داری؟» گفت: «بله مادر میدانم که باید برای دفاع بروم»؛ گفتم: «نمیترسی؟» پاسخی به من داد که همیشه مهر خاموشی بر زبانم زد و گفت: «نه مادر؛ مگر انسان بیش از یکبار میمیرد؟ پس چهبهتر که آن یکبار جان خود را تقدیم اسلام کند»
محمودرضا حدود یک سال و هشت ماه از محمدرضا کوچکتر بود؛ ابتدا محمدرضا وارد جبهه شد و سپس محمودرضا. در شهادتشان هم کوچکتری و بزرگتری را رعایت کردند. بچهها قبل از اینکه به منطقه اعزام شوند و یا بعد از مرخصی، ابتدا به دیدن پدربزرگ و مادربزرگشان میرفتند، سپس به خانه میآمدند.
یادم میآید که 17 بهمن 64 برای مرخصی آمده بودند اهواز و این آخرین باری بود که محمدرضا برای مرخصی آمد. هنگام رفتن با صدای بلند گفت: «مادر من دارم میروم». یک نگاه به سرتاپایش انداختم؛ ته دلم لرزید که مبادا این آخرین بار است محمدرضا را میبینم.
چند دقیقه بعد از رفتنش؛ به خانه مادربزرگشان رفتم تا بار دیگر محمدرضا را ببینم؛ اما دیر رسیدم و محمدرضا رفته بود
شب قبل از شهادت محمدرضا خواب دیدم که برایش به خواستگاری رفتهام. به محمدرضا گفتم «پسرم خوب به دختر خانم نگاه کن؛ نامش فاطمه است. سرش را پایین انداخت و گفت نامش که زیباست».
فردا صبح، عملیات والفجر 8 با رمز یا فاطمه الزهرا(س) آغاز شده بود و محمدرضا هم در آن عملیات شهید شده بود و شهادتش بهمنزله عروسیاش بود. محمودرضا هم مجروح شده بود و او را به بیمارستان امام خمینی(ره) منتقل کرده بودند.
چند روز بعد که پیکر محمدرضا را برای تشییع آوردند اجازه خواستم که زیارت عاشورا بخوانم. بعد از خواندن زیارت عاشورا هنگامی که خواستند سنگ لحد را بگذارند بهیکباره صدای پدر محمدرضا بلند شد که محمدرضا میخندد؛ باورم نشد چون چهره محمدرضا یخ زده بود و چندین روز بود که در معراج شهدای آبادان و اهواز مانده بود
امکان نداشت که این اتفاق بیفتد. همه فامیل بر سر جنازه جمع شده بودند از آنها خواستم که بگذارند به جلو بروم وقتی محمدرضا را دیدم باورم نمیشد آنقدر زیبا خندیده بود که هیچگاه از یادم نمیرود؛ هفت تا از دندانهایش مشخص بود.
شب خواب محمدرضا را دیدم گفتم: «مادر جان؛ به چه میخندیدی؟» گفت: «خندهام دلیل داشت؛ خداوند هر آنچه در دنیا و آخرت بالاتر است را به من نشان داد» متوجه حرفش نشدم گفتم: «یعنی خانه و ماشین و باغ و...» گفت «نه مادر جان؛ خیلی بالاتر از اینها». خوابم را برای یکی از دوستانم تعریف کردم، گفت: «چه چیزی بالاتر از وجه الله که شهید دیده است»
#شهیدمحمدرضاحقیقی
#شهیدیکهدرقبرخندید
#راویمادرشهید
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•