[در مَسیرِ عاشقـے♡]
آهن توی نوبت بود و مقداری هم داشتیم حالا دست من بسته بود و نمیتوانستم کاری انجام بدهم تعاونی هم سر
مرخصیاش تمام شد خداحافظی کردیم یک پایش به درگاه خانه بود و یک پایش بیرون از خانه به من گفت پدر جان شما نمیآیید با هم برویم گفتم به من مرخصی نمیدهند شما برو برگرد انشاء الله با هم میرویم حالا اینطور بود که قدرت خدا به او الهام شده بود که دیگر باز نمیگردد رفتیم یکی از همشهریهایمان هم با او بود از پلههای قطار که بالا میرفت به من گفت که مرا حلال کن گفتم شما را به خدا میسپارم و رفت و جنگ شروع شد و تقریباً هر هفته نامهاش میآمد که نامه داده بود که من از این طرف اسلحه میبرم و از آن طرف زخمیها را باز میگردانم🖐🏻
شب چهاردهم اسفند ماه سال شصت و چهار من در خواب دیدم که محمدتقی میگوید یا مهدی یا مهدی من آمدهام دریابان، من از خواب پریدم🤩 وقتی دیدم محمدتقی نیامد دیگر به اینها چیزی نگفتم نگو در همان چهاردهم اسفند که من خواب دیدهام او به درجه رفیع شهادت نائل گردیده است😍😭
بعد از سه روز که جنازهاش را آوردند بر روی پیشانی بندش نوشته بود یا مهدی ادرکنی😎
آنروز من سر کار بودم که یکی از فامیلها زنگ زد و گفت که محمد تقی زخمی شده است من مرخصی گرفتم و گفتم بیا برویم گفت بگذار بروم و لباسهایم را بپوشم بعد میرویم لباسش را پوشید و با موتور به سردخانه رفتیم در سردخانه را که باز کردند من به او نگاه انداختم نشناختمش بس که نورانی بود گفتم این شهید محمدتقی است🤔🤔
حاج محمد گفت که خودش است نمیشناسیدش♥️
#شهید_محمدتقی_احمدی🌹
#شادی_روحش_صلوات🌸
┅─••❀🕊️🌿🌸❀••─┅
@Asheghaneh_Shahadat
┅─••❀🕊️🌿🌸❀••─┅