eitaa logo
🇵🇸عـاشـقـان شـهادت🇵🇸
423 دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
269 فایل
کپی=آزاد با ذکر صلوات📿🌹 نظرات پیشنهادات و انتقادات خود را با ما در میان بذارید🤗 https://daigo.ir/secret/8279187997 شادی روح شهدا صلوات🌸💖 سبک شهدا رو در پیش بگیریم تا انشاءالله شهادت نصیبمون بشه😍❤
مشاهده در ایتا
دانلود
با قایق گشت می زدیم . چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند بهمان... سر یک آب راه، قایق حسین پیچید رو به رویمان . ایستادیم و حال و احوال . پرسید « چه خبر؟ » گفتیم: - آره حسین آقا . چند روز بود قایق خراب شده بود😑 خیلی وضعیت ناجوری بود😣 حالا که درست شده، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم. مراقب بچه ها باشیم عصر که می شه ، می پریم پایین ، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا می خوریم😪😪 » پرسید « پس کی نماز می خونی؟ 😳😳» گفتم « همون عصری😓» گفت « بیخود😒» بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم😅 همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم😊 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود.😩😫 با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. 😏 چه می کرد؟🤔 بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»✋ ترق! ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت! چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت اما ... چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟»🙃 جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»✋ ترق! جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
"امتحان اسلحه" بوی عملیات که می‌آمد، یکی از ضروری‌ترین کارها تمیز کردن سلاح‌ها بود 😑 در گوشه و کنار مقر، بچه‌ها دوتادوتا و سه‌تا‌سه‌تا دور هم جمع می‌شدند و جزبه‌جز اسحه‌شان را پیاده می‌کردند😰 و با نفت می‌شستند، 😐 فرچه می‌کشیدند و دست آخر برای اطمینان خاطر یکی دو تا تیر شلیک می‌کردند😄 تا احیاناً اسلحه‌شان گیری نداشته باشد😜 در میان دوستان، رزمنده‌ای به نام سیدمرتضی بود که بعدها شهید شد،😢 اسلحه‌ی وی آرپی‌جی‌ بود،🙄 ظاهراً اولین بار بود که او در عملیات شرکت می‌کرد 🤐 بعد از نظافت قبضه‌ی آرپی‌جی‌اش این مسأله را جدی گرفته بود که او هم باید دو سه تا گلوله پرتاب کند 😳😱 تا شب عملیات دچار مشکل نشود هرچه همه می‌گفتند، بابا! پدرت خوب، مادرت خوب، 🤦‍♂ کسی که با آرپی‌جی آزمایشی نمی‌اندازد،🤷‍♂ به خرجش نمی‌رفت و می‌گفت باید مثل بقیه اسلحه‌اش را امتحان کند😂 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
سرهنگ عراقے گفت"براے صدام صلوات بفرستید" 😒 برخاستم با صداے بلند داد زدم📣 " سرڪرده اینها بمیرد صلوات 😎 " طوفان صلوات برخاست 🤣😂 "قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه ڪوتاه تر باد صلوات" 😅 سرهنگ با لبخند 😁 گفت بسیار خوب است . همین طور صلواات بفرستید "عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات طه یاسین زیر ماشین له شودصلوات طوفان صلوات بود ڪه راه افتاد... در حدود یک ساعت نفرین ڪردیم و صلوات فرستادیم😐😂 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
نماز جماعت نماز جماعت بود و حاج اقا حمد و سوره می‌خواند ، یکی از بچه های شیطان گردان از روبرو آمد و بلند گفت حاج آقا دمت گرم یه حمد و سوره ما را مهمان کن و رفت دستشوئی حاج آقا که در رکوع بود ، رکوع را طولانی کرد طرف از دستشویی آمد بیرون و به ارامی مشغول وضو گرفتن شد و ما کماکان در رکوع منتظر بعد وضو رفت اخر صف نماز ، صدای تکبیر الاحرام گفتنش را شنیدیم که پس از آن بسم الله الرحمان الرحیم بلندی که گفت سوره حمد را شروع کرد (نماز را فرادا خواند ) نماز که تمام شد حاج آقا را مهمان کردیم به جشن پتو •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
آن شب یکی از آن شب‌ها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچه‌ها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش🔥 جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»😅🤗 نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت🤗 و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بکش…» دوباره همه سکوت کردند 😐و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار 🐍و هم بکش!» بچه‌ها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچه‌ها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»😂😂 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت "یا ذوالجلال و الاکرام "رسیدید، که در ادامه آن جمله "حرّم شیبتی علی النار " می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید. هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یک بچه های بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟ برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد . چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعدا •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
راوی : فتح الله آبروشن  عيدسال 66 درکردستان روستای دهگلان پادگان شهید ناصر کاظمی(در دهگلان بین شهرهای قروه و سنندج)نیروهای بهبهان با کهگیلویه و بویر احمد مستقر بودیم. با چند نفر از بچه ها قرار بر آن گذاشتيم که با سین های جبهه سفره را تزیین کنیم ، سمبه آرپی جی، سرنیزه ، سیخ اسلحه ، سیم خاردار، سینه بند، سربند یا زهرا ، یك ماكت سنگر با گل و شیرینی و میوه با یک سفره بزرگ در نمازخانه پادگان پهن کرده و حسابی تزیین نمودیم.  همان روز مهمان های ویژه اي از مسئولين و امام جمعه وقت بهبهان هم حضور داشتند . زمان تحويل سال حدود ساعت دو نیمه شب بود ، از آن جایی که از طلوع خورشید تا شب مشغول آماده سازی سفره هفت سین بودیم لذا همان جا برای حفاظت ازسفره نشسته بودم، اما حسابی خسته بودم و چشم هایم روی هم می افتاد. خلاصه آرام کنارسفره درازکشیدم كه متاسفانه خوابم برد . طولي نکشیدکه بیدار شدم، دیدم صف طویلی از نمازگزاران بالای سرم ایستاده اند. پیش خودم گفتم : چی شده ؟ پس کو مراسم سال تحویل؟  تازه فهمیدم تحویل سال چند ساعت پیش بوده و من کنار همان سفره هفت سین که از صبح در تداركش بودم خوابم برده بود. البته بعداً فهمیدم بچه ها با هدایت "نبی ابوعلی" از سر شوخی بیدارم نکردند . آنها با گذاشتن یک عدد پستونک بچه دردهان من، ما را به استقبال سال نو برده و در همان وضعيت كلي عکس های یادگاری از ما گرفته بودند. •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
یادی کنیم از آقای شهرداران زمان جنگ ! می گفت : به مادرم گفتم ننه بالاخره رفتم جبهه و کسی شدم مادرم ذوق کرد و گفت ننه فدات بشه می دونستم تو آخرش یه چیزی می شی. خب ننه چیکاره شدی؟ گفتم : شهردار فداش بشم نگذشت حرف از دهنم در بیاد کل محله فهمیدن من شهردار شدم قربونش برم ننه ام ! نمی دونست شهردار تو جبهه کارش شستن ظرفهاست و جارو کردن سنگره. مادره دیگه دوست داره بچه اش یه کاره ای بشه!! ... •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
بعد از ظهر یکی‌ از روزهای‌ خنک‌ پاییزی‌ سال‌ ۶۴ یا ۶۵ بود. کنار حاج‌ “محسن‌ دین‌ شعاری‌” در اردوگاه‌ تخریب‌ آن‌ سوی‌ پادگان‌ دو کوهه‌، ایستاده‌ بودم‌ و با هم‌ گرم‌ صحبت‌ بودیم‌. یکی‌ از بچه‌های‌ تخریب‌ که‌ خیلی‌ هم‌ شوخ‌ و مزه‌ پران‌ بود، از راه‌ رسید و پس‌ از سلام‌ و علیک‌ گرم‌، رو به‌ حاجی‌ کرد و باخنده‌ گفت‌: ـ حاجی‌ جون‌، یه‌ سوال‌ ازت‌ دارم‌، خدا وکیلی‌ راستش رو بهم‌ بگو. حاج‌ محسن‌ ابروهایش‌ را در هم‌ کشید و درحالی‌ که‌ نگاه‌ تندی‌ به‌ او می‌انداخت‌، گفت‌: - شما اول‌ بفرمایید بنده‌ تا حالا هر چی‌ می‌گفتم‌ دروغ‌ بوده‌؟ بسیجی‌ خوش‌ خنده‌ که‌ جا خورده‌ بود، سریع‌ عذرخواهی‌ کرد و گفت‌: ـ نه‌ حاجی‌، خدا نکنه‌، می‌بخشید‌ بد جور گفتم‌، یعنی‌ می‌خواستم‌ بگم‌ حقیقتش رو بهم‌ بگید‌ … باز دوباره‌ حاجی‌ نگاهی‌ به‌ او انداخت‌، با این‌ تفاوت‌ که‌ این‌ بار لبخندی ‌بر لب‌ داشت‌، گفت‌: ـ دوباره‌ که‌ گفتی‌، یعنی‌ من‌ تا پیش‌ از این‌ هر چی‌ می‌گفتم‌ حقیقت‌ نبوده‌؟ جوان‌ دوباره‌ عذرخواهی‌ کرد. حاجی‌ درحالی‌ که‌ می‌خندید، دستی‌ بر شانه‌ی‌ او زد و گفت‌ که‌ سوالش‌ را بپرسد. ـ می‌خواستم‌ بپرسم‌ شما، شبا وقتی‌ می‌خوابید‌، با توجه‌ به‌ این‌ ریش‌ بلند و زیبایی‌ که‌ دارید‌، پتو رو روی‌ ریش تون‌ می‌کشید‌ یا زیر ریش تون‌؟ حاجی‌ دستی‌ به‌ ریش‌ حنایی‌ رنگ‌ و بلند خود کشید. نگاه‌ پرسش گری‌ به‌ جوان‌ انداخت‌ و گفت‌: ـ چی‌ شده‌ که‌ جناب عالی‌ امروز به‌ ریش‌ بنده‌ گیر دادی‌؟ ـ هیچی‌ حاجی‌، همین‌ جوری‌! ـ همین‌ جوری‌؟ که‌ چی‌ بشه‌؟ ـ خب‌ واسه‌ی‌‌ خودم‌ این‌ سوال‌ پیش‌ اومده‌ بود، خواستم‌ ازتون‌ بپرسم‌. حرف‌ بدی‌ زدم‌؟ ـ نه‌ حرف‌ بدی‌ نزدی‌ ولی‌ … چیزه‌ … حاجی‌ همین‌ طور که به‌ محاسن‌ نرمش‌ دست‌ می‌کشید، نگاهی‌ به‌ آن ‌انداخت‌. معلوم‌ بود این‌ سوال‌ تا به‌ حال‌ برای‌ خود او پیش‌ نیامده‌ بود و داشت ‌در ذهن‌ خود مرور می‌کرد که‌ دیشب‌ یا شب‌های‌ گذشته‌، هنگام‌ خواب‌، پتو را روی‌ محاسنش‌ کشیده‌ یا زیر آن‌. جوان‌ بسیجی‌ که‌ معلوم‌ بود به‌ مقصود خود رسیده‌ است‌، خنده‌ای‌ کرد و گفت‌: ـ نگفتی‌ حاجی‌، می‌خوای‌ فردا بیام‌ جواب‌ بگیرم‌! و همچنان‌ می‌خندید. حاجی‌ تبسمی‌ کرد و گفت‌: - باشه‌ بعداً جوابت‌ رو می‌دم‌. یکی‌ دو روزی‌ از ماجرای‌ آن‌ روز گذشت‌. دست‌ بر قضا وقتی‌ داشتم ‌با حاجی‌ صحبت‌ می‌کردم‌، همان‌ جوانک‌ بسیجی‌ از کنارمان‌ رد شد. حاجی‌ او را صدا کرد. جلو که‌ آمد، پس‌ از سلام‌ و علیک‌ با خنده‌ی ریز و زیرکی‌ به ‌حاجی‌ گفت‌: چی‌ شده‌ حاج‌ آقا جواب‌ ما رو ندادی ها … حاجی‌ با عصبانیت‌ آمیخته‌ به‌ خنده،‌ گفت‌: ـ پدر آمرزیده‌، یه‌ سوالی‌ کردی‌ که‌ این‌ چند روزه‌ پدر من‌ در اومد. هرشب‌ وقتی‌ می‌خواستم‌ بخوابم‌، فکر سوال‌ جناب عالی‌ بودم‌. پتو رو می‌کشیدم ‌روی‌ ریشم‌، نَفَسَم‌ بند اومد. می‌کشیدم‌ زیر ریشم‌، سردم‌ می‌شد. خلاصه‌ این‌ هفته‌ با این‌ سوال‌ الکی‌ تو، نتونستم‌ بخوابم‌. هر سه‌ زدیم‌ زیر خنده‌. جوان‌ بسیجی‌، حاج‌ محسن‌ دین‌ شعاری‌ و من. ‌دست‌ آخر جوانک‌ گفت‌: ـ پس‌ آخرش‌ جوابی‌ برای‌ سوال‌ من‌ پیدا نکردی‌؟! •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن. یکی از مأموران پرسید: - پسر جان اسمت چیه؟ - عباس . - اهل کجا هستی؟ - بندرعباس . - اسم پدرت چیه؟ - به او می گویند حاج عباس ! گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید: - کجا اسیر شدی؟ - دشت عباس ! افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت: - دروغ میگی! و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت : - نه به حضرت عباس ! •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
هوا خیلی سرد شده بود فرمانده گردانمون همه ی بچه ها رو جمع کرد بعد هم با صدای بلند گفت: کی خسته است؟ همه با انرژی گفتیم: دشمن!!! ادامه داد: * کی ناراحته؟ - دشمن!!!! * کی سردشه؟! - دشمن!!! * آفرین... خوبه! حالا برید به کارتون برسید پتو کم بوده ، به گردان ما نرسیده.. •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم شب مهتابی زیبایی بود فرمانده اومدتوی سنگر و گفت: اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
داخل‌ چادر ، همه‌ بچه‌ها جمع‌ بودند ، می گفتند و می‌خنديدند هر كسی ‌چيزی‌ می‌گفت‌ و به‌ نحوی بچه‌ها رو شاد می‌كرد فقط‌ يكی‌ از بچه‌ها به‌ قول ‌معروف‌ رفته‌ بود تو لاك‌ خودش‌! ساكت‌ گوشه‌ای‌ به‌ كوله‌ پشتی‌ اش‌ تكيه‌ داده‌ بود و توی لاک خودش بود. بچه ها هم مدام بهش تیکه می انداختن و می خندیدن اما اون چیزی نمی گفت یهو دیدم‌ رو کرد به جمع و گفت‌: ـ بسّه‌ ديگه‌، شوخي‌ بسّه‌! اگه‌ خيلی‌ حال‌ دارين‌ به‌ سوال‌ من‌ جواب‌ بدين‌ همه‌ جا خوردیم. از اون‌ آدم‌ ساكت‌ اين‌ نوع‌ صحبت‌ كردن‌ بعيد بود. همه ‌متوجه‌ او شدند. ـ هر كی‌ جواب‌ درست‌ بده‌ بهش‌ جايزه‌ میدم‌ با تعجب‌ گفتم‌: «چه‌ مسابقه‌ای ميخوای‌ بذاری‌» پرسید: آقايون‌ افضل‌ الساعات‌ (بهترين‌ ساعتها) چیه؟ پچ‌ پچ‌ بچه‌ها بلند شد ، يكی گفت‌: ـ قبل‌ از اذان‌، دل‌ نيمه‌ شب‌، برای‌ نماز شب‌. ـ غلطه‌، آی‌ غلطه‌، اشتباه‌ فرمودين‌. ـ می ‌بخشين‌، به‌ نظر من‌ اذان‌ صبح‌ وقت‌ نماز و...! ـ بَه‌َ، اينم‌ غلطه‌!! ـ صلاة‌ ظهر و عصر و...! خلاصه هر كسی یه چیزی گفت‌ و جواب ایشون همچنان " نه " بود نيم‌ ساعتي‌ از شروع‌ بحث‌ گذشته‌ بود، همه‌ متحير با كميی دلخوريی گفتند: «آقا حالگيري‌ می‌كنيا، اصلاً ما نمی ‌دونيم‌. خودت بگو» او هم وقتی کلافه شدن بچه ها رو دید ، لبخند زد‌ و گفت‌: ـ از نظر بنده‌ بهترين‌ ساعتها ، ساعتی هستش كه‌ ساخت‌ وطن‌ باشه ساعتی که دست‌ِكوارتز و سيتي‌ زن‌ و سيكو پنج‌ رو از پشت‌ ببنده‌... بعدش با خنده‌ از جا بلند شد و رفت‌ تا خودش‌ رو برای‌ نماز ظهر آماده‌ كن تازه اومده بود جبهه یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید: وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟ اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن: اولاْ باید وضو داشته باشی بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی: اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین بنده خدا با تمام وجود گوش میداد ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت: اخوی غریب گیر آوردی؟ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
لبخند‌بزن‌مومن😌🌱 رزمنده‌ای‌تعریف‌میکرد،میگفت: تویکی‌ازعملیاتهابهمون‌گفته‌بودن‌موقع‌ بمب‌💣بارون‌بخوابین‌زمین‌وهرآیه‌ای‌که‌ بلدین‌بلندبخونین.. منم‌که‌چیزی‌بلدنبودم،ازترس‌دادمیزدم النظافةمن‌الایمان!😶😂 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
محافظ آقا(مقام معظم رهبرے) تعریف میڪرد میگفت رفته بودیم مناطق جنگے براے بازدید. توےمسیر خلوت آقا گفتن اگه امڪان داره ڪمے هم من رانندگے ڪنم☺️ من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع ڪردن به رانندگے میگفت بعد چندڪیلومتر رسیدیم به یڪ دژبانے ڪه یڪ سرباز آنجا بود ما نزدیڪ شدیم و تا آقا رو دید هل شد.😂😂 زنگ زد مرڪزشون گفت: قربان: یه شخصیت اومده اینجا..😱 از مرڪز گفتن ڪه ڪدوم شخصیت؟ !! گفت: قربان نمیدونم ڪیه ولےگویاڪه آدم خیلے مهمیه 😱😳 گفتن چه آدم مهمیه ڪه نمیدونے ڪیه؟!! گفت:قربان؛نمیدونم ڪیه ولے حتما آدم خیلےمهمیه ڪه حضرت آیت الله خامنه‌ایے رانندشه!!😂😂😂 این لطیفه رو حضرت آقا توجمعےبیان ڪردند...🤣 ❣التماس دعا❣
دکتـر با خنده بهش گفت: برادر! مگه پشت لباست ننوشتی ورود هرگونه تیر و ترکش ممنوع!!😄 پس چرا مجروح شدی؟! گفت: دکتر جان! ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه؟!🤕😂😂😂😂 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⚘شادی روح شهدا صلوات⚘
😂😂 اذان نماز رو که گفتن رفتم سراغ فرمانده بهش گفتم روحانی نداریم بچه ها دوست دارن پیش سر شما نماز رو به جماعت بخونن فرمانده مون قبول نمی کرد می گفت: پاهام ترکش خورده و حالم مساعد نیست یه آدم سالم بفرستین جلو تا امام جماعت بشه بچه ها گوششون به این حرفا بدهکار نبود😅 خلاصه با هر زحمتی شده فرمانده رو راضی کردند که امام جماعت بشه😍 فرمانده نماز رو شروع کرد و ما هم بهش اقتدا کردیم☺️🌺 بنده خدا از رکوع و سجده هاش معلوم بود پاهاش درد می کنه😅 وسطای نماز بود که یه اتفاق عجیب افتاد وقتی می خواست برا رکعت بعدی بلند بشه انگار پاهاش درد گرفته باشه ، یهو گفت یا ابالفضل و بلند شد😐😂 نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم ، همه زدیم زیر خنده😂 فرمانده مون می گفت: خدا بگم چیکارتون کنه !🤨 نگفتم من حالم خوب نیست یکی دیگه رو امام جماعت بذارین...😂 ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
『بابکــــ』: ‌‹🍓📕› 😁😂 فرمانده گردانمون شهیدحاج علی باقری نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد :🤫 برادرا هیچ صدایی نباید از شما شنیده بشه !سکوت،🤫سکوت،🤫سکوت🤫 کوچکترین صدا می تونه سرنوشت یک عملیات رو عوض کنه.☝️🏻 باید سکوت رو تمرین کنیم🤗👍🏻 گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود.🙂 که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد.😰 آقای اسحاقیان بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود:🧔🏻😍 در تاریکی قبر علی بفریادت برسه بلند صلوات بفرست📿😄 همه بچه ها مانده بودند صلوات بفرستند؟!🤔 بخندند؟!😁 بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند.☺️ و بعضی ها هم آرام🤫 اما حاج علی عصبانی فریاد کشید😲بابا سکوت، سکوت، سکوت🤫 و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که،🙂 این بار با صدایی به مراتب بلندتر فریاد کشید:😲 لال از دنیا نری بلند صلوات بفرست.🤣 وباز ما مانده بودیم چه کنیم ...😅 حاج علی باقری دوباره عصبانی تر ...😡 هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد اسحاقیان بلند شد:😲😁 سلامتی فرماندهان اسلام سومین صلوات رو بلندتر ...🤣 خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه.😂 • •
•●😁😂●• 📿ذکر حاج صادق📿 بعد از عملیات بود حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی📖 برنامه که تمام شد مثل همیشه بچه ها هجوم بردند که او را ببوسند و حرفی با او بزنند✨🌹 حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود حیله ای زد و گفت«صبر کنید صبر کنید من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند ، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید😍😌» آقایی که شما باشید ما همین کار را کردیم پنج بار شده ده بار ، پانزده بار ، خبری نشد که نشد😕🧐 یکی یکی سر از سجده برداشتیم ، دیدیم مرغ از قفس پریده🤣🤣 😅😂 ✾📘💙✾ @Asheghaneh_Shahadat
•صَدّام،جارو برقیه😳😂• صبح روز عملیات والفجر10 در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند😪 روحیه‌ مناسبی در چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد ، از طرفی حدود 100اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم😕 برای اینکه انبساط خاطری در بچه‌ها پیدا شود و روحیه‌های گرفته آنها از آن حالت خارج شود🤓 جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچاره‌ها هنوز لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می‌کردند😆😂 مشتم را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند😎 فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می خندید، منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی»🤪 اسیران عراقی شعارم را جواب می‌دادند بچه‌های خط همه از خنده روده بر شده بودندو قربانی هم دستش را تکان می‌داد که یعنی شعار ندهید😐 او می‌گفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می‌دادند و می‌گفتند😬 «لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم😅😂😂 😁🤣 『@Asheghaneh_Shahadat
عراقی نگو گودزیلا😢😂 بی سر و صدا خزیدم و به پشت سنگر کمین دشمن رسیدم. در فیلم‌ها دیده بودم که چطور قهرمان می‌پرید وبا یک ضربه به پس گردن دشمن او را از پا در می‌آورد و بی هوش می‌کند. آب دهانم را قورت دادم. مشتم را گره کردم و دعایی در دل خواندم و بعد مثل بختک از پشت سر روی دشمن پریدم و یک ضربه مشت جانانه به پس گردنش زدم. اما انگار با مشت به صخره سنگی کوبیده بودم! طرف فقط «هقی» کرد و برگشت طرف من. یا جدة سادات! عراقی نگو گودزیلابگو. دومتر و یک متر عرض. سیبیل از بنا گوش در رفته و قوی و عضلانی. خواستم مشت دوم را بزنم که مشتم توی پنجه‌اش اسیر شد نامرد چند کلمه عربی بلغور کرد و بعد افتاد به جانم دِ بزن. به عمر کوتاهم چنان کتکی نخورده بودم🤧🤧 چنان می‌زد که انگار قاتل پدرش را می‌زند! چپ و راست مشت و لگد بود که به پک و پهلویم فرود می‌آمد. خجالت و ترس از لو رفتن عملیات را گذاشتم کنار و عربده ای از حنجره دادم بیرون. خدایی شد که همان لحظه عملیات شروع شد و چند تا از دوستانم سر رسیدند. حالا ما هفت، هشت نفر بودیم و او یکی. اما مگر زورمان می‌رسید! مثل شیرهای گرسنه‌ای که به گاومیش‌ها حمله می‌کنند، از سر و کله‌اش آویزان شده بودیم و می زدیمش. من که دل خونی از او داشتم، فقط گوشش را گاز می‌گرفتم و تند تند به دماغ خرطوم مانندش چنگ می‌زدم. اما او با یک حرکت ما را تاراند. دست انداخت و از نوک سلاحش گرفت و با قنداقش افتاد به جانمان. انگاری ناظم بی رحمی بود که به جان چند دانش آموز درس نخوان شلوغ افتاده است😆🤣🤣 حالا ما پیچ و تاب می‌خوریم و گریه کنان خدا را صدا می‌زدیم و او هم می‌زد. داشت دخلمان را می‌آورد که یک تیر از غیب رسید و درست خورد به پس کله‌اش و او با هیکل سنگینش تلپی افتاد روی من بدبخت. داشتم له می‌شدم که بچه‌ها آه و ناله کنان آمدند و چند تایی زور زدند انگار بخواهید یک جرثقیل را از جوی آب در بیاورید، او را از روی من انداختند کنار. حالا صدای شلیک و انفجار، زمین و زمان را لرزاند و ما هشت نفر آه و ناله کنان داشتیم پک و پهلویمان را می‌مالیدیم. لا مروت جای سالم در تن و بدمان نگذاشته بود. با هزار مکافات خودمان را به یک ماشین رساندیم و رسیدیم به اورژانس صحرایی. حالا درد و ناله یک طرف، سؤال و پرسش امدادگرها، طرف دیگه که: شما چرا به این حال و روز افتاده‌اید🤔 نگاه کنید! انگار زیر تانک رفته‌اند؛ یک جای سالم تو بدنشان نیست🤨🧐 برادر شما مجروح شدید یا تصادف کردید😩 یکی از بچه‌ها که حال و روزش بهتر از بقیه بود، با مکافات ماجرا را تعریف کرد. امایی کاش تعریف نمی‌کرد. چون تا دمیدن روز بعد که از اورژانس زدیم بیرون، از متلک‌ها و خنده اهالی اورژانس جان به سر شدیم🤦🏻‍♂🤦🏻‍♂ 😁 『@Asheghaneh_Shahadat
یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود برای خودش یه قبری کنده بود شب ها می رفت تا صبح با خدا راز و نیاز می کرد😍 ما هم اهل شوخی بودیم یه شب مهتابی سه چهار نفر شدیم توی عقبه گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم‌😁 خلاصه قابلمه گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش پشت خاکریز قبرش نشستیم اون بنده خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله شب می خوند دیگه عجیب رفته بود تو حال🤣 ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه بگو إقرأ ... یهو دیدیم بنده خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود و فکر می کرد براش آیه نازل شده🤩😂 دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت إقرأ ... بنده خدا با شور و حال و گریه گفت چی بخونم؟! رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت باباکرم بخون😁😆 ❅ೋ❅🌸❅ೋ❅══╗ @Asheghaneh_Shahadat ❅ೋ❅🌸❅ೋ❅══╝
یه سربازی تازه اومده بود جبهه، یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید: وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری، برای اینکه کشته نشی چی میگی🤔 اون رزمنده هم فهمیده بود که این سرباز تازه وارده😃 شروع کرد به توضیح دادن: اولاً باید وضو داشته باشی، دوماً رو به روی قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی: اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین🤣 بنده خدا با تمام وجود گوش میداد، ولی وقتی به ترجمه جمله ی عربی دقت کرد، گفت: برادر غریب گیر آوردی؟!🤨😂 "شادی روح پاک شهیدان صلوات" ༺◍⃟🌈࿐😍❥༅••┅ @Asheghaneh_Shahadat ༺◍⃟🌈࿐😍❥༅••┅
با سلام و خداقوت به تمامی شما اعضای محترم کانال عاشقان شهادت🌹✨ با کلیک کردن بر روی هر کدام از های زیر یه هر کدام از قسمت های کانال که بخواهید می توانید دسترسی پیدا کنید👇🏻👇🏻 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 لطفا ما را همراهی کنید❤️ و در ثواب اینکار با ما شریک شوید🖐🏻 برای ظهور آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دعای الهی عظم بلاء بخوانید و در لینک زیر به ثبت برسانید https://EitaaBot.ir/counter/hvx 💜💚💜💚💜💚💜💚💜 داریم‌ بہ‌ روزهاے‌ آخر این‌ قرن‌‌ نزدیڪ‌ میشیم🦋🌸 میخواییم‌ از‌ طرف‌ شما‌‌ بھ‌ امام‌ زمان‌ هدیہ‌ بدیم‌✨🌻 هر‌ چقدر‌ دوست‌ دارید‌ حتے‌ یڪم‌ تو‌ این‌ ڪار‌ سهیم‌ بشید🌸❤️ 😍❤️ 😊 😍 🤩 کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید😊 التماس دعای شهادت برای خادمین کانال❤