با شهید محمد تقی از 4 یا 5 سالگی از عشق به امام زمان{عج} به جمکران میرفتیم و میآمدیم🌹
من هر موقع که خسته بودم از سر کار میآمدم خودش هم از مدرسه میآمد به من میگفت که بلند شو برویم جمکران😍❤️
میگفتم خسته هستم میگفت بلند شوید برویم خستگی شما در میشود چند مدتی میرفتیم و نماز میخواندیم🚶🏻♂
یک روز 4 یا 5 نفر از تهران آمده بودند کنار مسجد به ما گفتند می توانید نماز جمکران را به ما یاد بدهید چون آن روزها تابلوی نماز وجود نداشت من گفتم من خستهام و نمیتوانم یاد بدهم که شهید گفتند پدر جان 4 یا 5 نفر بیشتر نیستند شما آن طرف و من هم این طرف میایستم و بلند میخوانیم و آنها هم تکرار میکنند
ما برگشتیم و با آنها نماز را خواندیم بعد از نماز خیلی دعا کردند خدا پدرت را بیامرزد و خدا خیرت دهد با این پسرت🤲🏻
یکی از کارهایش این بود که پسر فعالی بود اوایل در اینجا بسیج نبود اول انقلاب ایشان آمد و گفت میتوانید بسیج را به اینجا هم بیاورید🤔
پیش نماز مسجد قبول نمیکرد گفتم اینجا پر از خلافکار و هروئینیهاست اینجا و پایگاه ؟؟؟
ادامه👇🏻👇🏻👇🏻
🇵🇸عـاشـقـان شـهادت🇵🇸
با شهید محمد تقی از 4 یا 5 سالگی از عشق به امام زمان{عج} به جمکران میرفتیم و میآمدیم🌹 من هر موقع
خلاصه مجبور شد موافقت کردند و پایگاه هم راهاندازی شد مرتب به پایگاه میرفت و میآمد و نیرو تهیه کرد یک روز یکی از این بچّههای هروئینی گفته بود که تو را آخرش میزنمت گفته بود که زدی هم که زدی در راه خدا داریم امر به معروف میکنیم اشکالی هم ندارد و راه خدا را میرویم👊🏻
یک وقت که میخواستیم مشهد برویم ایشان اول پیشنهاد میکرد که به مشهد برویم و چند بار به مشهد رفتیم یک روز مادرش گفت که من نمیتوانم بیایم گرفتاری دارم و بچه کوچک دارم ؛ گفت دو تایی میرویم دوتایی رفتیم و 4 یا 5 روزی ماندیم و زیارت کردیم و برگشتیم💛
آمد و این خانه همکف خیابان بود و 40 سانت پایین میخورد و به داخل میآمد گفت شما حاضر هستید که این جا را درست کنیم و از نو بسازیم🤔🤔
گفتم من که نمیتوانم شما بیکار هستید میتوانی این را انجام دهی حالا هم درس میخواند و هم اینجا کار میکرد👏🏻
یکی دو اتاق را خراب کردیم و دست من رفت لای دستگاه دستای من بسته شد 4 یا 5 روزی آجر و خاک ماند سر راه و بچهها میرفتند و بازی میکردند و او شاکی شده و یک روز گفت که بروم و چند کارگر افغانی بیاورم خاکها را ببرند گفتم برو و بیاور افغانی آورد و خاکها را بردند و آجرها را چیدند و آهنها را جابجا کردند چاه کندیم🕳
ادامه👇🏻👇🏻👇🏻
🇵🇸عـاشـقـان شـهادت🇵🇸
خلاصه مجبور شد موافقت کردند و پایگاه هم راهاندازی شد مرتب به پایگاه میرفت و میآمد و نیرو تهیه ک
آهن توی نوبت بود و مقداری هم داشتیم حالا دست من بسته بود و نمیتوانستم کاری انجام بدهم تعاونی هم سر میدان سعیدی بود ایشان گفت حالا شما این آهن را بیرون گذاشتید بچهها میآیند و زمین میخورند با دست بسته به تعاونی رفتم گفتم جریان کارها به این صورت است و بنایی هم داریم گفت حالا آهنهای زیرزمین را اضطراری به شما میدهیم گفتیم خدا پدرتان را بیامرزد و ما آهن را گرفتیم و سقف زیرزمین را زدیم و راحت آمدیم یک روز گفت من برای رفتن به جبهه ثبت نام کردهام گفتم کی نوشتی گفت سه روز پیش گفتم به امید خدا به سلامتی😍🌹
سال قبلش خودم به جبهه رفته بودم سر موقعش که شد با موتور او را به آنجا بردمش رفت و چهل روزی نیامد بعد از چهل روز آمد و گفت من در گیلان دریایی کار میکنم ناراحتی نداشته باشید🤗
یک روز به او گفتم خوب شهید شدی گفت که حال و هوایی که آنجا دارد غیر این جاست وقتی به مرخصی میآمدیم فرماندهمان گفت شما که سه یا چهار روز به مرخصی میروید چهارده هزار صلوات برای امام بفرستید📿
و الان هم هفت هزار صلوات فرستادهام و هفت هزار تای دیگر را تا به آنجا برسم میفرستم انشاءالله🤲🏻
ادامه👇🏻👇🏻👇🏻
🇵🇸عـاشـقـان شـهادت🇵🇸
آهن توی نوبت بود و مقداری هم داشتیم حالا دست من بسته بود و نمیتوانستم کاری انجام بدهم تعاونی هم سر
مرخصیاش تمام شد خداحافظی کردیم یک پایش به درگاه خانه بود و یک پایش بیرون از خانه به من گفت پدر جان شما نمیآیید با هم برویم گفتم به من مرخصی نمیدهند شما برو برگرد انشاء الله با هم میرویم حالا اینطور بود که قدرت خدا به او الهام شده بود که دیگر باز نمیگردد رفتیم یکی از همشهریهایمان هم با او بود از پلههای قطار که بالا میرفت به من گفت که مرا حلال کن گفتم شما را به خدا میسپارم و رفت و جنگ شروع شد و تقریباً هر هفته نامهاش میآمد که نامه داده بود که من از این طرف اسلحه میبرم و از آن طرف زخمیها را باز میگردانم🖐🏻
شب چهاردهم اسفند ماه سال شصت و چهار من در خواب دیدم که محمدتقی میگوید یا مهدی یا مهدی من آمدهام دریابان، من از خواب پریدم🤩 وقتی دیدم محمدتقی نیامد دیگر به اینها چیزی نگفتم نگو در همان چهاردهم اسفند که من خواب دیدهام او به درجه رفیع شهادت نائل گردیده است😍😭
بعد از سه روز که جنازهاش را آوردند بر روی پیشانی بندش نوشته بود یا مهدی ادرکنی😎
آنروز من سر کار بودم که یکی از فامیلها زنگ زد و گفت که محمد تقی زخمی شده است من مرخصی گرفتم و گفتم بیا برویم گفت بگذار بروم و لباسهایم را بپوشم بعد میرویم لباسش را پوشید و با موتور به سردخانه رفتیم در سردخانه را که باز کردند من به او نگاه انداختم نشناختمش بس که نورانی بود گفتم این شهید محمدتقی است🤔🤔
حاج محمد گفت که خودش است نمیشناسیدش♥️
#شهید_محمدتقی_احمدی🌹
#شادی_روحش_صلوات🌸
┅─••❀🕊️🌿🌸❀••─┅
@Asheghaneh_Shahadat
┅─••❀🕊️🌿🌸❀••─┅
#قرآن_کریم
#قرآن_روزانه
ثواب قرآن امروزمان را تقدیم به شهید محمدتقی احمدی میکنیم🌹
••●❥🦋💙❥●••
@Asheghaneh_Shahadat
آنقدر بیخیال آمدن طبیب شدیم ؛ که "فراموشی" به عمق لحظههایمان سرایت کرد😢💔
و حالا ما ماندهایم و یک دنیا اضطرار ، پشت درهایی بسته🥀🖤
#السݪامعلیڪیابقیةالله✋🏻
๑🌺๑
@Asheghaneh_Shahadat
بہیکۍازرفقـاگفـتم؛
منکہڪربلانرفتمامـا😍😭
توکہرفتۍیڪمبرامتوصیفشڪن؟!
بگـوچجـورجـایۍِ؟!✨🌹
لبخـندۍزدوبـادلتنگۍگفـت:
بهشت♥️!'
#یااباعبدالله🌺
༺◍⃟🌈࿐😍❥༅••┅
@Asheghaneh_Shahadat
༺◍⃟🌈࿐😍❥༅••┅
شھیدسلیمانـے:
خدایٰاثروتچشمانم،گـوهر
اشڪبرحسینفاطمهاست😭❤️
#سرداردلها🌻🌹
┅─••❀🕊️🌿🌸❀••─┅
@Asheghaneh_Shahadat
┅─••❀🕊️🌿🌸❀••─┅
•|🌾🌻|•
زندگی آسان نیست اما...
وقتی خداوند شرایط سختی را پیش رویتان قرار میده خودش نیز شما را در عبور از آن یاری میکند🖐🏻🌹
زندگی آسان نیست اما...
در هر بالا و پایین درسهایی میآموزد که باعث قویتر شدنتان میشود💪🏻❤️
#کلام_بزرگان👌🏻🍃
🍁🧡⇩
@Asheghaneh_Shahadat