eitaa logo
[در مَسیرِ عاشقـے♡]
380 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
286 فایل
خیبر شکن و شجاع و بی واهمه‌ایم... در معرکه، سرباز یل علقمه‌ایم! گفتید: پدافند شما جنسش چیست؟! گفتیم: که زیر چادر فاطمه‌ایم😎 #وعده_صادق کپی؟! با ذکر صلوات🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
آبادان بوديم محمدرضا داخل سنگر شد. دورتا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: 😒 آخرش نفهميدم کجا بخوابم! هرجا مي خوابم مشکلي برام پيش مياد!😡 يکي لگدم مي زنه، يکي روم مي افته، يکي ...!😐 از آخر سنگر داد زدم: بيا اين جا اين گوشه سنگر! يه طرفت منم و يه طرفتم ديوار سنگر! 😌 کسي کاري به کارت نداره. منم که آزارم به کسي نمي رسه! 😉 کمي نگاهم کرد و گفت: عجب گفتي! گوشه اي امن و امان! تو هم که آدم آروم بي شرّ و شوري هستي! و بعد پتوهاشو آورد ، انداخت آخر سنگر خوابيد و چفيه اش رو کشيد رو سرش منم خوابيدم و خوابم برد. خواب ديدم با يه عراقي دعوام شده😆 عراقي زد تو صورتم! منم عصباني شدم😡 و دستمو بردم بالا و داد زدم: يا ابوالفضل علي! بعد با مشت ، محکم کوبيدم تو شکمش!😐 همين که مشتو زدم، کسي داد زد: ياحسين! 😰 از صداش پريدم بالا! محمدرضا بود! هاج و واج و گيج ومنگ ، دور سنگر رو نگاه مي کرد و مي گفت:🤕😟 کي بود؟ چي شد؟ مجيد و صالح که از خنده ريسه رفته بودند.. گفتند: نترس! کسي نبود! فقط اين آقاي بي شر ّو شور ، با مشت کوبید تو شکمت😂😂😂😂😆😆😆 🤣🤣 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند...😃 های های هم می خندیدند🤣 +بهشون گفتم این کیه؟🤔 -گفتند: عراقیه دیگه😐 +گفتم: چطوری اسیرش کردین⁉️😳 باز هم زدند زیر خنده و گفتند: مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده...🍂 تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی... +گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه⁉️🧐 -گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی شربت که خورد پول داد💴🤣 اینطوری لو رفت😁 ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
⚘پرچم⚘ اردوﮔﺎه ﺑﻌﻘﻮﺑـﻪ، ﭘـﺮﭼﻢ اﻳـﺮان را درﺳـﺖ ﻛﺮدﻳﻢ و زدﻳﻢ روي ﻳﻜﻲ از ﺳﻮﻟﻪﻫﺎ ، اﻓـﺴﺮ ﻋﺮاﻗـﻲ وﻗﺘﻲ آﻣﺪ ﺗﻮي اردوﮔـﺎه و ﭘـﺮﭼﻢ را دﻳـﺪ رﻧـﮓ از ﺻﻮرﺗﺶ ﭘﺮﻳﺪ . دﻳﺪ ﻛﺎر از ﻛﺎر ﮔﺬﺷﺘﻪ رو ﻛـﺮد ﺑـﻪ ﻣﺎ و ﮔﻔﺖ "ﺑﺒﻴﻨﻴﻦ راﺑﻄﺔ ﻣﺎ ﺑﺎ اﻳﺮان ﭼﻪ ﻗﺪر ﺧـﻮب. ﺷﺪه ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ اﺟﺎزه ﻣﻲ دﻳﻢ ﭘـﺮﭼﻢ ﻛـﺸﻮرﺗﻮن رو اﻳﻦ ﺟﺎ ﺑﺰﻧﻴﻦ "😆😆🤣🤣 ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌸مرغ و کباب 25 نفریم موقعیت شهید مالکی بین اهواز و خط بود بچه ها که از مرخصی میامدند یا به مرخصی میرفتند استراحت کوتاهی اینجا داشتند برای همین تعداد مشخص نبود. ماشین غذا که میامد آگه غذا برنج و عدس بود میگفتیم3نفریم و آگه مرغ یا کباب بود میگفتیم 25 نفریم😌😏🤣 ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
⚘بهشت و جهنم⚘ طلبه شهید مجتبی صبوحی (از سرخه ) که در مکتب حوزه آموخته بود درس خود را در مجموعه گروهان و گردان پس می‌داد . از عملکرد انسان ها در بهشت و جهنم رفتن بسیار می‌گفت. یک روز در سخنرانی گوهر بارش در جهنم رفتن ها زیاده‌روی کرد ، انقدر گفت و گفت که ما احساس کردیم که همه ما جهنمی هستیم . پس از اتمام سخنرانی دوستان به شوخی او را به باد کتک گرفتند بزرگوار به شوخی گفت این کار ها را انجام می دهید که جهنم می روید شما با کتک زدن من حق الناس بر گردن خودتان گذاشتید . بیایید مرا ببوسید تا حلالتون کنم همگی برید به بهشت او را بوسیدیم و به خنده گفت دیگه همه بهشتی شدید. ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
⚘چپ چپ⚘ فرماﻧﺪه اردوﮔﺎه آﻣـﺪ و رو ﻛـﺮد ﺑـﻪ ﻣـﺎ و کلی درﺑﺎره رﻋﺎﻳﺖ ﻣﻘﺮرات، ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮد. ﺑﻌـﺪ ﻫـﻢ ﺑـﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻛﻪ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ ﮔﻔﺖ "ﭼِﺐ، ﭼِـﺐ " ﭼـﺐ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﻲ ﻣﺤﺎوره اي ﻳﻌﻨﻲ ﺑﺘﻤﺮﮔﻴﺪ . ﻣﺴﺌﻮل آﺳﺎﻳﺸﮕﺎه ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ﻣـﻲ ﮔﻮﻳـﺪ ﺑـﻪ ﭼـﭗ ﭼﭗ. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ، رو ﻛﺮد ﺑﻪ ﻣﺎ و گفت اﻓـﺮاد، ﺑﻪ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﭼﭗ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ . ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﻓﻜـﺮ ﻛﺮد دارﻳـﻢ ﻣـﺴﺨﺮه اش ﻣـﻲ ﻛﻨـﻴﻢ داد زد "ﻣـﻦ رو ﻣﺴﺨﺮه ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻦ؟ ﭘﻮﺳﺖ از ﺳﺮ ﻫﻤﺘـﻮن ﻣـﻲ ﻛـﻨﻢ " ﻛﻠﻲ ﻃﻮل ﻛﺸﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﺴﺌﻮل اﺗـﺎق ﺗﻮاﻧـﺴﺖ ﺣـﺎﻟﻴﺶ ﻛﻨﺪ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻴﻢ ﻣﺴﺨﺮه اش کنیم😅😆🤣🤣 ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
⚘صدای خر⚘ ﺷـﺐ ﺗـﻮي ﻳﻜـﻲ از اﺗـﺎق ﻫـﺎ، ﺗﺌـﺎﺗﺮ اﺟـﺮا ﻣﻲ ﺷﺪ. در ﻳﻜﻲ از ﭘـﺮده ﻫـﺎ، ﻗـﺮار ﺑـﻮد ﻛـﻪ وﻗﺘـﻲ ﺑﺎزﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﺧـﺮش وارد ﺻـﺤﻨﻪ ﻣـﻲ ﺷـﻮد، از ﭘـﺸﺖ ﭘﺮده، ﻳﻜﻲ ﺻﺪايﺧﺮ درﺑﻴﺎورد. ﭼﻨﺎن ﺻﺪاي ﺧﺮ را ﺧﻮب ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎنِﺗﻮي ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺷﻨﻴﺪ و ﺑﻪ ﻫﻮاي ﺻﺪاي ﺧﺮ، آﻣﺪ ﺳﻤﺖ اﺗـﺎق ﻣﺘـﺮﺟﻢ را ﺻﺪا زد و ﭘﺮﺳﻴﺪ "ﺧﺮ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ " ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔﺘـﻪ ﺷـﺪ، اﺻﻼً ﺧﺮي وﺟﻮد ﻧﺪارد ﻛﻪ ﺗﻮ ﺻـﺪاﻳﺶ را ﺷـﻨﻴﺪه ﺑﺎﺷﻲ. ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻛﻪ ﻛﻼﻓﻪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد، داد ﻣـﻲ زد و ﻗـﺴﻢ ﻣﻲﺧﻮرد "ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺎي ﺧﻮدم ﺻﺪاي ﺧﺮ رو از ﺗـﻮي اﺗﺎق ﺷﻨﻴﺪم " اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﺧـﻮد ﺗﺌـﺎﺗﺮ ﻃﻨـﺰ، ﺑﭽﻪﻫﺎ را ﺧﻨﺪاﻧﺪ آﺧﺮ ﺳﺮ ﻫﻢ ، ﻧﮕﻬﺒﺎن را دﺳﺖ ﺑـﻪ ﺳﺮ ﻛﺮدﻧﺪ ، رﻓﺖ ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
رزمنده اے توے جبهہ بےسیم میزنہ میگہ۵۰۰۰ تا عراقے دستگیر ڪردم بیاید تا بیاریمشون میگن خودت بیار میگہ نه شما بیاین داداش اینا نمیذارن بیام🤣🤣😅 ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
⚘نماز جماعت⚘ مشغول ﺧﻮاﻧﺪن ﻧﻤﺎز ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺑﻮدﻳﻢ ﻛـﻪ اﻓـﺴﺮ ﻋﺮاﻗﻲ و ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻫﺎ ﺳﺮ رﺳـﻴﺪﻧﺪ . ﺑـﺮاي اﻳﻨﻜـﻪ اﻣـﺎم ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﻧﺸﻮد، ﭘﻨﺞ ﻧﻔﺮ از ﺻﻒ اول، ﻳﻚ ﻗﺪم ﺟﻠﻮ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ و اﻣﺎم ﺟﻤﺎﻋـﺖ ﻳـﻚ ﻗـﺪم آﻣـﺪ ﻋﻘﺐ. اﻓــﺴﺮ ﻫــﺮ ﭼــﻪ ﺳــﻌﻲ ﻛــﺮد اﻣــﺎم ﺟﻤﺎﻋــﺖ را ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﻛﻨﺪ نتواﻧـﺴﺖ ﻋـﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷـﺪ و ﺑـﺎ داد و ﻓﺮﻳﺎد ﮔﻔﺖ "ﻧﻤﻲدوﻧـﻢ ﺷـﻤﺎ ﭼـﻪ ﺟـﻮر ﻣـﺴﻠﻤﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻴﻦ، ﻧﻤﺎز رو ﺑﻪ اﻣﺎﻣﺖ ﭘﻨﺞ ﻧﻔﺮ ﻣﻲﺧﻮﻧﻴـﺪ ﻣـﻦ درﺧﻮاﺳﺖ ﻣﻲﻛﻨﻢ از ﺑﻐـﺪاد ﻳـﻪ روﺣـﺎﻧﻲ ﺑﻔﺮﺳـﺘﻦ اﻳﻦﺟﺎ ﺗﺎ اﺣﻜﺎم ﻳﺎد ﺗان بدهد" ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
👈🏻نماز میت👉🏻 بعد از عملیات خیبر ۶ – ۷ نفر از دوستان آماده شدیم بریم مشهد مقدس زیارت، از جمله دوستانی که با ما بودند، چند نفرشون بعداً به شهادت رسیدند رسیدیم به مشهد مقدس، غسل زیارت کردیم و وارد صحن امام رضا علیه السلام شدیم ، یه مرده تربتی آوردند نماز میت بهش بخونند ، منم اون دوران حدود ۱۸ سال داشتم، بار اوّل بود می‌خواستم نماز میت بخونم و نمی دونستم نماز میت چه جوری هست، به دوستان گفتم بریم پشت سر این مرده نماز بخونیم، حدود ۳۰ نفر ایستاده بودند ما هم ۶ نفر بودیم به جمع اون بندگان خدا اضافه شدیم حاج‌آقا جلو ایستاد ، مثل نماز مغرب و عشاء و صبح گفت: الله‌اکبر، ما هم گفتیم الله‌اکبر و ایستادیم به نماز شروع کرد به نماز مرده خوندن و رفت تو تکبیر دومش، گفت: الله‌اکبر من رفتم رکوع، مرتب می‌گفتم سبحان‌الله! سبحان‌الله! سبحان‌الله! دیدم همه دارند می خندند و رفقای ما پشت‌سرمون قاه قاه می‌خندند ما پاگذاشتیم به فرار تو حرم امام رضا علیه السلام ، صاحب‌مرده اومد دنبال ما، گفت تو مرده مارو از بین بردی! ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
👈🏻البخیل صدام👉🏻 بعثی ﻫﺎ، ﺑﭽﻪﻫﺎ ر ا ﻛﺘﻚ ﻣـﻲ زدﻧـﺪ و ﻣـﻲﮔﻔﺘﻨـﺪ ﺑﮕﻴﻦ "اﻟﺪﺧﻴﻞ ﺻﺪام ؛ ﻳﻌﻨﻲ ﺑﻪ ﺻﺪام ﭘﻨﺎه آورده ام" ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻳﻚ ﺻﺪا ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻨـﺪ "اﻟﺒﺨﻴـﻞ ﺻـﺪام " و می خندیدند😆😆😆 ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
👈🏻دعای وقت خواب در سنگر👉🏻 تازه چشممان گرم شده بود که یکی از بچه‌ها، از آن بچه‌هایی که اصلاً این حرف‌ها بهش نمی‌آید، پتو را از روی صورتمان کنار زد و گفت‌: بلند شید، بلند شید، می‌خوایم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم. هر چی گفتیم: « بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصله‌اش را نداریم.» اصرار می‌کرد که: «فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود، یکی‌ یکی بلند شدند و نشستند.» شاید فکر می‌کردند حالا می‌خواهد سوره‌ی واقعه‌ای، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا بیاورد، که با یک قیافه‌ی عابدانه‌ای شروع کرد: بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحیـ....م همه تکرار کردند بسم الله الرحمن الرحیم... و با تردید منتظر بقیه‌ی عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه کرد: ‌«همه با هم می‌خوابیم» بعد پتو را کشید سرش. بچه‌ها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتو حسابی از خجالتش در آمدند ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•