🌹سینه زنی🌹
افسر ﺑﻌﺜﻲ آﻣﺪ و رو ﻛﺮد ﺑـﻪ ﻣـﺎ و ﮔﻔـﺖ
"ﭼـﺮا ﺷﻤﺎ ﺳﻴﻨﻪ ﻣﻲ زﻧﻴﻦ و ﺑﺪن ﻫﺎ ﺗﻮن رو ﺳﻴﺎه ﻣـﻲ ﻛﻨـﻴﻦ، اﻳﻦ ﭼـﻪ ﻋﺰادارﻳـﻪ ﻛـﻪ ﺷـﻤﺎ ﺑـﻪ ﺧﻮدﺗـﻮن آسیب ﻣﻲرﺳﻮﻧﻴﻦ، اﻳﻦ ﻛﺎر ﺣﺮاﻣﻪ !"
از ﺣﺮﻓﻬﺎش ﺧﻨﺪه ﻣﺎن ﮔﺮﻓﺖ . ﻳﻜـﻲ از ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ، ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﻃﻮر وﻗﺘﻲ ﺷﻤﺎ ﺑﺪن ﻣﺎ رو ﺑـﺎ ﻛﺎﺑﻞ ﺳﻴﺎه ﻣﻲﻛﻨﻴﻦ ﺣﺮام ﻧﻴﺴﺖ وﻟﻲ ﻋﺰاداري ﺑـﺮاي اﻣﺎم ﺣﺴﻴﻦ ﺣﺮاﻣﻪ؟
اﻓﺴﺮ، ﻛﻪ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﮔﻴﺮ اﻓﺘﺎده ﺑـﻮد، ﺣﺮﻓـﻲ ﺑـﺮاي ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺪاﺷﺖ من و ﻣﻦ ﻛﺮد و رﻓﺖ
#طنزجبهه
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌹رمزموفقیت🌹
شهید منصور باقری شیطنت هایش را با خودش به جبهه آورده بود. بادبادک های «الموت للصدام» ش در پاسگاه زید معروف بود. هر وقتی بیکار می شد، می پرید پشت خاکریز و فوری انگشت شستش را به دهانش می زد و برای تشخیص جهت باد بالای سرش می گرفت
وقتی اوضاع مساعد بادبادک بازی بود، بادبادک هایش را سمت عراقی ها روانه می کرد. صدای خنده های ما و صدای تیر اندازی های مدام عراقی ها به هم می آمیخت. آن قدر آسمان را سوراخ می کردند تا صدام را زمین بزنند
#طنزجبهه
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌹حرب المرات🌹
سال 96 ، طبقه ﺑﺎﻻي اردوﮔـﺎه ﻣﻮﺻـﻞ1 را ﺑـﺎز ﻛﺮدﻧﺪ و ﺗﻌﺪادي از اﺳﺮاي اﺗﺎق ﻫﺎي ﭘﺎﻳﻴﻦ را ﺑـﻪ ﺑـﺎﻻ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﺮدﻧﺪ ، ﻣﺎ ﻫﻢ ﺟﺰء ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺑﻮدﻳﻢ ﻛـﻪ از اﺗـﺎق ﻳﻚ ﺑﻪ اﺗﺎق ﻃﺒﻘﺔ ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻴﻢ .
ﻋﺼﺮﻫﺎ اول ، آﻣﺎر اﺗﺎق ﻫﺎي ﭘﺎﻳﻴﻦ را ﻣﻲﮔﺮﻓﺘﻨـﺪ ، ﺑﻌﺪ ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ ﺳﺮاغ ﻣﺎ ، آﻣﺎر ﭘﺎﻳﻴﻦ، ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻃـﻮل ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ.
ﻣﺎ ﺳﻤﺖ ﺷـﺮﻗﻲ اردوﮔـﺎه ﺑـﻮدﻳﻢ و اﺗـﺎق ﻗﺒ.ﻠـﻲﻣــﺎن ﺳــﻤﺖ ﻏﺮﺑــﻲ ﺑــﻮد ، ﺑﻌــﻀﻲ از ﺑﭽــﻪﻫــﺎ ، ﺗﻜﻪ ﻫﺎي آﻳﻨﻪ را ﺑﺮمی داﺷﺘﻨﺪ و آن را ﺟﻠﻮي آﻓﺘـﺎب ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﻧﻮر آن را ﺑﻪ ﺻـﻮرت ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎي اﺗـﺎق ﻳﻚ ﻫﺪاﻳﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ.
ﺑﻨﺪﮔﺎن ﺧﺪا ﻛـﻪ ﺳـﺮ ﺻـﻒ آﻣﺎر ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻫﻴﭻ ﻛﺎري از دﺳﺘﺸﺎن ﺑﺮﻧﻤﻲآﻣﺪ و ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﻛﻨﻨﺪ ، وﻟﻲ ﻓﺮداي آن روز ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي اﺗـﺎق ﻣـﺎ را ﻣـﻲدﻳﺪﻧـﺪ اذﻳـﺖ ﺷـﺎن ﻣﻲﻛﺮدﻧﺪ؛ اﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﻲ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي اﺗـﺎق ﻣـﺎ ﻋـﺼﺮ دوﺑـﺎره ﻫﻤـﺎن ﻛـﺎر را ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ.
ﻣﺪﺗﻲ اﻳﻦ ﻣـﺎﺟﺮا اداﻣـﻪ ﭘﻴـﺪا ﻛـﺮد و ﺑـﻪ
"ﺣﺮب اﻟﻤﺮآت ""ﺟﻨﮓ آﻳﻨﻪ" ﻣﻌﺮوف ﺷـﺪ
اﺧـﺮش ﺑﺎ وﺳﺎﻃﺖ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ و ﻧﻮﺷـﺘﻦ ﻗـﺮارداد ﻣﺘﺎرکه ﺟﻨﮓ، ﻗﻀﻴﻪ ﻓﻴﺼﻠﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد
#طنزجبهه
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌹دسته شهید پلارک🌹
قبل از کربلای ۵ یکی از دوستان مهمان ماشد و شب را پیش ما ماند .
اذان صبح که شد بیدار شدم و به او گفتم بیدار شو وقت نمازه ، گفت : من نماز خواندم ، گفتم :
تازه دارن اذان میگن تو کی خوندی ؟
بلند شد گفت بیدار شدم دیدم همه دارن نماز می خوانند منم نماز صبح را خواندم و خوابیدم
به او گفتم برادر همه ی آنها نماز شب می خواندند نه نماز صبح . گفت :
آخه تو ی چادر این همه نماز شب خوان داره !
گفتم : وقتی مسئول دسته پلارک باشه همینه .
مهمان آن شب ما ( شهید محسن قاضی ) در کربلای ۵ به خیل شهداء پیوست
❤نثار روح این شهید والامقام یک حمد و سه توحید احسان بفرمایید❤
#طنزجبهه
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌹مهتابی🌹
ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن اﻟﺮﺷﻴﺪ ﺑﻐﺪاد ﺑﺴﺘﺮي ﺑﻮدﻳﻢ. ﻳﻚ ﺷﺐ ﺳﺮﺑﺎز ﻋﺮاﻗﻲ آﻣﺪ ﺗﻮي اﺗﺎق و ﺑﻪ ﻃﻌﻨـﻪ ﮔﻔـﺖ ﺑﮕﻴﺪ ﺑﺒﻴﻨﻢ
" ﺗﻮي ﻣﻤﻠﻜﺖ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ از اﻳﻦ ﻣﻬﺘﺎبیﻫـﺎ ﭘﻴﺪا ﻣﻲﺷﻪ؟"
ﻳﻜﻲ از ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﺮاي اﻳﻨﻜـﻪ روﻳـﺶ را ﻛﻢ ﺑﻜﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﻣﺎ اﻳﻦ ﻣﻬﺘﺎبیا رو ﺗﻮي ﻃﻮﻳﻠﻪﻫﺎﻣﻮن ﻧﺼﺐ می ﻛﻨﻴﻢ.
ﺳﺮﺑﺎز ﻛﻪ از اﻳﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﺟـﻮاﺑﻲ ﻋـﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷـﺪه ﺑﻮد ﮔﻔﺖ
"ﺣﻴﻒ ﻛﻪ ﻣﺮﻳـﻀﻲ، و ﮔﺮﻧـﻪ ﻣـﻲدوﻧـﺴﺘﻢ ﺑﺎﻫﺎت ﭼﻪ ﻣعامله ای بکنم"
#طنزجبهه
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
بچـہها رو با شوخے بیـدار مےڪرد
تا #نمازشب بخونن . .😄
مثلا یڪی رو بیـدار مےڪرد و مےگفت:
« بابا پاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیچڪس نیس نگامڪنہ! »👀
یا مےگفت : پاشو جونمن، اسم سہ
چھار تا مؤمنو بگو ،تو قنوت نمازشـبم
ڪم آوردم! »😅
#شھیدمسعوداحمدیان
#طنزجبهه
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌹ترجمه🌹
اﻓﺴﺮ ﻋﺮاﻗﻲ آﻣﺪ و ﺑـﻪ ارﺷـﺪ اﺗـﺎق ﮔﻔـﺖ
"ﻛـﻲ ﻣﻲﺗﻮﻧﻪ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻛﻨﻪ ؟"
ارﺳﻼن ﻛﻪ آذري زﺑﺎن ﺑـﻮد و ﻓﺎرﺳﻲ ر ا ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﺸﻜﻞ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺑﻠﻨﺪ ﺷـﺪ و ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ .
اﻓﺴﺮ ﺷﺮوع ﻛﺮد ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ و ارﺳﻼن ﻫـﻢ ﻫـﺮ ﭼﻲ دﻟﺶ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﻲ ﻛﺮد.
از ﺻﻠﺢ ﺑـﻴﻦ اﻳﺮان و ﻋﺮاق ﺗﺎ زﻳﺎرت ﻛﺮﺑﻼ و آزادي اﺳﺮا .
ﺑﭽﻪ ﻫـﺎ ﻛـﻪ ﺑـﻪ ﺷـﻮق آﻣـﺪه ﺑﻮدﻧـﺪ، ﺗـﺸﻮﻳﻘﺶ ﻣﻲﻛﺮدﻧﺪ و او ﻫﻢ دورش را زیادﺗﺮ ﻣﻲﻛـﺮد .
اﻓـﺴﺮ ﻛﻪ ﺗﺎزه ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺳﺮﻛﺎر رﻓﺘﻪ دﺳﺘﻮر داد ارﺳـﻼن را ﻛﺘﻚ زدﻧﺪ و ﺗﻮي ﺻﻒ ﻧﺸﺎﻧﺪﻧﺶ .
ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻛﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ، ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻛﻪ ﻋﺮﺑﻲ ﺑﻠﺪ ﻧﺒــﻮدي ﭼــﺮا ﺑﻠﻨــﺪ ﺷــﺪي و ﺧﻮدﺗــﻮ ﺑــﻪ دردﺳــﺮ اﻧﺪاﺧﺘﻲ
ﮔﻔﺖ ﻣﻲﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ رو ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻛﻨﻢ
#طنزجبهه
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌹جشن تولد🌹
اردوﮔﺎه ﻣﻮﺻـﻞ1 ﺑـﻮدﻳﻢ ، ﻳﻚ روز، آﻗﺎي اﺻﻐﺮ ﻣﻴﺮزاﻳﻲ آﻣﺪ ﭘﻴﺶ ﻣﻦ و ﮔﻔﺖ
"اﻣﺮوز، روز ﺗﻮﻟﺪ ﭘـﺴﺮﻣﻪ دوﺳـﺖ دارم ﻳـﻪ ﺟـﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﺑﺮاش ﺑﮕﻴﺮم، ﻳﻪ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﻃﻨﺰ "
ﻗﺮار ﺷﺪ ﻳﻚ ﻛﻴﻚ درﺳﺖ ﻛﻨﻴﻢ و ﺷﺐ، ﺟـﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﺑﮕﻴـﺮﻳﻢ ، ﻛﻴـﻚ ﻣﺨﻠـﻮﻃﻲ از ﺧﻤﻴﺮﻫـﺎي ﻧـﺎن، ﺷــﻜﺮ، ﻧﻤــﻚ و ﻓﻠﻔــﻞ ﺑــﻮد ، ﺧﺎﻣــﻪاش ﻫــﻢ از روﻏﻦ ﻧﺒﺎﺗﻲ، ﺧﻤﻴﺮرﻳﺶ و ﺧﻤﻴﺮدﻧﺪان درﺳﺖ ﺷـﺪ
ﺧﺎﻣﻪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻛﻴﻚ ﻣﺎﻟﻴﺪه ﺷﺪ، ﭼﻨﺎن ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻲآمد که خودﻣﺎن ﻫﻢ ﻫﻮس ﺧﻮردن ﻛﺮدﻳﻢ.
ﺷــﺐ، ﺳــﻔﺮ ه اي اﻧﺪاﺧﺘــﻪ ﺷــﺪ و ﻫﻔــﺖ ﺷﻴـشه ﭘﻨﻲ ﺳﻴﻠﻴﻦ ﭘﺮ از ﻧﻔﺖ ﺑﻮد ﺑـﻪ ﻋﻨـﻮان ﺷـﻤﻊ روﺷـﻦ ﻛﺮدﻧﺪ. ﺳﻴﺪاﺣﻤﺪ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﻧﻘﺶ ﭘﺴﺮ اﺻـﻐﺮ و ﭘـﻨﺞ ﺷــﺶ ﻧﻔــﺮ دﻳﮕــﺮ ﻫــﻢ ﻧﻘــﺶ دوﺳــﺘﺎﻧﺶ را ﺑــﺎزي ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ. آﻣﺪﻧـﺪ و ﻧﺸـﺴﺘﻨﺪ ﺳـﺮ ﺳـﻔﺮه و ﺑﻌـﺪ از ﺧﻮاﻧﺪن ﺷﻌﺮ ﺑﺎ ﺻﺪاي ﻛﻮدﻛﺎﻧﻪ، ﻧﻮﺑـﺖ ﺑـﻪ ﺑﺮﻳـﺪن ﻛﻴﻚ ﺷﺪ . ﺳﻴﺪاﺣﻤﺪ ﺗﻜﻪ ﻫﺎﻳﻲ از ﻛﻴﻚ را ﺑﺮﻳﺪ
و ﺑﻪ دوﺳــﺘﺎﻧﺶ ﺗﻌــﺎرف ﻛــﺮد .
ﻫﻤــﻴﻦ ﻛــﻪ ﻛﻴــﻚ را ﺑــﻪ دﻫﺎن ﺷﺎن ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ از ﺗﻨﺪي و ﺷﻮری و ﺑﻮي ﺧﻤﻴـﺮرﻳﺶ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ ﭼﻲ ﻛﺎر ﻛﻨﻨﺪ ﻧﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻨﺪ انرا ﺑﺨﻮرﻧﺪ و ﻧﻪ ﺑﻴﺮون ﺑﻴﺎورﻧـﺪ
ﻫﻤـﻴﻦ ﻃـﻮر ﺑـﺎ دﻫﺎنﻫﺎي ﻣﺎﺳﻴﺪه ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮدﻧﺪ .ﺗﻤﺎﺷﺎﭼﻴﺎن ﻫـﻢ ﻛـﻪ وﺳﻮسه ﺧـﻮردن ﻛﻴـﻚ را داﺷﺘﻨﺪ، ﺑﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺠﻮم آوردﻧﺪ و ﻫﺮ ﻛﺪام ﻣﻘﺪاري از ﻛﻴﻚ را ﻣﻲ ﻛﻨﺪﻧﺪ و ﺑﻪ دﻫﺎﻧﺸﺎن ﻣﻲﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ ﺑﻌـﺪ ﻫــﻢ ﻛــﻪ ﻣﺘﻮﺟــﻪ میﺷــﺪﻧﺪ ﻛﻴــﻚ، ﻗﻼبی اﺳــﺖ
می دوﻳﺪﻧﺪ ﺳﻤﺖ ﺣﻮض آب ﻫـﻴﭻ ﻛـﺲ ﻓﺮﺻـﺖ ﻧﺪاﺷﺖ ﻧﻔﺮ ﺑﻌﺪي را ﺧﺒﺮ ﻛﻨﺪ؛ در ﻧﺘﻴﺠـﻪ ﻫـﻴﭽﻜﺲ از آن ﻛﻴﻚ ﺑﻲﺑﻬﺮه ﻧﻤﺎﻧﺪ🤣🤣🤣🤣
#طنزجبهه
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌹مرخصی🌹
سلام خاطره ای از دوران آموزشی در بیرجند در 11شهریور ماه 1359 اوایل جنگ من و دوستم آقای اصغر عکاف زاده به مرخصی شهری رفته بودیم و از بعد از دیدن یک فیلم سینمایی به پادگان برگشتیم.
اصغر مدت مرخصی اش تمام شده بود و نیم ساعت دیر آمده بود به پادگان ، دژبان به اصغر گفت چون دیر آمده ای باید تنبیه بشوی! جارو را در دست بگیر و جلو در پادگان را جارو بزن ، اصغر زیر بار نمی رفت و گفت مگه چطورشده ؟حالا نیم ساعت دیر آمدم. دستور دژبان را اطاعت نکرد.
دژبان به او تذکر داد و اصغر سرپیچی نمود.
اوگفت:اگر جارو نکنی به زندان قلعه می برمت.اصغر هم رو یک دندگی افتاده بود و زیر بار نمی رفت نمیشد کاریش کرد.و به دژبان گفت:من مریضم و کمرم درد می کنه ، دکتر بهم گفته جارو نکن.خلاصه من جلو رفتم و جارو را از دست دژبان گرفتم و شروع کردم به جارو کردن ، و دژبان اصغر را آزاد کرد
نگذاشتم کار به جاهای باریک بکشه و بخواهند اصغر را به خاطر نافرمانی از ما فوق به زندان قلعه ببرند
#طنزجبهه
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌷هندوانه🌷
ﺑﺮاي ﺻﺪ ﻧﻔﺮ، ﺷـﺶ ﻫﻨﺪاونه ﭼﻬـﺎر ،
ﭘﻨﺞ ﻛﻴﻠﻮﻳﻲ دادﻧﺪ ، اﻓﺴﺮ ﻋﺮاﻗﻲ، ﺑﺮاي ﻓﺨﺮﻓﺮوﺷﻲ و ﺗﻮﻫﻴﻦ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، آﻣﺪ ﺗﻮي اﺗﺎق و ﮔﻔـﺖ
"ﻣﻮاﻇـﺐ ﺑﺎﺷﻴﻦ ﭘﻮﺳﺖ ﻫﻨﺪوﻧﻪ ﻫﺎ رو ﻧﺨـﻮرﻳﻦ، اﻳﻨـﺎ رو ﺑﺎﻳـﺪ برﻳﺪ و ﺗﻮش رو ﺧﻮرد ، ﻛﺴﻲ ﻳﻪ ﻣﻮﻗﻊ اوﻧﺎ رو ﻧﭙﺰه، ﻣﻨﻈﻮرم اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺧﺎم ﺑﺨﻮر ﻳﻨﺸﻮن!"
ﻛﺎﻇﻤﻲ از ﮔﻔﺘﺔ اﻓﺴﺮ ﺧﻨﺪه اش ﮔﺮﻓﺖ . اﻓـﺴﺮ، از ﺻــﻒ ﻛــﺸﻴﺪش ﺑﻴــﺮون و ﮔﻔــﺖ
"ﺑــﻲادب، دارم ﺧﻴﺮات ﻋﺮاق رو ﺑﺮاﺗﻮن ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻣﻲ دم، اوﻧﻮﻗﺖ ﺗـﻮ ﻣﻦ رو ﻣﺴﺨﺮه ﻣ ﻲ ﻛﻨﻲ؟"
ﻳﻜﻲ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻃﻌﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺟﻨﺎب، ﻛﺎرﺧﻮنه ﻫﻨﺪواﻧﻪ ﻫﺎ ﭼﻪ ﺟﻮرﻳﻪ؟
اﻳﺮان ﻫﻨﻮز ﻛﺎرﺧﻮﻧـﻪش رو وارد ﻧﻜﺮده، ﻣﻌﻠﻮم ﻣﻲ ﺷـﻪ ﻋـﺮاق ﺧﻴﻠـﻲ ﭘﻴـﺸﺮﻓﺖ ﻛﺮده ﻛﻪ اﻳﻦ ﺟﻮر ﭼﻴﺰا رو داره !
#طنزجبهه
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌷چای شیرین🌷
در تیرماه ۱۳۶۳ در گروه فرهنگی رزمی شهید افیونی با مسئولیت شهید سجاد ناجی به مقر پایگاه آویهنگ در سنندج رفته و قرار بر این شد که بنده و آقای حاج شیخ عباس شاهزیدی به عنوان خدمه (شهردار) در روز اول استقرارمان در این پایگاه به نیروها خدمت رسانی کنیم.
تصمیم گرفتیم که صبحانه بهشون پنیر و چای شیرین بدهیم و سورپرایز شوند چون در صبحانه های قبلی چای شیرین نمیدادن( بعلت کمبود شکر و قند)
در شیشه های مربایی چای و یک قاشق پر شکر ریختیم و با شوق و ذوق سفره را پهن کردیم ( فضای سوله تاریک بود)
بچهها مشغول خوردن شدن ، شهید ناجی چای شیرین رو بردن بیرون سنگر که ناگهان به داخل سوله آمد و با حالت خنده گفت دست نگهدارین نخورید که داخل چایها پر مگسه!
دیدیم روی چایها مگس زیادی شناوره و چون سوله تاریک بوده ما ندیده بودیم توی شکرا پر مگسه.
همه بچه ها شروع کردن سر ما داد و بیداد کردن که چرا حواستونو جمع نکردین صبحونه بهمون نون و مگس دادین
شهید ناجی هم گفتن با این دسته گلی که به آب دادین شما را از توفیق شهردار بودن منع میکنم و یکی یک مشت به بنده و اقای شاهزیدی زد و گفت همون بهتر که شما دوتا طلبه کار نکنین و مارو از لیست شهرداران حذف کرد که راستش اقای شاهزیدی هم خوشحال شد و گفت کارا خدا بود که دیگه کار نکنیم
#طنزجبهه
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🦋نسخه سرکاری🦋
شبی از ﺷﺐ ﻫﺎي دﻫﺔ ﻓﺠﺮ، ﺗـﻮي اﺗـﺎق داﺷـﺘﻴﻢ
ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ اﺟﺮا ﻣﻲ ﻛﺮدﻳﻢ. ﻧﮕﻬﺒﺎن، زود ﺑﻪ زود ﻣﻲ رﻓـﺖ و ﻣﻲ آﻣﺪ و در ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻗﻄﻊ ﻣـﻲ ﺷـﺪ
ﻳﻜـﻲ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﻮدش را ﺑﻪ ﻣﺮﻳـﻀﻲ زد ، ﻣـﺴﺌﻮل اﺗـﺎق ﺑـﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎن ﮔﻔﺖ ﺑﺮو از درﻣﺎﻧﮕﺎه ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺮص ﺑﻴﺎر
ﻧﮕﻬﺒﺎن ﮔﻔﺖ "ﭼﻪ ﻗﺮصی ﺑﻴﺎرم؟ "
ﺑﺎ رﻣﺰ روي ﻛﺎﻏﺬ ﻧﻮﺷﺖ ، دﻛﺘﺮ ... اﻳـﻦ ﻧﮕﻬﺒـﺎن ﻣﺰاﺣﻢ اﺳﺖ، او را ﻣﻌﻄﻞ ﻛـﻦ ﻧﮕﻬﺒـﺎن ﺑـﺎ ﻧـﺴﺨﺔ ﺳﺮﻛﺎري رﻓﺖ
ﻳﻚ ﺳﺎﻋﺖ ﻃﻮل ﻛﺸﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﮔـﺸﺖ در اﻳﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﺎ ﺑـﺎ ﺧﻴـﺎل راﺣـﺖ ﺑﺮﻧﺎﻣـﻪ را اﺟـﺮا کردیم
#طنزجبهه
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•