عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست_وهشت °•○●﷽●○•° چشمام به در هواپیما دوخته شده بود که شاید محمد
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_ونه
°•○●﷽●○•°
به حدی آروم شده بود که هیچ صدایی ازش در نمیومد .فقط خیره به محمد نگاه میکرد.دستشو چند بار زد به صورت محمد خندید و گفت
_بَ بَ
میخواست بیدارش کنه ولی نمیدونست که باباش برای همیشه خوابیده.زینب و از محسن گرفتم و گذاشتم تو بغلم تا بهتر باباشو ببینه .سعی کردم پاهاشو تو بغلم جمع کنم.صورتشو به صورت محمد چسبوندم.بچه رو ازم گرفتن.
گفتن میخوان محمد و ببرن برای تشییع و تدفین.
روی صورتش دست کشیدم و برای اخرین بار گفتم :
_شهادتت مبارک محمدم.پیش خدا مارو فراموش نکن !!
به زور ازم جدا کردنش.نبودش به اندازه ی جدا شدن یه عضو از بدن درد داشت.
حس میکردم با رفتنش همه چیزم رفت...
"فصل سوم"
دیگه نتونستم ادامه بدم. به خودم که اومدم دیدم با خط به خطش اشک ریختم به حدی که ورقه های کتاب خیس شده بود .کتابو بستم و روی میز رهاش کردم .فکر کنم از وقتی که خوندن یاد گرفتم بیشتر از سالهای عمرم این کتابو خوندم . به ساعت نگاه کردم .شیش و سی و هفت دقیقه ی صبح بود .بعد از اذان صبح دیگه نخوابیده بودم از اتاق بیرون رفتم. مامان تو آشپزخونه بود. سلام کردم و کنارش ایستادم.
_صبح بخیر کی بیدار شدین؟
+همین الان .چشات چرا قرمزه؟گریه کردی بازم؟
چشم و ابروهامو دادم بالا و نچ نچ کردم .چشم ازم برداشت و کتری آبجوش رو گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد
+چرا حاضر نشدی ؟
_میشم بابا زوده حالا .
+خودت میری یا برسونمت؟
_وا مامان!!!یعنی چی مگه روز اول مدرسمه؟ دارم میرم دانشگاه ! تو منو ببری چیه ؟بزرگ شدم دیگه بچه نیستم. فرشته میاد دنبالم
+اها
_خب حالا .من برم دستشویی بعدش حاضر شم.
+برو .زود برگرد یه چیزی بخور گرسنه نری
_چشم.
بعداز اینکه یه آبی به سر و صورتم زدم رفتم تو اتاقم. تو اینه به صورت پف کردم یه نگاهی انداختم و سرمو به حالت تاسف تکون دادمکمدم رو باز کردم و از روی شاخه یه مانتوی بلند مشکی و شلوار کتان لوله تفنگی مشکی برداشتم. مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که تلفنم زنگ خورد. فرشته بود . جواب دادم که گفت تا یه ربع دیگه میرسه . یه مقعنه ی مشکی هم سرم کردم . یه دفتر و خودکار انداختم تو کیف و کیف پولم رو چک کردم که خالی نباشه .قرار بود امروز بعد دانشگاه بریم کتابامونو بخریم. به خودم عطر زدم و چادرم رو هم از روی آویز برداشتم و سرم کردم.کیف و موبایلم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. مامان روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود و برا خودش لقمه میگرفت. چایی که واسه خودش ریخته بود و رو برداشتم و یه قلپش رو خوردم که صداش در اومد. خواستم برای خودم لقمه بگیرم که فرشته زنگ زد. از مامان خداحافظی کردم و رفتم دم در.از تو جا کفشی کفشمو برداشتم و گفتم :راستی امروز کجایی؟
+یه سر میرم دانشگاه زود بر میگردم
_اهان باشه
اومد برام قرآن نگه داشت و با لبخند از زیرش رد شدم.کفشمو پوشیدم، دوباره ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم. در ماشین فرشته رو باز کردم و نشستم
_سلام عشقم خوبی؟
+سلام علیکم خواهر بسیجی شما خوبی؟
_فدات صبح شما بخیر
+صبح شمام بخیر
_عمو زنعمو خوبن؟ محمدحسین خوبه؟
محمدحسین پسر عمو علی و داداشِ کوچیک تر فرشته بود.
+خوبن همه سلام دارن. چه خبرا؟
_خبر خیر سلامتی
+زنعموحالش خوبه ؟
_خوبه خداروشکر
+خداروشکر.خله خب بگو روز اول دانشگات چه حسی داری؟
_واقعا بگم؟ کاملا بی حسم
+وا چرا بی ذوق؟!
_آخه واقعا حسی ندارم
+خیلی عجیبی
_اوهوم همه میگن.
تو راه یکم حرف زدیم تا رسیدیم دانشگاه. از ماشین پیاده شدم تا پارک کنه .منتظرش موندم تا بیاد بریم کلاس . از رو کارتم شماره کلاس رو خوندم و کلاسو پیدا کردم.کلاسمون باهم متفاوت بود چون فرشته ترم اخرش بود و من ورودی جدید بودم.از هم جدا شدیم و رفتیم تو کلاس. تایم کلاس ما سی و هفت دقیقه دیگه بود .ولی کلاس فرشته اینا الان شروع میشد به خودم لعنت فرستادم که این تایم مضخرف رو برداشتم حالا باید کلی دیگه صبر میکردم تو کلاسی که توش پرنده پر نمیزد هندزفریمو از تو کیفم در اوردم و گذاشتم تو گوشم و یه اهنگ بی کلام پخش کردم. کیفم رو گذاشتم روی میزو سرم و روش گذاشتم.چند دقیقه بعد با شنیدن سرو صدای اطرافم سرم رو از روی میز برداشتم که متوجه شدم بچه ها اومدن. هندزفریمو از تو گوشم در اوردم و جمعش کردم. دخترا سمت من نشسته بودن و پسرا سمت چپ کلاس .تو دخترا دنبال اشنا میگشتم ولی همه غریبه بودن .باهاشون سلام علیک کردم و به حرفاشون گوش میدادم. بیشترشون همدیگرو میشناختن.گوشیم رو در اوردم و مشغول چک کردن شدم که با ورود یک نفر به کلاس توجهم بهش جلب شد. یه پسر ریشو که به نظر مذهبی میومد.تو دستش کیف بزرگ طراحی مهندسی بود با دیدنش خندم گرفته بود،ولی سعی کردم لبخندم و کنترل کنم.بنده ی خدا نمیدونست اومده کلاس زبان فارسی عمومی.البته شایدم میدونست.حس کردم متوجه لبخندم شد
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست_ونه °•○●﷽●○•° به حدی آروم شده بود که هیچ صدایی ازش در نمیومد .
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_وده
سلام کردو به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست.بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن در گوش هم. نمیدونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن. با بغل دستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتم و توجهم رو به گوشیم دادم که در کلاس با شدت بیشتری باز شد و استاد وارد کلاس شد به احترامش ایستادیم و بعد از چند ثانیه نشستیم. تقریبا پنجاه و خوردی ساله به نظر میرسید. با موهای مشکی که بینش چندتا تار سفید پیدا میشد. محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر میرسید رو به ما سلام کردو روی صندلی نشست
به لیست تو دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناش رو توضیح داد
به نظر سخت گیر نمیرسید و میشد باهاش کنار اومد. بابت به خیر گذشتن اولیش خدارو شکر کردم
لیست و دوباره گرفت دستش و شروع کرد به حضور غیاب کردن.به بچه ها نگا میکردم تا اسماشونو یاد بگیرم
"ابتکار محمد حسام "
اسمش برام جالب بود سرمو چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم همون پسریه که قبل از استاد وارد شد.
دستشو برد بالا که استاد روش دقیق شد
+محمد حسام تو چرا اینجا نشستی؟
_سلام استاد
+سلام
_هیچی دیگه یه مشکلی پیش اومده بود اواخر ترم یادتونه که چند جلسه نبودم
واسه ترم هم نرسیدم سر جلسه
استاد خندید و گفت:
+تموم کردی کار مستندتو؟
_نه استاد یه قسمتش مونده دعا کنید فقط دعا کنید اونی که میخوام پیدا شه
+خیلی خوب ان شالله.
استاد سرش رو برد پایین که اسم بعدیو بخونه ولی به حالتی که انگار چیزی یادش اومده رو به ابتکار گفت:
+ببینم داشتی رو طراحی یه شهید کار میکردی درسته؟
لبخند زد و
_بله درسته
+چیشد تمومش کردی؟
_این یکیو دیگه بله استاد
+عه چه خوب خداروشکر داری عکسشو نشونم بدی؟
_اصلش باهامه
+دیگه بهتر، ببینمش
از تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آ سه که رو هم بودن در اورد که استاد گفت
+بیارش بده به من
از جاش بلند شد و رفت سمت استاد
و کاغذا رو روی میزش گذاشت
چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی ک روی میز بود خیره شد
پسر جذاب و خوبی به نظر میرسید،حالا به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهیدم کار کرده بود،چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیزاره
قطعا ادم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بود
دلم میخواست طراحیشو نشون بده منم ببینم.استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت
+احسنت احسنت!باریک الله خیلی خوب شده!
و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت :
+این یعنی هنر
تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ ،از تعجب دهنم وا موند و
قلبم به تپش افتاد
نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابابودم که باصدای استاد به خودن اومدم
+چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟
_محمد دهقان فرد
+به به
_خب چیشد که این شهیدوانتخاب کردی واسه کشیدن؟
+اگه بخوام خیلی خلاصه وار بگم
تو یه کلمه میتونم بگم "ناحله"
استاد بهتون پیشنهادمیکنم اگه این کتاب رو نخوندیدحتمامطالعه کنید
زندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری ک من مجذوبشون شدم شماهم میشید
تو کلاس سرو صداشد یک سری میخندیدنو دم گوش هم پچ پچ میکردن قلبم انقدرخودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبیدکه هر آن ممکن بودازدهنم بیرون بزنه واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی ازخودم نشون بدم
متحیر به چهره ی ابتکارچشم دوخته بودم چه حکمتی بود؟نه!من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزندشهیدم
وای خدایا!
ابتکار وسایلش رواز روی میزمعلم جمع کردو سر جاش نشست وطراحیش روتوی کیفش گذاشت دلم گرفت چه داستان جالبی!چه بابای جالبی!
تو وجوداین پسره هم رخنه کرده بود
دلم میخواست دادبزنم وبگم بابابهت افتخار میکنم ولی..
تو حال خودم بودم که باشنیدن اسمم به خودم اومدم
+دهقان فردزینب
دستم رو بالاگرفتم همه باتعجب برگشتن سمت من و زوترازهمه محمد حسام باحیرت چشم دوخت به من!
استادعینکشو زد بالا و با لبخند بهم نگاه کرد
+تشابه اسمیه یانسبت فامیلی؟
سرم روانداختم پایین وچیزی نگفتم
که استادگفت
+هوم؟
به بچه های کلاس نگاه کردم که همه درگوش هم یه چیزی میگفتن دوباره نگاها بهم عوض شده بودنگاهای پرازتحقیر نگاهای سرزنش امیز،نگاهایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن جنس این نگاها روخوب میشناختم به محمدحسام نگاه کردم که باتعجب منتظرجواب من بود
دلم گرم ترشده بود
سرم روتکون دادم
_بله
صداهای کلاس بالارفت
استادچندبار زدرو میز که همه دوباره ساکت شدن
+چه نسبتی داری
_فرزند شهیدم
یه بار دیگه صداها رفت بالا از هر جایی یکی یه تیکه ای مینداخت که لابه لای حرفاشون اسم سهمیه رو شنیدم
دوباره همون حرفاواتهام های همیشگی
دوباره شنیدن حرف واسه چیزی که هیچ وقت ازش استفاده نکردم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپےبدوݩ_ذکرنام_نویسنده_حرام
❤️| @Asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| گرچـه دنیــــا ≈{🌍
/° دستِـ مُشتے ناڪسـ استـ ≈{😬
°\ یـڪ علـے داریــمـ ≈{😊
/° و دنیــا را بسـ استـ ≈{👌
°\ ایـنـ زمـانـ دریـاےِ مـا ≈{🌊
/° سیــد علـــے اسـتـ ≈{ 😉
°\ نایـبـ مولایمـــانـ ≈{🌸
°| خامنـهاے استـ ≈{💚
#حضرت_آقا 🍃
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(185)📸
#ڪپے⛔️🙏
🍁| @Asheghaneh_Halal
#همسفرانه
{💍} تو همــون جلسہ اول خواستــگارے گفت:
{☝️} من سپاهے هستم و این شغل،
{😢} مأموریتا و خطرات خودشو داره،
{👌} اگہ قبول دارے جواب مثبت بده.
{💚} منم چون متوسل بہ مادرم حضرت زهرا(س)
{☺️} شده بودم همہ چے رو سپردم بہ ایشون...
{❤️} صادقم مےگفت:
{😞} خیلے از دوستام،
{👊} بخاطر "زندگی از كارشون" گذشتن
{💔} و بعضے هم بخاطر "كارشون از زندگی شون"
{💪} ولے من هیچكــدوم از این كارا رو نمیكنم!
{😇} منم قبول كردم...
#شهید_صادق_عدالت_اکبری🍃🌸
#شهدایی_زندگی_کنیم✌️
ڪلیڪ نڪن عـاشق میشے😜👇
❤️➣ @Asheghaneh_halal
°•| #ویتامینه🍹 |•°
••[هردو بدانید]••
از نشانہ هاے یڪ رابطہ موفق:
•💠•میتوانید عیبهاے او را نادیده بگیرید
•💠•از معذرت خواهے ڪردن واهمہ ندارید
•💠•هنگام مشاجره رفتار تحقیرآمیز ندارید
•💠•خاطرات خوب را با هم مرور میڪنید
#ڪاراےڪوچیڪیہ
#اما_خیلےڪارسازه😌👌
لحظہ ــهاے ویتامینے😃👇
°•|🍊|•° @Asheghaneh_halal
🍃🌸
🌸
#ویتانژی
|• مـــ♡ــوضوع: تهمت •|
سلام علیڪم😄👐
چطور مطورید؟😆🍃
خداروشڪر ڪہ خوبید☺️❤️
آغـــــا🙄 همہے ما یہ روزے
#غیبت ڪردیم😞
(نگو نه😒 ما معصوم نیستیما😶👊)
#غیبت چیہ؟!
حرفے ڪہ راست و حقہ
در مورد یہ ڪسے ڪہ
الآن در جمع ما حضور
نداره و ما پشت سرش
میگیم میشہ غیبت!✋
(ڪارے ندارم حڪمش چیہ🙄)
آهاے خانم گوش بده👂
آهاے آقا حواست باشہ👀
غیبت یہ حرف راستہ!!!
اما پشت سر ڪسے گفتہ میشہ.
حالا☝️
وقتے داخل یہ جمعے
پشت سر ڪسے
حرفے بزنے ڪہ
حقیقت نداشتہ باشہ
میشہ #تهمت !😟
(چشات رو درست ڪن😁)
با این👆 یڪے ڪار دارم😄⛈
#تهمت یہ گناه ڪبیره اے
هستش ڪہ حتے شیــ👺ــطان
هم از فرد انجام دهنده دورے مےڪنه!😯
و هرڪس ڪہ بہ
برادر دینے خودش
تهمت بزنہ😰
#گناه طرف مقابل رو
میشوره و ڪارهاے
#خیر خودش پاڪ میشہ😵
و سرانجام جهنــ🔥ــمے میشہ...
حواسمون باشہ، تهمت زدن
ما رو از مسلمونے میندازه ها😓
حتے مورد داشتیم ڪہ یہ
زن پاڪ و باخدا بخاطر
تهمت زدن بہ یہ زن بدڪاره😱
جهنمے شده و جالبتر ڪہ
اون زن بدڪاره بهشتے شده☹️
(یہ ڪدخدایے اینا رو خواب دیده بودآ🙄)
_برگرفتہ از هزار و یڪ شب
پس؛ غیبت نڪنیم ڪہ
مبادا بشہ تهمت!
#بهشت مےبینمتون😄💚🍃
(الڪے مثلا من آدم خیلے خوبیم😅)
هرروزیڪ فنجان معنویجات همراهِ انرجے👇
•|•💓•|• @asheghaneh_halal
🌸
🍃🌸
🌷🍃🌷
🍃🕊
🌷
#خادمانه | #چفیه
#ختم_صلوات امروز بھ نیت:
"شھیـد مرتضے مطھرے"
جمع صلوات گذشتھ 🌷 ۱۶۳۵ 🌷
ارسال صلوات ها👇
🍃🌸 @Yazahraaaaa110
ھـر روز مھمان یڪ شھیـد👇
|🕊| @asheghaneh_halal
🌷
🍃🕊
🌷🍃🌷
😜•| #خندیشه|•😜
#یـــادتان_هست✍
اسحــــاق جـــان 😉
شــــومــا ڪه دســت
راســت حســن جانے
ڪلیدا رو نــدیدے😂😅😜
مــا همـــون روزاے
قـــبݪ انتخـــابات گفــتیم🎤
حـــسن جــان جمعــه 🙃میرے
ڪلیـــد🔑 و بـــزار
زیـــــر گــلدون🌺
نــــزاشتــــین😂
ڪـلیداتـــون گُـــم شـــدن😃
الـــانم😅 ڪه اسحـــاقـــم
میگے☺️ حـــتے نمےتونے
منـــشیتــــو 📝عــــوض ڪنے
مــــا به ڪجـــــا مےرویــم😂
به ڪجـــا چنــین شتـــابان😜
خـــب اگـــه مےخواے
استعفــا بدے
راحــت بگـــو
مـــــــا طاقتشـــو داریم😃😄😆
بـــــا نبـــودت ڪنار میایـــــم😉
اصــــلا سخـــت نـــیست😁
مـــردم ایــــران🇮🇷
یــــادتان هست.......😂😂😂😂
آره یــادمون میمونه
ڪه چقــــد ایـــران و آبــاد
ڪــردین😄😄😄😄
دمـــــتون گـــــــررررررم👊👊
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست 👇
#ڪپے_بدون_قید_لینڪ⛔️
ڪلیڪ نڪنے یــادت هست میشے😂👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
الهی جونم فدات حلالم کن حسین.mp3
11.39M
💛 #ثمینه 💛
°•| الهے جونم فدات
°•| حلالم ڪن حسین
#دو_ڪلام_حرف_دل ❤️
#پیشنهاد_دانلود 👌
#کربلایے_حسین_طاهرے
@Asheghaneh_Halal 🔅💛🔅
🌹/ #آقامونه \🌹
#رهبرے_در_کلام_دشمنان
عطاالله مهاجرانے👇
وزیر ارشاد خائن و فرارے دولت اصلاحات
آیت الله خامنہ اے را خوب مےشناسم{👌}
و میدانم کہ در تمام کارنامہ اقتصادے{💰}
خودش{👤} و اقوامش{👥} نقطہ سیاه
ڪہ هیچ حتے یڪ نقطہ خاڪسترے هم
نمےتوان یافت{👏}
منبع📄 :
www.leader.ir
#دقایقے_با_مقام_معظم_دلبرے😍❤
#روحےلھ_الفدا
°•🍃•° @Asheghaneh_Halal
°🎯| #غربالگرے |🎯°
#بـــرق✍
❌ایران جز ارزانترین👇👇
کشور جهان در هزینه برق💯
پایه حقوق ماهیانه در ایران👇👇
۴۰ هزار کیلووات😉
✅پایه حقوق ماهیانه در اروپا
۴ هزار کیلووات💯
@Asheghaneh_Halal🎈
@Kharej2025🎈
اینڪه دولـــت مـــردان
تـــدبیـــر و امیـــدمـــون‼️
مےفرماینــد همــه چے آرومــه✅
منظــــورشـــون اینــه☝️☝️
منبع:
http://bit.ly/2J8QNBJ
فــــرنگـ بــدون سانســـــور👇
📡| @Asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست_وده سلام کردو به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_ویازده
لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم. نگاهم به محمد حسام افتاد که دهنش وا مونده بود. بی توجه بهش به استاد زل زدم که لبخند رو لبش بود .
نفهمیدم کلاس چجوری گذشت و چیشد
همش تو فکراتفاقای عجیب امروز بودم
باورش واسم سخت بود .خیلی سخت!
نفهمیدم چقدر گذشت که کلاس تموم شدو استاد از کلاس بیرون رفت.
چندتا از بچه ها هم بیرون رفتن وکلاس تقریبا خلوت شده بود و با من و ابتکار پنج نفر دیگه تو کلاس مونده بودن .
دلم نمیخواست از جام پاشم.سرم خیلی درد میکرد .از صبح که با خوندن اون قسمت کتاب کلی بهم فشار وارد شده بود فشار و استرس و له شدن زیر نگاهای بقیه هم حالمو بد تر کرده بود. خودکاری که لابه لای انگشتام بود رو رها کردم روی میزو سرم رو بین دستام گرفتم و چشمام رو بستم. با ضربه ی یه دستی روی شونم چشمامو باز کردم و سرم رو بالا گرفتم
که با قیافه ی مرموز یه دختر که وضعیت مناسبی نداشت رو به رو شدم
بهش خیره شدم ک گفت
+با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینین
با اینکه سوختم،چیزی نگفتم. دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی تو ذهنش بشینه.سکوت کردم که ادامه داد
+واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو .
انگار منتظر این حرف بودم که گُر بگیرم
میخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی اروم گفت
+کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردن
از روی صندلی بلند شدم و گفتم
+ببین خانم محترم اولا که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا که شما که دم از روشنفکری میزنید یکمی سطح فکری و اطلاعاتیتون رو ارتقا بدید!
از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود، به عنوان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود. همون چیزی که ترسش و داشتم سرم اومد.چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن .با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایلامو جمع کردم و ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم. نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم روش
هدفونم رو از تو کیف در اوردم و گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردم.به ساعت روی مچم نگاه کردم
نه و نیم بود. باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم.
به دانشجوهایی که تو حیاط رفت و امد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده . وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکار !
چشم ازش برداشتم و ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت .
هدفون رو از تو گوشم در اوردم گفتم
_بله؟متوجه نشدم؟
با لبخند گفت
+گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟
از رو نیمکت پاشدم و خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم
_بفرمایید؟امرتون؟
+راستش یخورده مفصله...
اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم
+متاسفم من باید برم با اجازه!
اینو گفتمو از کنارش رد شدم
پسره ی استغفرالله معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود !
رفتم سمت راهرو و کنار یه کلاس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت
+کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم
_حیاط بودم
+مگه قرار نبود تو کلاس بمونی بیام پیشت
_یادم رفت ببخشید
+چیزی شده؟کلاس چطور بود؟
_بد نبود
فرشته امروز بازم کلاس داری؟
+نیم ساعت دیگه یه کلاس دیگه دارم چطور.
_من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟
+ نه کاری ندارم ولی میبرمت
_نه نمیخواد تو بمون به کلاست برس
+میرسم ولی قبلش تو رو میبرم
پاشو بریم
تعارف و گذاشتم کنارو همراهش سمت حیاط راه افتادم
+واقعا متاسفم واسه داشتن همچین دختری .من بهت یاد داده بودم با مردم اینجوری رفتار کنی؟
_اخه مامان...
+زینب چند بار بهت گفتم نزار احساست به عقلت غلبه کنه؟چندبار بهت گفتم قبل انجام هر کاری فکر کن؟
+مامان اولین روز دانشگام بهم کوفت شد چیکارش میکرد...
نزاشت ادامه بدم
_مگه اولین بارته که بهت تیکه میندازن؟
مگه اولین باره که این طعنه هارو میشنوی؟ما قرارمون چی بود؟چرا همه چیو یادت میره؟ ما قرارمون این بود باهم در مقابل تمام این توهینا فقط صبر و سکوت کنیم
_اخه
+اخه بی اخه قرارمون این بود یا نبود؟
_چرا ولی.
+ولی نداره میری ازش عذر خواهی میکنی میگی اعصابم خورد بود
_این یکیودیگه عمرامن غرورمو خورد نمیکنم
+خیلی لجباز و یه دنده ای زینب خیلی!
_مامان
+مامان بی مامان تاوقتی ازشون عذر خواهی نکردی منو صدا نمیکنی. نباید انقدر رفتار تند نشون میدادی تو یه وظیفه ی شرعی گردنته با اون رفتار تو روی فکر اون ها مهر میزنی.بزار با کارت بهشون بفهمونی که بزرگتر از این حرفایی ازشون عذرخواهی میکنی
از جفتشون هم اون دخترو هم اون آقا!
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| ڪل ایــــران لشگــرِ ≈{🇮🇷
°\ این رهبـــر آزادهـ استـ ≈{😊
/° یڪ اشارهـ ڪافے استـ ≈{☝️
°| این مملڪتـ آمـاده استـ ≈{😉
°| ڪـربلا، یا روے نـے ≈{❣
/° در خـوابـ بینے اے عـدو ≈{😏
°\ ڪشور ما پاے رهبـــر ≈{💚
°| تا ابـد ایستــادهـ استـ ≈{💪
#حضرت_آقا 🍃
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(186)📸
#ڪپے⛔️🙏
🍁| @Asheghaneh_Halal
#پابوس
تَعبیر مےشود بہ خدا خــ😴ــواب هایمان؛
روزے شود شرابِ عسـ🍯ــل، آب هایمان...
گردد بقیــ💛ــع و دور و برش یڪسره حـرم؛
جانم فداے گُنبــ🕌ـــدِ ارباب هایمان...
#سہ_شنبہ_هاے_بقیعے
🍃:💚 @Asheghaneh_Halal