eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح،پارچ آب را برمیدارد و بدون اینکه چیزی بگوید،لیوان مقابلم را پر میکند. از همه‌ی حرکاتش تعجب میکنم. به چه حقی ذهن من را میخواند ؟ هرچه که بود،الآن به این لیوان آب احتیاج دارم . دست دراز میکنم و لیوان را برمیدارم و لاجرعه سر میکشم. حس میکنم بهترمـ ِ هرچند وقتی در اتاق،یاد حرفهای مسیح و دل نگرانی‌اش افتاده بودم،حال دوست داشتنی‌تری داشتم... از پشت میز بلند میشومـ. آرام،متکبر و مغرور سر بلند میکند :_غذاتو کامل نخوردی... +:میل ندارم... و بی هیچ حرف دیگری به طرف اتاق برمیگردمـ. لحظه‌ی آخر،صورتم را به طرف آشپزخانه میگیرم. مسیح،دست‌تنها مشغول جمع کردن میز است. پا روی دلم میگذارم و وارد اتاقم میشوم. ★ کتاب به دست ، وارد آشپزخانه میشومـ. طلا مشغول پاک کردن سبزی است. متوجه حضور من نشده. سرفه‌ای مصلحتی میکنم تا توجه‌اش جلب شود. سرش را بلند میکند،میخواهد بلند شود که میگویم :_بشین،بشین صندلی روبه رویش را بیرون میکشم :_مزاحم که نیستمـ ؟ لبخند میزند +:اختیار دارین خانم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوبیست‌وشش مسیح،پارچ آب را برمیدارد و بدون اینکه چیز
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . روی صندلی مینشینم و کتاب را روی میز میگذارم. طلا دوباره مشغول میشود. :_کمک نمیخوای؟ +:نه خانم،ممنون :_تو یخچال سبزی نداشتیم؟ +:پلاسیده شده بودن خانم...بهتره سبزی رو نشسته،داخل یخچال گذاشت.. سر تکان میدهم :_نمیدونستم... طلا لبخندِ عمیقی میزند +:خانم شما خیلی جوونین...آقامسیح هم واسه همین به من گفتن بیام.. به صرافت میافتم :_واسه چی؟ +:خب خانم،خونه‌داری سخته...آقا گفتن نمیخوان شما بیشتر از این دچار ضعف بشید و از درساتون عقب بمونین... راستش شرارهخانم هم... طلا حرفش را میخورد. یک تای ابرویم را بالا میدهم و با لحنی پر از شک و ابهام میپرسم :شراره خانم چی؟ طلا با چاقو و ساقه‌های کرفس خودش را مشغول میکند +:هیچی خانم،هیچی... یاد تماس دیشب زنعمو میافتمـ. کنجکاوی،قلقلکم میدهد. از بچگی خیلی اهل کنجکاوی نبوده ام،اما نمیدانم چرا راجع هرچه به مسیح مربوط میشود،گوش تیز میکنم. با لحنی شمرده و محکم میگویم :_طلا خانم،میگم زنعمو چی میگفتن ؟ طلا آرام میگوید +:هیچی به خدا خانم...فقط میگفتن آقامسیح خیلی شما رو دوست دارن... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . به پشتی صندلی تکیه میدهم و فکر میکنم ناآگاهانه،پوزخند میزنمـ. طلا میگوید +:شراره خانم همیشه راست میگن...در این مورد هم حق با ایشونه... خودِمن دیدم،دیروز که شما بیخبر رفتین بیرون،آقا وقتی برگشتن خونه چقدر نگران شدن... تا وقتی من اینجا بودم،پنج شش بار رفتن تا سر خیابون و برگشتن... مدام موبایل و تلفن خونه دستشون بود و به شما زنگ میزدن... من هیچوقت آقا رو اینطور پریشون ندیده بودم... میخواهم بحث را عوض کنم :_شما کی رفتی؟ +:من سه ربع از چهار گذشته بود،رفتم..میدونین آخه شوهرم یه کمی حساسه... حس میکنم میخواهد درد و دل کند. میپرسم :_چند سالته شما،طلا خانم؟ +:من نزدیک پنجاه سال از خدا عمر گرفتم... لبخند میزنم،درست حدس زده بودم.. حالا یکی دوسال اینطرف آنطرفتر.. حرفش را ادامه میدهد. +:راستش خانم... میگن پیری هزار دردسر و آفت دنبالش داره،راس میگن...شوهرمنم،سر پیری،معرکه گرفته... اینروزا همش میگه دیر نیا خونه،قبل غروبی خونه باش... لبخند میزنم. :_خب طلاخانم،لابد دوستتون داره، نمیخواد بیش از حد کار کنین و خسته بشین... لبخند شرمگینی میزند. از شنیدن این حرف،لپهایش گل میاندازد. یاد وقاحت بعضی از دختران همسن و سال خودم میافتم..کاش گذر زمان خیلی چیزها را عوض نمیکرد. طلا با خجالت روسری‌اش را مرتب میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:آره خانم... راستش بهم میگه بچه‌ها دیگه از آب و گل دراومدن... لازم نیست زیاد کار کنیم.. اما وقتی شراره خانم زنگ زدن گفتن واسه آقامسیح و تازه عروسشون میخوان آشپزی کنم،به شوهرم گفتم اینجا رو نمیشه نرم...آقامسیح خیلی گردن من و خونواده‌ام حق دارن... میگویم :_مگه شما،کمک‌حال زنعمو نبودین؟ +:نه خانم... شراره خانم خودشون آشپزی میکنن... فقط دوهفته یه بار یه خانمی هست که میره واسه نظافت... من فقط روزایی که مهمون دارن میرم که دست تنها نباشن... چقدر زندگی های مامان و زنعمو شبیه است و چقدر رفتارهایشان متفاوت... از وقتی به یاد دارم،منیر کارهای آشپزخانه‌مان را برعهده داشت.بین مامان و زنعمو،من ترجیح میدهم شبیه زنعمو باشمـ. میپرسم :_چند تا بچه داری طلا خانم ؟ طلا به یاد بچه‌هایش که میافتد لبخند میزند +:سه تا ...سه تا پسر... الآن دیگه هرکدوم واسه خودشون مردی شدن... لبخند میزنم :_خدا حفظشون کنه..ـ +:ولی الآن بهشون برمیخوره که من میام اینجا... لب پایینش را میگزد. انگار از حرفی که زده،پشیمان شده. +:ببخشید خانم،اصلا قصد بدی نداشتم :_حرف بدی نزدی طلا خانم.... +:خانم به آقامسیح نگید...ممکنه منو مرخص کنن... دستم را به گرمی روی دستش میگذارم :_نگران نباش طلا خانم.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . لبخند تلخی میزند. +:میدونین خانم؟ حتما آقامسیح بهتون گفتن... من به عنوان دایه،این روزا بهش میگن پرستار،آقامسیح رفتم تو خونه ی آقای آریا...از بچگی دیدمشون،یعنی از وقتی چند ماهشون بود...اگه بیشتر از پسرای خودم دوسشون نداشته باشم کمتر هم ندارم... باز انگار،حس میکند حرف ناشایستی زده. خودش را جمع و جور میکند.. نمیخواهم از حضورم معذب شود.روزها در این خانه،به یک هم صحبت نیازمندم. :_میفهمم چی میگی طلا خانم... +: راستش خانم،اآلن دیگه به پول کار کردن من نیاز نداریم .... اونقدر آقامسیح و آقامانی کمکمون کردن که خداروشکر،الآن دیگه دستمون به دهنمون میرسه.. لحنش محکم میشود +:ولی به شوهرم و بچه‌هام گفتم،گفتم هرطور شده باید برم...آقامسیح کم در حق من و خونوادم لطف نکردن لبخند میزنم،پس از این کارها هم بلد است. طلا با لبخند گرمی میگوید +:خانم،قدر آقامسیح رو بدونین، ماشاءالله هزار ماشاءالله یه پارچه‌ آقان... خدا رو صد هزار مرتبه شکر،فرشته ای مثل شما،نصیبشون شد... لبخند تلخی میزنمـ. دو هفته بعد که خبر طللقمان پخش شود،نمیدانم چه حسی خواهند داشت. صدای موبایلم از اتاق بلند میشود. "ببخشید" میگویم و از جا بلند میشوم. گوشی را برمیدارم. "ناشناس" روی صفحه حک شده با پیش شماره ی تهران.. منتظر تماس کسی نیستم. بیخیال رد تماس میدهم و به طرف طلا برمیگردمـ. طلا خوب و گرم حرف میزند و آدم دوست دارد ساعتها کنارش بنشیند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوسی لبخند تلخی میزند. +:میدونین خانم؟ حتما آقامسیح
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . میخواهم از مسیح بیشتر بدانم،از دلیلش هم خبر ندارم!! :_مسیح بچگی‌اش چطوری بود؟ طلا نگاهش را از من میگیرد و به نقطه ی نامعلومی خیره میشود. انگار میخواهد تک‌تک روزهای گذشته را به خاطر بیاورد. خط لبخندش عمیق میشود و میگوید +:خیلی شلوغ و پر جنب و جوش....از دیوار راست میرفتن بالا....یادمه یه بار از شمال که برگشتن،یه جوجه‌ اردک با خودشون آورده بودن. شراره‌خانم میگفتن مجبور شدن اونو واسه آقامسیح بخرن... آقامسیح عاشق اون جوجه اردک بودن..میخواستن بیارنش تو اتاقشون اما شراره‌خانم منع کرده بودن... یه‌بار پنهونی جوجه‌ی بیچاره رو آوردن تو خونه... خانم،یهویی رفتن تو اتاق آقا...آقامسیح اونقدر هول شدن که جوجه رو پرت کردن تو سر شراره‌خانم.... ِجوجه ی بدبخت،بین موها و بیگودیهای سر خانم گیر کرده بود و خانم از ترس بالا و پایین میپریدن... از تصور این صحنه،با صدای بلند میخندمـ. طلا هم از خنده ی من و یادآوری آن روزها میخندد. بلند و بیملاحظه قهقهه میزنم که طلا سریع از جا بلند میشود :سلام به طرف ورودی برمیگردم که با دیدن مسیح جا میخورمـ. *مسیح* برای بار دوم،قهقهه اش را میبینم. چقدر خواستنی میشود. صدای سلام طلا میآید،اما نمیخواهم حتی ثانیه‌ای چشم از نیکی بردارم. مسخ ِصورتش شده‌ام و ناخودآگاه با دیدن نیمرخ قشنگش لبخند میزنم. نیکی با شنیدن صدای طلا برمیگردد. هنوز آثار خنده از روی لبهایش پاک نشده. مرا که میبیند جا میخورد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بلند میشود و "سلام" میدهد. ناخودآگاه به طرفش کشیده میشوم؛بدون اینکه چشم از صورتش بردارم. دست خودم نیست وگرنه به پاهایم دستور ایست میدادم. یک قدمی‌اش که میرسم میایستم. کیف و موبایل را روی میز،جلوی نیکی میگذارم،بدون اینکه چشم از او بگیرم. نیکی سرش را بالا میگیرد تا بتواند در صورتم نگاه کند. آرام میپرسد:خوبین؟ متوجه موقعیتم میشوم. سری به تأیید تکان میدهم و با چند سرفه ی مصلحتی،گلویم را صاف میکنم. صورتم را برمیگردانم:به چی میخندیدین؟ طلا میگوید:خاطره ی اردکتون رو برا خانم تعریف کردمـ... نیکی سرخ میشود و سرش را پایین میاندازد. دوباره به طرف نیکی برمیگردم. با خنده میگویم :من از این خاطره ها زیاد دارم...طلاخانم بیشتر واسه نیکی تعریف کن،تا بهتر بدونه من چه آتیش‌پاره ای بودم.... نیکی با خنده سرش را پایین میاندازد. طلل، "چشم، بااجازه" میگوید و تنهایمان میگذارد. کاش نمیرفت... من از تنها شدن با تو میترسم دختربچه‌جان! من که مست خنده‌هایت میشوم... اگر واقعا زنم بودی که ممکن بود سنگ‌کوب کنم... "دامادی از ذوق زدگی‌ مرد" خنده‌ام میگیرد. بعید نیست... اما حیف که از آن من نخواهی شد . راستی! چند روز از آن قول مسخره و بیجا گذشته است؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چند روزش مانده؟ چند روز دیگر میهمان من هستی؟ سخت است... سخت است و فکرش قلبم را میلرزاند. اینکه بروی و روزی برای مجلس عروسیت.... نه! من خودخواه تر از این حرفها هستم... نميتوانم،حتی خوشبختیت را در کنار فرد دیگری تصور کنم... فکرش هم وحشتناک است... پسرعمویت را ببخش، نمیتواند تو را کنار دیگری تصور کند... ببخش من را،اگر تو را دست در دست مردی دیگر دیدم و مُردم.... ببخش،اگر تو را کنار دیگری،حتی مردی شبیه خودت، ببینم و بعد، به جرم قتل او در زندان باشم! ببخش که نمیتوانم.... از تصور ده روز بعد، که نیکی دیگر اینجا نباشد، دهانم گس میشود. ناخودآگاه ابروهایم درهم فرو میرود. روی اولین صندلی مینشینم. نمیدانم نیکی چه چیزی در صورتم میبیند که میپرسد :چیزی شده؟ سر تکان میدهم. صدای زنگ موبایل مانی بلند میشود. نیکی،سریع، مثل بچه‌ها گوشی را به طرفم میگیرد. قبل از اینکه گوشی را به دستم بدهد، با دقت نگاهش میکند. میگویم:گوشی مانیه... سر تکان میدهد. موبایل را که میگیرم نگاهی به شماره میاندازم میگویم:مال خودم شکسته... ببخش که تمام واقعیت را نمیگویم. ببخش که نمیگویم گوشی را به جرم بدحرف زدن با تو شکستم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_بله،بفرمایید... +:آقای مسیح آریا ؟ صدا غریبه است و از آن عجیب تر اینکه سراغ من را از شماره ی مانی میگیرد.. :_ بفرمایید +:آقای آریا، از کلانتری مزاحمتون میشم...شما برادر آقای مانی آریا هستید دیگه،بله آقا ؟ از جا میپرم. سعی میکنم خودم را کنترل کنم :_بله... +:لطفا هرچه سریعتر خودتون رو به کلانتری... برسونین... نگاهم به صورت نگران نیکی میافتد. مانی،چرا آنجاست ؟ *نیکی* برای بار هزارم طول و عرض سالن را در مینوردم. نگرانی،مثل خوره به جانم افتاده. مسیح گفت:مانی رو گرفتن... و به سرعت از خانه بیرون رفت. طلا، مانتو و مقنعه‌اش را پوشیده و کیفش را در دست گرفته :_خانم،شام آماده‌است. گذاشتم تو ماکروویو گرم بمونه.. اگه اجازه بدین،من برم دیگه.. نگاهی به ساعت میاندازم. چهار و سی و پنج دقیقه... سر تکان میدهم. +:برو طلاخانم... برو تا قبل تاریک شدن برسی خونه‌تون... طلا تشکر میکند و از خانه بیرون میرود. دلنگرانم. برای هزارمین بار شماره‌ی مانی را میگیرم. ِ دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد هم چنان صدای اپراتور سوهان روحم میشود به فکر میافتم سراغ مانی و مسیح را از عمومحمود بگیرم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوسی‌وچهار :_بله،بفرمایید... +:آقای مسیح آریا ؟ صد
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . شماره را میگیرم. قبل از اینکه بوق اول بخورد،به صرافت میافتم و سریع قطع میکنم. شاید عمو از این موضوع بیخبر باشد. شاید مسیح و از آن مهمتر مانی نخواهند که کسی را مطلع کنند. موبایل را روی مبل میاندازم و خودم کنارش مینشینمـ. سر م را بین دستانم میگیرم. کلافه‌ام. هرچقدر فکر میکنم ذهنم به جایی قد نمیدهد. مانی و رفتارش را معقول شناخته ام. سردرگمی تا سر حد مغز استخوانم را دربرگرفته. کاش حداقل آدرس و شماره ی کلانتری را میدانستم.نمیتوانم بیکار بنشینم. دوباره شماره‌ی مانی را میگیرم "دستگاه مشترک موردنظر،خاموش میباشد"... ★ صدای چرخیدن کلید در قفل میآید. به طرف در،اوج میگیرم. مسیح،خسته و کلافه،با شانه‌هایی آویزان و ابروهایی گره‌خورده،وارد خانه میشود. به طرفش میدوم:سلام چند ثانیه فقط نگاهم میکند. عصبانیت،خستگی و کلافگی در برق چشمهایش میرقصد. سرش را تکان میدهد و روی اولین مبل،خودش را پرتاب میکند. خسته است...خیلی خسته... کنارش مینشینم. سرش را روی پشتی مبل میگذارد و چشمانش را میبندد. نمیخواهم مزاحمش شوم،اما از طرفی خیلی نگرانم. میدانم از صبح تابه حال چیزی نخورده.لبهای خشک و صورت بیحالش اینطور نشان میدهد. این پا و آن پا میکنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . کلمات بدون اینکه فرصت اداشدن پیدا کنند تا پشت دهانم میآیند و برمیگردند. مثل ماهی،لبهایم را بین تردید برای گفتن و نگفتن باز و بسته میکنم. :_چیزی میخوری برات بیارم؟ عاقبت،طلسم سکوت را میشکنم. خودم هم جا میخورم. بی‌اختیار و ناخودآگاه، فعلها و ضمایرم را در باب مفردِمخاطب بیان میکنم. شاید در دلم،"پسرعمو" ؛ "مسیح" شده و عقلم هنوز بیخبر است... نمیخواهم فعلا ذهنم جز نگرانی مانی،درگیر چیز دیگری باشد. در پی جمله‌ی سوالی‌ام،مسیح چشمانش را آرام باز میکند. خستگی از نفسهای نامرتبش هم پیداست. نگاهم میکند. +:نه،میل ندارم... ساعت چنده؟ آرام میگویم :_یه ربع به ده... لب میزند +:شام خوردی؟ با صداقت میگویم :_نه..منم میل نداشتم... حس میکنم قصد کرده، استراحت کند. میخواهم بلند شوم که میگوید +:بمون نیکی... :_آخه شما خسته‌ای باز هم چالش ضمایر مفرد و جمع... +:بمون دلم ضعف میرود از غربت صدایش . لحن دستوری کلامش،خارج از هرگونه تکلفی،عاجزانه است... سرجایم مینشینم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . جابه‌جا میشود و کمی تکان میخورد. پاهایش را بلند میکند و روی مبل،دراز میکند. دراز میکشد و سرش را هم درست کنار پایم روی مبل میگذارد. بی‌هیچ برخوردی،اما در عین حال،بی‌هیچ فاصله‌ای... احساسی بکر و تازه در رگهایم جریان مییابد از این همه نزدیکی. سرم را کمی روی صورتش خم میکنم. با احتیاط و با فاصله. چشمهایش بازند. مردمکهایش را میچرخاند و بالای سرش را نگاه میکند. :_چه خبر؟ با حسرت سر تکان میدهد و نگاهش را از صورتم میگیرد. +:نتونستم براش کاری بکنم. با ترس و نگرانی میپرسم :_تصادف کرده؟ +:نه دنبال فرضیه‌ی بعدی میگردم. هرچقدر از ظهر تا به حال فکر کرده‌ام،هیچ جرمی به ذهنم نرسیده. مانی را نمیتوانم در کسوت یک مجرم یا متهم تصور کنم. نمیتوانم جلوی زبانم را بگیرم. :_آخه آقامانی چی کار کردن؟ اصلا فکر نمیکردم پاش به کلانتری وا بشه.. حلقه‌ی لرزان دور چشمان مسیح، عقل و دلم را سست میکند. پلک میزند تا اشک درون چشمانش جمع نشود. انگار با خودش حرف میزند،آرام اما محکم میگوید :+آره... هیچوقت پاش وا نشده بود... بلند و با حسرت میگوید +:نتونستم کاری براش بکنم.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح اصلل خوب نیست.حالش خوب نیست. آشفتگی را میتوان از رگهای برجسته‌ی کنار پیشانی‌اش دید.سیبک گلویش مدام میلرزد و بالا و پایین میرود. نگرانش شده‌ام. :_پسرعمو.... نفسش را با صدا بیرون میدهد و بلند میشود و مینشیند. بدون اینکه نگاهم کند،به روبه‌رو خیره میشود و دست راستش را بی‌اختیار،مشت میکند. به نیمرخش خیره میشوم. ته‌ریشهایی که چهره‌اش را از یک پسربچه‌ی تخس و سربه‌هوا ؛ به یک مرد مطمئن و قابل اعتماد تبدیل کرده‌است. چهره‌ای مردانه و دوستداشتنی... نگاهم نمیکند،اما آرام چشمانش را میبندد و باز میکند. +:هرکاری کردم شکایتش رو پس نگرفت مرتیکه‌ی نُزولخور. شوکه میشوم. جا میخورم. با صدای لرزان میگویم :_یعنی...یعنی آقامانی.... مسیح اینبار سر پایین میاندازد. +:برادر دیوونه‌ی من نُزول گرفته...به خاطر من...واسه اینکه سهم بقیه‌ی سهامدارا رو بخرم و کل شرکت مال خودمون بشه..بهم گفت قرض گرفته،اما... با اینکه میدونست این سود و بهره‌ها بدبختمون میکنه،بازم.... :_خب الآن چی میشه؟ یعنی نمیشد با ضمانت و وثیقه.... مسیح سرش را به نفی تکان میدهد +:فردا قراره برن دادگاه...باید دید دادستان قرار وثیقه رو تأیید میکنه یا نه... :_بعدش چی؟؟ +:بعدش باید پول این آشغال رو بندازم جلوش تا دست از سر خودم و خونواده‌ام برداره... اینبار من نیز به روبه‌رو خیره میشوم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوسی‌وهشت مسیح اصلل خوب نیست.حالش خوب نیست. آشفتگی
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ربا،اعلان جنگ با خداست...خانمانسوز است.. جامعه را به دوقطب فقیر و غنی تقسیم میکند. عده‌ای مثل زالو،روز به روز خون مردم را میمکند و پول روی پول تلنبار میکنند. عده‌ای روز به روز فقیرتر میشوند تا بهره سودِ پول عده ای را بپردازند. لعنت به این وامهای حرام... بدون اینکه نگاهش کنم،میگویم :_چقدر؟؟ +:یک میلیارد گرفته... الآن شده یک میلیارد و پونصد... تعجب میکنم. با حیرت به طرفش برمیگردم :_پونصد میلیون سود؟ +:پسره‌ی دیوونه،خواسته به من کمک کنه خودشو انداخته تو دردسر... با دل آشوب میگویم :_حالا میخوای چی کار کنی ؟ سرش را پایین میاندازد و آرام و زمزمه‌وار میگوید +:اینقدر پول نقد ندارم.. یه سری از پروژه‌ها هنوز بهم بدهکارن،اگه اونا طلبشون رو صاف کنن،شاید بتونم یه مقدارشو... چند لحظه میگذرد. سرش را بالا میآورد و در مردمکهای لرزانم خیره میشود. لبخند میزند. میخواهد آرامش را میهمان قلبم کند. میخواهد به او تکیه کنمـ میخواهد امن باشد برایم. +:نگران نباش...تا حالا رو پای خودم وایسادم...اینبارم خودم از پس مشکلاتم برمیام.. لبخندش آرامم میکند. بلند میشود. به رفتنش خیره میشوم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . شاید تا به حال تنها بوده‌ای..اما این بار نمیگذارم تنها بمانی.کنارت میایستم. با چنگ و دندان از تو و زندگیام حفاظت میکنم. من نمیگذارم ریالی پول ِ حرام بپردازی... حیف است... پدرهایمان هرطور که بوده‌اند،به خاطر جلوگیری از زیان،اصلا به سمت این وامها و سودها و بهره‌ها نرفته‌اند. با پول دست رنج پدرهایمان قد کشیده‌ایم. حالا نمیگذارم،آینده ی خودت،مانی و فرزندانتان را تباه کنی... ★ مسیح با عجله،کیف سامسونت به دست از جلوی آشپزخانه میگذرد. :_من رفتم نیکی.. سریع به دنبالش میروم و جلویش را میگیرم. +:صبحونه... مهربان نگاهم میکند :_دیره... باید برم... مصرانه میگویم +:اول صبحونه... مسیح بی‌اختیار میخندد و نگاهم میکند. مثل بچه‌ای بازیگوش که به خواسته‌اش رسیده،جلوتر از او وارد آشپزخانه میشوم. :_چند لقمه میخورم،باید برم نیکی‌جان مثل برق گرفته‌ها از جا میپرم. نگاهش میکنم. کلمات محبت آمیزش بدجور مرا وابسته کرده. نمیخواهم به این فکر کنم که چند روز از آن قرار کذایی مانده. بقیه ی عمرم کافیست تا با ذوق جان بعد از اسمم، با صدای او خوش باشم. سریع به خودم میآیمـ +:باشه ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . فنجان چایش را جلویش میگذارم. نگاهم میکند. :_سیصد تومن تو حسابم هست... نمیدانم چرا،ولی از فکر اینکه خیلی پولدار نیست،خوشحالم! هیچ نمیگویم. :_نزدیک دویست میلیون دیگه سر پروژه‌های پاساژ و مجتمع الهیه بهم طلب دارن،ولی طول میکشه تا وصولش کنن....باید برم شاید حداقل یه کمش رو بهم بدن... مانیم خودش صد،صد و پنجاه داره...اوف،هنوز خیلی کم دارم... +:خدا بزرگه... متعجب نگاهم میکند. بااطمینان و محکم میگویم +:شک نداشته باشین پسرعمو. خدا خیلی بزرگه... به نشانه‌ی تأیید سر تکان میدهد و فنجان چای‌اش را سر میکشد. چند لحظه در سکوت سپری میشود. مسیح به فکر فرو رفته.زمزمه‌وار انگار با خودش حرف میزند. :_هنوز خیلی کمه... میگویم : +کم نیست... :_چرا هست؛خیلی کمه... +:پسرعمو... نکنه واقعا میخواین نیم میلیارد تومن بهره‌ی حرام بدین؟؟ با حسرت میگوید :_میتونم ندم؟تا این پول رو ندم مانی از اون خرابشده بیرون نمیاد +:جدا از اینکه این پول،خیلی زیاده،از طرفی حرومه پسرعمو.. ربا،اعلان جنگ با خداست دادن و گرفتن ... به پشتی صندلی تکیه میدهد :_خودتو بذار جای من...اگه برادرت گوشه‌ی بازداشتگاه بود،چی کار میکردی؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:آقامانی برای منم عزیزه.. باور کنین اما من به خاطر خودشون هم میگم..گناهه،پسرعمو گناهه... تحکم را چاشنی لحنم میکنم +: من اگه جای شما بودم،هرطور شده کاری میکردم که حتی یه ریالم بیشتر از اصل پول به اون آدم زالوصفت ندم... متفکرانه میگوید :_هرکاری؟ صادقانه،سر تکان میدهم. مسیح باز هم در فکر فرو میرود. میخواهم از نیمچه اطلاعات حقوقی‌ام استفاده کنمـ. +:شاید بشه یه استشهاد محلی جمع کرد..قانون با اینجور افراد برخورد میکنه در همان حال میگوید :_نه.. دیروز پرسوجو کردم. این آدم،دودمان خیلیا رو به باد داده،اما هیچکس حاضر نیست علیه‌ش شهادت بده... ازش میترسن... هرکاری از این آدم برمیاد.. باز هم در همان حال،میگوید :_یه فکری دارم،اما میترسم بگم تو مخالفت کنی..ولی تنها راهی‌عه که میشه بهره‌ی پولو نداد... با شوق میگویم +:چه فکری؟ به طرفم برمیگردد. در آسمان شب چشمانش،چیزی تکان میخورد.چیزی شبیه شجاعت،چیزی کمرنگ مثل دلهره... :_امروز واسه دادگاه،حتما چک و سفته‌های مانی رو با خودش میاره.. باید قبل دادگاه،اصل پولو باهاش تسویه کنم و بعد.... نگاهم میکند. منتظر است جمله‌اش را کامل کنم. شیطنت چشمانش میترساندم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوچهل‌ودو +:آقامانی برای منم عزیزه.. باور کنین اما
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نکند فکری که به سرش زده...، با دلهره میگویم +:نه... :_تنها راهه... زمزمه‌وار حرفش را ادامه میدهد :_فقط اگه میتونستم،اصل پولو بهش برگردونم...هنوز نصف پول رو جور نکردمـ.. دستانم را آرام بالا میآورم. با ترس،چک رمزدار را جلویش روی میز میگذارم. از واکنشش میترسم.مسیح را محکم و مستقل شناخته‌ام. زیر بار منت هیچکس نمیرود. دیشب به بابا زنگ زدم و کمک عاجل خواستم،اما طوری که غرور همسرم،نشکند. بابا هم صبح،با راننده‌اش این چک را برایم فرستاد. یک تای ابرویش را بالا میدهد. :_این چیه؟ لبخند کمرنگی میزنم . +:ناقابله... شاید بتونه یه کم از مشکلاتت رو حل کنه.. نگاهش روی مبلغ چک ثابت میشود. آرام آرام سرش را بالا میآورد و از پشت برگه،میگوید :_نمیخوای بگی که چهارصد میلیون،پس انداز داشتی؟ دهانم خشک شده،مطمئن بودم به سادگی قبول نمیکند. دستهایم را درهم گره میزنم. حتما نام و امضای بابا را پای چک دیده. +:نه،پس انداز من نیست..بابا قرار بود واسه هدیه‌ی ازدواج بیشتر از این پول رو به من بدن،اما من قبول نکردم،گفتم فعلا لازمش ندارم... صدایش کمی بالا میرود _:بعد اونوقت دیشب زنگ زدی و گفتی لازم داری...بابات هم حتما فکر کرده چه شوهر بی عرضه‌ای داری ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با اضطراب میگویم +:پســــرعمــــــــو.... سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. منتظر جوابم است. جوابی قانع کننده.ـ +:من به بابا گفتم قصد دارم سرمایه گذاری کنم،اما نمیخوام فعال مسیح چیزی بدونه... مسیح با لحن سرزنشگرانهای میگوید :_دروغ گفتی؟ +:نه اصلا... من واقعا میخوام تو شرکت شما سرمایه گذاری کنم. میدونم این مبلغ،کمه..ولی میخوام جزو سهامدارا باشم. هروقت هم که دیگه مایل با همکاری با من نبودین،سهامم رو بهتون میفروشم. چک را داخل پاکت میگذارد و محترمانه به طرفم میگیرد. :_این لطفت رو هیچوقت فراموش نمیکنم،اما با کمال احترام،نمیتونم قبولش کنم... عاجزانه میگویم +:پسرعمو...آقامانی هم مثل برادر من هستن... شمام که واسه اجرا کردن اون نقشه،لازمه که زودتر از دادگاه با اون آقا حساب کنین... مسیح،مردد شده.. تیر نهایی را میزنم +:فکر میکردم از اعضای خونوادم...میتونم تو روزای حساس کمکت....ون باشم.. دلخور رو برمیگردانم که مسیح میگوید :_باشه خانم،حالا قهر نکن شما از همین امروز،سهامدار شرکت فکسنی ما هستین... لبخند میزنم و پاکت را به طرفش میگیرم. +:باعث افتخاره... مسیح پاکت را داخل کیفش میگذارد. دوباره به طرفم برمیگردد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . غم در چهره‌اش نشسته. :_خیلی زود بهت پس میدمش...قول لبخند میزنم +:من و شما نداریم که... خط لبخندش عمیق میشود. انگار این حرف،به دلش نشسته... بلند میشود. :_ممنون شریک... خداحافظ چند قدم میرود که صدایش میکنم. +:پسرعمو :_جانم؟ بند دلم میلرزد. چشمان براقش را روی صورتم میچرخاند سریع میگویم +:میشه آقامانی ندونن؟ :_چی رو؟ +:اینکه من میدونم ایشون،ربا گرفتن.. سر تکان میدهد :_فهمیدم. سرم را پایین میاندازم و با ریشه‌های شالم بازی میکنم. مسیح به طرف در میرود. دستش روی دستگیره است که صدایم میزند. :_نیکی؟ سرم را بالا میآورم. :_گاهی شک میکنم راجع سن واقعیت...این همه فهم و شعور از دختری تو سن و سال تو... با حیرت سر تکان میدهد. :_ممنون که عضو خونوادمی ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . قبل از اینکه چیزی بگویم،از در خارج میشود. برمیگردد و سرش را از الی در داخل میآورد. :_خداحافظ شریک... در را میبندد. آرام میگویم +:خدا پشت و پناهت.... *مسیح* بی سر و صدا وارد خانه میشوم. میخواهم نیکی را غافلگیر کنم. جعبه‌ی شیرینی را روی دستم جابه‌جا میکنم. خوشحالم. دلیلش را نمیدانم. اما بی‌ربط به نیکی نیست. برای اولین بار،دست کمکی که به طرفم دراز شده بود،با اشتیاق گرفتم.هیچوقت تا این حد،از کمک گرفتن از شخص دیگری،راضی و خشنود نبودم. نیکی امروز مرا شگفت‌زده کرد.با اینکارش،نشان داد که نگرانم است.. به فکر کارهایم هست. جلو میروم. آشپزخانه،خالیست. پاورچین به طرف اتاقش میروم. دلم ضعف میرود برای کنار او بودن. حسِ طرفه باشد "عجیبی میگوید "شاید این عشق من به نیکی،دو آمیز باشد. ساده ی محبت راضیم حتی اگر یک احساسِ در اتاقش باز است و اتاق،خالی... نگران شده‌ام. سابقه ندارد این وقت روز،بیرون باشد. طلا هم نیست. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوچهل‌وشش قبل از اینکه چیزی بگویم،از در خارج میشود.
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . میخواهم به سرعت به طرف تلفن بروم که نگاهم به در باز اتاق مشترک میافتد. از همانجا نگاهی به داخل اتاق میاندازم. در بالکن باز است و باد،پرده ی حریر اتاق را به بازی گرفته. به طرف بالکن میروم. نیکی آرنج‌هایش را روی نرده گذاشته و به منظره‌ی شهر خیره شده. نگاهش میکنم. بدون اینکه متوجه حضورم بشود؛نگاهی به آسمان میکند و آرام میگوید :_میخواد بارون بباره...کاش نباره... لباس نازک پوشیده بود.. نگاهی به لباسهایم میاندازم. یک پلیور نازک بهاره پوشیده‌ام.نکند واقعا نگران سرماخوردن من است؟ برمیگردم. طلا در آشپزخانه است. :_عه سلام آقا... انگشت اشاره‌ام را بالا میآورم +:هیس! جعبه‌ی شیرینی را روی پیشخوان میگذارم. +:طلاخانم واسمون شیرینی و چای میآری تو بالکن؟ طلا "چشم" میگوید. دوباره وارد اتاق میشوم.صدای بارشِ نم‌نم باران میآید. اورکتم را از جارختی برمیدارم و پا در بالکن میگذارم. نیکی هنوز هم همانجاست. به طرفش میروم. با چند سرفه،گلویم را صاف میکنم. برمیگردد :_عه سلام لبخند گرمی میزند و دوباره به آسمان خیره میشود. :_بارون گرفت... اورکت را روی شانه‌هایش میاندازم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:هوا بهاریه،ولی هنوزم ممکنه سرما بخوری...پس لطفا لباس گرم بپوش با خجالت سرش را پایین میاندازد. :_چشم نگاهش میکنم. :_بیا بشین... روی صندلی های بالکن مینشینم و نیکی روبه‌رویم. باران کمی شدت میگیرد. نیکی با ذوق میگوید +: وای چه هوایی! و با لذت،بوی خاک باران خورده را به ریه‌هایش میفرستد. ِ چشم هایم را میبندم تا در این حال خوب،شریکش باشم. +:حل شد اون قضیه؟ چشمانم را باز میکنم. :_آره... قبل دادگاه،به صورت کاملا اتفاقی، یه موتورسوار، کیف اون نزولخور رو دزدید... قبلشم اصل پولو بهش دادم و چک یه میلیاردی مانی رو ازش گرفتم. :+آقامانی آزاد شد؟ :_نه هنوز... ولی به زودی آزاد میشه... یه ریالم پول نزول نمیدیم نیکی با ذوق دستانش را بهم میکوبد. +:پسرعمو شما فوق‌العاده‌این... چشمهایم گرد میشوند و لبهایم به شیطنت باز... خودش هم از جمله‌ای که به زبان آورده تعجب میکند. آرام میگوید +:ببخشید، من با صدای بلند فکر کردم... سر تکان میدهم و مغرور می گویم :_به هرحال حقیقت رو گفتی.. نیکی با لبخند سر تکان میدهد و شانه بالا میاندازد. میگویم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_حرفهای صبحت منو به فکر برد... تو چقدر بیشتر از سنت میفهمی...راستی چی شد که اینجوری،یعنی.. چطور بگمــ معتقد شدی ؟ سرش را پایین میاندازد و دوباره در چشمهایم خیره میشود. +:به قول عمووحید، تأثیر لقمه‌ی حلال باباهامونه.. تعجب میکنم. :_لقمه هم حلال و حروم داره مگه؟؟ با طمأنینه سر تکان میدهد +:معلومه که دارهـ.... الآن پول توی حساب یه کارمند،یه باغبون،یه پزشک،یه وکیل،یه حسابدار که همشون شرافتمندانه زندگی میکنن با پول توی حساب اون نزولخور،یکیه ؟ معلومه که نیست... میدونین سیدالشهدا تو روز عاشورا بعد اون همه صحبت،وقتی سپاهِ شام هلهله کردن،فرمودند:" صدای من را نمیشنوید چون شکمهایتان از لقمه‌ی حرام انباشته شده" زندگی آینده ی یک نسل به این،لقمه ها بستگی داره... سکوت میکنم. مثل همیشه در برابر استدلالهایش کم میآورم. کمی که میگذرد،میگویم :_من یه کار بدی کردم نیکی...منو ببخش با نگرانی میپرسد:چی شده ؟؟ :_واسه بقیه‌ی پول،مجبور شدم ماشبن رو بفروشم..ببخشید باید قبل از فروختن،باهات مشورت میکردمـ +:پسرعمو ماشین خودتون رو فروختین... :_نه دیگه.. خودت گفتی..دیگه من و تو نداریم جیبمون مشترکه،به هرحال شریکیم و همسایه! قول میدم بهترشو بخرم.. لبخند میزند. طلا،چند تقه به در شیشه‌ای بالکن میزند و با سینی چای و شیرینی وارد میشود. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نیکی با خنده میگوید :خیر باشه طلاخانم،شیرینی از کجا؟ طلا سینی را روی میز میگذارد:آقا خریدن... نیکی با تعجب نگاهم میکند. فنجانم را برمیدارم و میگویم:واسه اون قضیه نیس،شیرینی شراکتمونه... لبخند میزند و دلم میلرزد. یک چیز را خیلی خوب فهمیده‌ام. این احساس شیرین،این لرزش گاه و بیگاه قلبم،این دلضعفه‌هایم برای خنده‌هایش، همه‌ی اینهارا در تمام عمرم فقط یک بار تجربه خواهم کرد،آن هم کنار نیکی.. حیف است... نمیتوانم از دست بدهمش.. باید...باید مال من باشی،برای همیشه .... *نیکی* طلا، دیس پلو را روی میز،کنار ظرف خورشت میگذارد و میپرسد:کاری با من ندارین خانم؟ لبخند میزنم:نه طلاخانم،اسباب زحمتت شد،شرمنده.. طلا با لبخندی به طرف آشپزخانه میرود. مسیح،بشقابمـ را از مقابلم برمیدارد و برایم برنج میریزد. صدای زنگ موبایلم میآید. "ببخشید" میگویم و به طرف اتاق میروم. کمی نگرانم،از تلفنهای این موقع، خاطره‌ی‌ خوبی ندارم. ناشناس است،با پیش‌شماره‌ی تهران. به طرف میز میروم. :_ناآشناست،جواب بدم؟ مسیح با تعجب نگاهم میکند. +:از من میپرسی؟ سر تکان میدهم. :_میشه شما جواب بدین؟ مسیح لبخند گرمی میزند،لبخندی که قلبمـ را به آتش میکشد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝