eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد علی نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: برداشته نوشته بعد مر‌گش کسی مانع ازدواج دوباره و خوشبختی رقیه نشه از حرفی که محمد علی زد قلبم به درد آمد. _نوشته اگه یک آدم خوبی اومد رقیه رو تشویق کنید ازدواج کنه و به خاطر یاد من یا نگهداری از علیرضا آینده اش رو خراب نکنه و خودش رو از داشتن همسر خوب محروم نکنه حتی نوشته اگه همسرش به نگهداری علیرضا علاقه مند نبود حاج علی یا برادرش محمد یا شما سرپرستی علیرضا رو بر عهده بگیرید تا رقیه با خیال راحت زندگی کنه دیگر نمی توانستم در برابر آن چه می شنیدم سکوت کنم. شنیدن آن چه احمد نوشته بود برایم سخت بود. از پله آخری پایین آمدم و با عصبانیت در حالی که صدایم از خشم و بغض می لرزید گفتم: احمد خیلی بیجا کرده این چرت و پرتا رو توی وصیت نامه اش نوشته آقاجان و محمد علی از دیدنم جا خوردند و آقاجان با تعجب پرسید: تو این جا چه کار می کنی؟ مگه خواب نبودی؟ با گریه رو به محمد علی گفتم: اینا رو دیدی و خوندی و اون وقت اون کاغذ رو پاره نکردی؟ محمد علی سر به زیر انداخت که گفتم: به چه حقی احمد به خودش اجازه داده این چیزا رو بنویسه؟ آقاجان گفت: بابا احمد آقا هر چی نوشته به خاطر خودت و خوشبختیت نوشته عصبانی بودم. آن قدر عصبانی که ادب را فراموش کردم و رو به آقاجان گفتم: بیجا کرده که این طوری به فکر من بوده یعنی من این قدر پستم که وقتی اونو دارم به فکر دیگری باشم و به خاطر غیر اون بچه مو ول کنم؟ منو این طوری شناخته؟ محمد علی گفت: آبجی اینا رو برای زمانی نوشته که خودش نبود نه الان با گریه گفتم: حق نداره تو زندگیم نباشه ... حق نداره تنهام بذاره ... احمد باید باشه ... باید همیشه باشه .... آقاجان جلو آمد مرا بغل گرفت و گفت: باباجان آروم باش .... تقلا کردم از بغل آقاجان بیرون بیایم و گفتم: چه جوری آروم باشم؟ آقاجان جیگرم آتیش گرفته از چیزایی که شنیدم آقاجان دوباره مرا محکم بغل گرفت و سرم را به سینه اش چسباند و گفت: آروم باش بابا ... به خدا توکل کن سرم را به سینه آقاجان چسباندم و به جای تمام حرف هایی که نمی توانستم بر زبان بیاورم هق هق کردم. دلم احمد را می خواست. دلم برای نگاهش، صدایش، آغوش مردانه اش، محبت ها و حمایت هایش تنگ شده بود. من زن او بودم، عزیز دل او، مونس و همدم او بودم همه وجودم او را تمنا می کرد و هرگز نمی خواستم بدون او نفس بکشم حالا او بی رحمانه برای بعد از خودش نوشته بود که ازدواج کنم و در کنار دیگری در کنار غیر او زندگی کنم. مگر می توانستم؟! مگر می شد؟! مگر امکان داشت؟! منی که همه دلم، جسمم، روحم، احساسم متعلق به او بود مگر می شد این دل را این احساس را خرج دیگری بکنم؟ حتی نمی توانستم تصور کنم بعد احمد و بدون احمد زنده بمانم چه برسد که بخواهم زندگی هم بکنم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید داوود میناب صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . لبخند تلخی میزند. +:میدونین خانم؟ حتما آقامسیح بهتون گفتن... من به عنوان دایه،این روزا بهش میگن پرستار،آقامسیح رفتم تو خونه ی آقای آریا...از بچگی دیدمشون،یعنی از وقتی چند ماهشون بود...اگه بیشتر از پسرای خودم دوسشون نداشته باشم کمتر هم ندارم... باز انگار،حس میکند حرف ناشایستی زده. خودش را جمع و جور میکند.. نمیخواهم از حضورم معذب شود.روزها در این خانه،به یک هم صحبت نیازمندم. :_میفهمم چی میگی طلا خانم... +: راستش خانم،اآلن دیگه به پول کار کردن من نیاز نداریم .... اونقدر آقامسیح و آقامانی کمکمون کردن که خداروشکر،الآن دیگه دستمون به دهنمون میرسه.. لحنش محکم میشود +:ولی به شوهرم و بچه‌هام گفتم،گفتم هرطور شده باید برم...آقامسیح کم در حق من و خونوادم لطف نکردن لبخند میزنم،پس از این کارها هم بلد است. طلا با لبخند گرمی میگوید +:خانم،قدر آقامسیح رو بدونین، ماشاءالله هزار ماشاءالله یه پارچه‌ آقان... خدا رو صد هزار مرتبه شکر،فرشته ای مثل شما،نصیبشون شد... لبخند تلخی میزنمـ. دو هفته بعد که خبر طللقمان پخش شود،نمیدانم چه حسی خواهند داشت. صدای موبایلم از اتاق بلند میشود. "ببخشید" میگویم و از جا بلند میشوم. گوشی را برمیدارم. "ناشناس" روی صفحه حک شده با پیش شماره ی تهران.. منتظر تماس کسی نیستم. بیخیال رد تماس میدهم و به طرف طلا برمیگردمـ. طلا خوب و گرم حرف میزند و آدم دوست دارد ساعتها کنارش بنشیند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝