💍🍃
🍃
#همسفرانه
با آن همہ دلداده دلش بستہ ما شد°•😌•°
اے من بہ فداے دل ديوانہپسندش°•😍•°
#معراج_شهدا💛
#توهدیہشهداهستے😉😇
🍃 @asheghaneh_halal
💍🍃
🎯°•| #غربالگرے |•°🎯
#غـــرب_تو_جیب_مــا_رو_نــزن
#ڪمڪ_صداقت_همراهے
پـــــیشڪش✋✋✋✋
بعضے از اینوری های #غربزده
لطــفااااا تاریخ مــعاصر را پـــاس ڪنید
یـــا اگــر وقت آن را نـــدارید
شخــصا براتون ڪلاس خصوصے😎
مےزارم تـــا ڪاملا #روشنتون ڪنم.✋
#غـــربزده_نباشیــم⛔️
بــا مـــا برای دوران طولانے
همـــراه بـــاشید👇👇👇
•|🎯|• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_ودو ♡﷽♡ راستی آیه آقا سید با آن عجله ای که مادرش داشت فکر
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_وسه
♡﷽♡
[فصل پانزدهم]
کربلایی ذوالفقار کتش را می اندازد روی دوش امیرحیدرش میگذارد...حیدر تعارف میکنداما
کربلایی بی توجه به تعارفاتش کنارش مینشیند و درآن شب سرد نگاه میکند به آسمان ابری
و بعد میگوید:کم آوردی حیدر؟
امیرحیدر متعجب نگاهش میکند:کم آوردم؟
_پشت و پا زدن به دلتو میگم
حیدر میخندد:پشت و پا نزدم به دلم...تلاشمو کردم باقیشو سپردم به خودش
_چطور دلت اینقدر قرصه؟
_یه ترسی که هست ولی بهش اعتنا نمیکنم...یعنی نباید بکنم!
___________________
راحله دست میگذارد روی یقه ی امیرحیدر و غر میزند:یه دقیقه آروم بگیردارم مرتبش میکنم
امیرحیدر کمی بیشتر از کمی بی حوصله بود آن شب...داشتند میرفتند خواستگاری آخر!
طاهره خانم گیره ی روسری اش را میبندد و بعد از سر کردن چادرش بلند آوا میدهد:حاضرید؟ دیر
شد!
راحله هم کارش راتمام میکند و سارا را از بغل الیاس بیرون میکشند و جمع از خانه بیرون میزند.
الیاس راننده میشود امیرحیدر پشت پیش مادرش مینشیند...
مدام ذکر میگفت تا اعصابش درست و حسابی بشود....دلگرم همان توکل بود که تاب می آورد این
لحظه ها را طاهره خانم خندان رو به پسرش میگوید:اخماتو باز کن پسرم... امشب شب اون
اخمهای زشت نیست
وخب این لحظه ها سنگین تمام میشد برای امیر حیدر...
راحله و شوهرش با ماشین خودشان پشت سر آنها حرکت میکردند و جز طاهره خانم تمام اعضای
خانواده غمبرک زده بودند.الیاس ماشین را روشن کرد تا خرید گل و شیرینی کسی حرفی نزد...
گل شیرینی را که خریدند و الیاس ماشین را روشن کرد طاهره خانم گفت: بلوارو بپیچ...
الیاس متعجب گفت:چیزی جا گذاشی؟
_نه
_پس واسه چی بپیچم؟خونه دایی از این وره ها
و طاهره خانم با لبی خندان میگوید: خونه معین نمیریم
همگی برای لحظه ای مات طاهره خانم میمانند امیرحیدرمیپرسد:چی میگید مامان؟
_دیروز زنگ زدی گفتی قرار خواستگاری رو با هرکی که دوست داری بزار منم دیدم امشب بریم
خونه ی آقای سعیدی بهتره!
امیرحیدر مبهوت تنها نگاه مادرش میکند و کربلایی ذوالفقار حرصی میگوید:لا اله الا الله عنان که
میدی دست زن جماعت همین میشه دیگه به صغیر و کبیر رحم نمیکنن همه رو مچل خودشون میکنن!
طاهره ابرویی بالا می اندازد و میخندد و الیاس هم لبخند زنان بلوار را میپیچد و بعد از چند دقیقه
راحله تماس میگیرد و الیاس توضیح میدهد.
امیرحیدر سکوت میشکند و میگوید:مامان جان چرا خب همون اول کاری اینکارونکردی؟
_تا دیشب بر سر همون حرفا بودم اما فکر که کردم دیدم خدا رو خوش نمیاد تو رو به زور بخوام
داماد معین کنم.دیدم خودخواهیه از احترامی که به من میزاری اینجور سوء استفاده کنم...میدونی
امیرحیدر؟ من دشمنت نیستم
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_وسه ♡﷽♡ [فصل پانزدهم] کربلایی ذوالفقار کتش را می اندازد رو
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_وچهار
♡﷽♡
_خب اینا رو که همه ما بهت صد بار گفتیم خانم؟
طاهره خانم ابرویی بالا می اندازد ومیگوید:دیشب خودم به این نتایج رسیدم!
کربلایی ذوالفقار با لبخند سری به نشانه تاسف تکان میدهد و الیاس چند دقیقه بعد جلوی در خانه
آقای سعیدی نگه میدارد. امیرحیدر حس میکرد این لحظه واین ساعت را باید با ذوق بیشتری
سپری میکرد اما درکمال تعجب خیلی دل قرص تر و آرام تر از چیزی بود که پیش بینی میکرد ....
لبخندی به لب آورد و یاد مثال قاسمی قاسم افتاد:
گر خدا یار است با خاور بپیچ
گر ورق برگشت موتور گازی به هیچ!
______________________
[از زبان آیہ]
بی حوصله دست گذاشته بودم زیر چانه ام و به مامان عمه ای که داشت میوه ها را میچید و
زهرایی که شکلاتهای پذیرایی را در ظرف مخصوصش میریخت نگاه میکردم.
مامان عمه نیم نگاهی به من انداخت و گفت:تو چرا شبیه ننه مرده هایی؟ خواستگاریته ها!
من هم میخواستم توی چشم هایش زل بزنم و بگویم:رفته است خواستگاری اویی که دوستش دارم!
شاید رفته خواستگاری همان نقش نگار خودمان!غمبرک باید بزنم قاعدتاً!!!!نزنم؟
اما سکوت پیشه کردم و چیزی نگفتم
زهرا خواست حال و هوایم را عوض کند برای همین
گفت:عزیزم این شتریه که در خونه همه ی دخترا میخوابه!میدونم کیه که از خونه بابا بدش بیاد؟
ولی سنت زندگیه دیگه....
مامان عمه ضربه آرامی به شانه اش میزند و میگوید:چش سفید وسط قوم شوهر نشستی به دوماد
میگی شتر؟ بندازم ابوذر و به جونت؟
زهرا بلند میخندد و من هم اینبار واقعا خنده ام میگیرد
_عمه خدا خیرت بده!!!من دارم روحیه الکی میدم شما چرا باور میکنی!؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_وچهار ♡﷽♡ _خب اینا رو که همه ما بهت صد بار گفتیم خانم؟ طاه
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_وپنج
♡﷽♡
در همان حال مامان پری وارد آشپز خانه میشود و با دیدن ما دستی به پیشانی اش میکشد و
میگوید:منو دق مرگ میکنی آخرش آیه...بیا برو لباستو بپوش اومدن!تو اتاق من و بابات آماده کردم
همونجاست....
دل و دماغ که نداشتم همانجور کلافه راهی اتاق میشوم.... چه اتفاقاً جالبی ...وقتی دیشب مامان
پری زنگم زد و گفت که امشب خواستگار دارم لحظه ای خندم گرفت... دقیقا همزمان با او امشب
هم کسی برای من می آمد و آنقدری حالم گرفته بود که حتی نپرسیدم کیست!تنها به خاطر اصرار
و در آخر تهدیدات مامان پری قبول کردم که مراسم برگزار شود....
ست کت و دامن شیری ارغوانی لباس آن شب بود و چادر هماهنگ با آن...با وسواس لباس را به
تن کردم هرچند میدانستم پاسخم در هر صورت منفی است...من اندکی زمان نیاز داشتم برای
فراموشی آرزویی که قسمتم نبود.
لباسم را میپوشم و شالم را ماهرانه به سر میکنم....زنگ خانه به صدا در می آید و من به کارهایم
سرعت میدهم.صدایشان را میشنوم که وارد هال شده اند و لحظه ای از حرکت می ایستم...یک صدای بسیار آشنا میان جمع شنیده میشود. پوزخندی به خیالتم میزنم و بعد از محکم کردن آخرین
گره شالم میخواهم چادر را بردارم که یادم می افتد منکه چادری نیستم!
شانه بالا می اندازم و میخواهم بدون چادر از اتاق بیرون روم که لحظه ای با باز کردن در و دیدن
خانواده خواستگار......
.
.
.
دست میگذارم روی قلبم و در را دوباره میبندم!اشتباه نمیکردم!خودشان بودند
آ سد امیرحیدر و خانواده اش آمده بودند خواستگاری من!!
مثل تازه بالغها لب میگزم ولبخندم پهن صورتم میشود....یعنی.... وای من چه فکر میکردم و چه
شد؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
🍀|• وقتی به کاری نزدیک میشد تا آخر ادامه میداد و به کم هم قانع نبود.
✨|° آدمی به شدت آرمانی بود ، از سوی دیگر واقعگرا هم بود ؛
🙃|• یعنی آن آرمان را میآورد در سطح واقعیتها و به طور کامل و به یک شکلی تفکیکش میکرد تا بتواند آن را مرحله به مرحله محقق کند
😎|° و از خودش مایه میگذاشت و بیشترین هزینه را میداد....
#زندگی_به_سبک_شہـدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_محمدجواد_تندگویان 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
@asheghaneh_halal ..🌻..
🍃🕯
#مجردانه
در روایاتـ|📖داریم
اگر ڪسے ببیند ڪه دختر
و پسرے دچار انحراف شدهاند
(به خاطر این ڪه به موقع ازدواجـ|💍
نڪردهاند) و به آن ها ڪمڪ نڪند براے تشڪیل خانواده، در گناه آن ها شریڪ است،ولو این ڪه اهل نمـ📿ـاز
و روزه هم باشد...
#ڪمڪ_به_ازدواج_جوانانـ💗
#استاد_رحیم_پور_ازغدے
@asheghaneh_halal
🍃🕯
•• #ویتامینه🍹 ••
پیامبراڪࢪم {ص}
••💓
آنچه دࢪ
خانه میگذࢪد
امانت است،.ࢪوا
نیست زن ها آن چه
میان آن ها و شوهࢪانشان
میگذࢪد به زنان دیگࢪ بازگو ڪنند...
••💓
{📕}وسائل الشیعه،ج۱۴ ،ص۱۵۴
#واقــعاقشنگنیست😊
لحظہ ــہاے ویتامینے در😃👇
••🍊•• @asheghaneh_halal
🌷🍃
🍃
#چفیه
مهـدی، مهـدی، یاسر بگوشے؟!
مهدی جان به گوشم...📞
یاسر جان به بچـه ها بگو:
خط به خطی ڪه توفضای مجـازی
مےنویسن رو همه شُهـدا مےبینن!!..🍃
✨|و لا تحسبن الذین قتلوا فيسبيلالله
امواتا بل احیاعندربهم یرزقون|✨
#تقوای_مجازی
#اللهماخرجحبالدنیامنقلوبنا✋
🍃 @Asheghaneh_halal
🌷🍃
20-konje ye khoone hanoozam.mp3
9.2M
🌹🕊
🕊
#ثمینه
ڪنج یہ خونہ هنوزم
یہ مادرے منتظرهـ😢
اینهمہ سال گذشتہ و
هنوز نگاهش بہ درهـ💔
#پیشنهاد_دانلود👌
#سید_رضا_نریمانے🎤
°•💚•° @asheghaneh_halal
•[ #سین_مثل_سپاه💚💪]•
حسین درسپاه الله استـــ😇•°
عباس درسپاه حسین استـــ😍•°
و شهدا درسپاه عباس اند😌•°
#منیڪسپاهےام😎✋
.
.
.
ــمرداݩ ݕے ادݞــا😌👇
•[🇮🇷]• @asheghaneh_halal
💛🍃
#بکانه
برگزردےباسماجت
شاخهرا چسبیدهبود،
دستهاےخویشودامان
توآمدبهیادم؛یاحسین...✨
#روزتونخدایے
#السلامعلیڪیااباعبدالله💔
خوشگل ــسازے😌👇
@ASHEGHANEH_HALAL
💛🍃
💙🍃
🍃
#شهید_زنده
|سردار فدوے|
💙| دشمنے آمریڪا هر روز ابعاد جدیدی پیدا مےڪند و ڪسے نمےتواند ادعا ڪند این دشمنے تجلے پیدا نڪرده است.
💙| اگرچــه در ۴۰ سال گذشته شاهد دشمنے آمریڪا بودهایم ولے در این مدت انقلاب اسلامے پیشرفـتهای بےنظیری داشتـه است.
#سخندوستچهخوشاست😉✋
#خداقوتســردار☺️✨
@asheghaneh_halal
🍃
💙🍃
💚❣
❣
#آقامونه
امـروز وَاللهـ✊ ،
آمریڪا از ما میترســد😋،
من قسم جلاله خوردم ڪه باور کنید😎
#سخن_جانانــــ😍
••🍃🌹🍃•• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_وپنج ♡﷽♡ در همان حال مامان پری وارد آشپز خانه میشود و با د
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_وشش
♡﷽♡
نگاهم میرود سمت چادر روی تخت....نزدیکش میشوم و با اندکی تعلل از جا برش میدارم و سر
میکنم خدا رو چه دیدی؟ شاید چادری شدیم!
با ذوق جولان دهنده در دلم از اتاق خارج میشوم...آدرنالین در خونم بالا و پایین میپرد و دلم غنج
اتفاق افتاده در زندگی ام را میرفت... خدایا زودتر دست این اتفاق را رها میکردی!افتادنش جان به
سرم کرد! لحظه ای از خودم تعجب میکنم!این عشق چه بر سر من آدم می آورد!؟
سلام آرامی میدهم و با دیدنم همگی از جا برمیخیزند و با تعارفم دوبار مینشینند. زیر چشمی به
شخص داماد نگاه می اندازم!نه اشتباه نمیکنم همان آقا سید خودمان است که کنار رفیق فابش
ابوذر نشسته و سر به زیر انداخته!
______________________
سکوت معمولی و قابل پیش بینی ای بینمان برقرار شده.... آن بیرون بعد از صحبت های معمولی،
کربلایی رفت سر همان اصل مطلب معروف و بالاخره بحث افزایش قیمت خانه و مسکن ومرغ و
جان آدمیزاد رسید به ما دو نوگل نو شکفته!
قرار شد برویم توی اتاق حرف بزنیم از خودمان... دست و پایم یخ کرده بوداصلا... من هیچگاه
نمیدانستم یک حس درونی تا این حد آدم را برون گرا میکند!مثلا من دلم میخواست آن لحظه از
فرط شادی فریاد بزنم!
سکوت را او میشکند...خب بهتر بود
_خوب هستید شما ان شاءالله؟
من عالی بودم جناب!
_خوبم ممنونم....
لب تر میکند و میگوید:خب ...راستش من فکر میکردم امشب اینجا مهمون شما نباشیم با توجه به
اتفاقاتی که تو خونه افتاد!
به مزاجم خوش نیامد حرفش!
ادامه میدهد:اما خوشحالم که اتفاقات بر خلاف تصوراتم رقم خورد
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_وشش ♡﷽♡ نگاهم میرود سمت چادر روی تخت....نزدیکش میشوم و با
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_وهفت
♡﷽♡
صبر نداری آیه!!صبر نداری!اتفاق این حرفش گوشت شد به تنم چسبید!
چیزی نگفتم و رفت بالای منبر:خب میشه گفت ازدواج شاید بعد از تولد مهم ترین مقوله زندگی
آدمه! اینکه کی کنارت باشه کی همراهت باشه کی دست تو دستت بزاره کی کنارت باشه و زندگی
رو زیبا کنه برات...کی زندگی کردن رو برات سهل و آسون تر کنه...مرهم باشه نه دردت....
میدانی آیه این آقا همانی است که تو میخواهی جای خودت دارد حرف میزند!
باید حرفی میزدم:دقیقا همینطوره که میفرمایید...
آرام میگوید:خوبه... خب من حس میکنم هرچند سطحی ایدآل هام روتو شما دیدم...
امشب شب جالبی بود... خدا داشت همه جوره سنگ تمام میگذاشت...
صحبت های خوبی بود او از خودش گفت از کار و بارش که قرار نیست اینجا باشد و به احتمال
زیاد در بوشهر ساکن میشود همراه همسرش...
خنده ام گرفته بود وقتی به جدیت تمام گفت:در خصوص شاغل بودن همسرم هم...باید رک بگم
من از کار کردن زن تو محیط زنونه کراهت دارم و تو محیط مختلط مخالفم!
چه محمد وار حرف میزد این میرحیدر... اینها چقدر شبیه هم بودند
دلیل هم می آورد برایم که زن وظیفه اش پول در آوردن نیست وظیفه اش آرامش دادن به مرد
است رنگی کردن زندگی وظیفه اش خانمی کردن است و مادر بودن وظیفه اش گرم کردن خانه
است و پول درآوردن را خدا به عهده ی مرد گذاشته!
خب غیر عقلانی بود اگر من رگ فمنیستی نداشته ام بالا بزند و مثل بنده خدایی اجتماع اجتماع
کنم و نطق غرا کنم که استعداد هایم در خانه تلف میشود!
هرچند اینها را نگفته جوابم را داد که :زن استعدادش در نسل پروری است! که انشیتن و ادیسون
وحتی ماری کوری یک مادر یک زن پشتشان بود! زن وظیفه اش پشتیبانی است...البته که من مانع
پیشرفتتون نمیشم و اگه قصد ادامه تحصیل داشته باشید مشکلی نیست و اصلا این مرد چه زیبا
فکر میکرد!
اصلا تو خوشت می آمد از زن بودن....تعریفش از دنیا هم قشنگ بود... میگفت من در وهله اول
یک طلبه ام و بعد یک مهندس
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃