eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌾 [ #همسفرانه ] وَقْـتے مےخندے |ٺَمـۅم| قَنداے دُنیا، توے |دلمـ| آبـ میشۅد... [ @asheghaneh_halal ] ••🌾
°🐝| #نےنے_شو|🐝° وے یڪ عدد نان باگت است.🥖 یا یک سیخ جـیـگر🍡 که البتہ استیڪرے جـیـگرے نداشتیم!! وے را باید از دور نظاره ڪرد😳! زیرا خــطـر گـاز گـرفتگـے وے زیاد است. وے بـہ شـدت خوردنے اسـت😋 بارالـها، به هـمه چـون وے عنایت فـرمـآ آمـیـن یا رب العـالمین🙏 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_بیست_و_هشتم زمین رو مرتکب میشه، من نمی تونم تحت حمایت کسی قرار بگی
💐•• 💚 فاطمه که خیالش از این بابت راحت شده بود، سعی کرد تشنج درونش رو آروم کنه، به خاطر زندگی خودش و بچه هاش، به خاطر مادر پیرش، به خاطر زندگی ای که اسمش واقعیت بود، نه یک رمان عاشقانه صد صفحه ای و نه یک فیلم یا یک نمایشنامه... بعد از چند لحظه ادامه داد: -دومیش اینه که خبر هیچ کدوم از کارات به گوش من نرسه، نه به گوش من، نه به گوش اطرافیانم و نه به گوش دورترین فامیلی که ما رو میشناسه...... هر غلطی دوست داشتی بکن، اما این دو تا شرط رو رعایت کن. بعدم از شدت اضطراب به سختی از جاش بلند شد، فاطمه ی محکم و صبور به سختی قدم بر میداشت، دستش رو به دیوار گرفت تا بتونه راه بره، رفت توی اتاق حوله حمام رو برداشت و وارد حمام شد، درو از پشت قفل کرد، دوش آب رو باز کرد و شروع کرد زار زار گریه کردن... صدای گریه فاطمه که از ته دل بود خیلی بلند تر از اون بود که پشت صدای نرم قطره های آب پنهان بمونه و به گوش سهیل نرسه. سهیل گرفته و عصبانی، سوئیچ رو برداشت و از خونه زد بیرون، نمی دونست کجا بره اما میدونست دلش نمی خواد ضعف فاطمه رو ببینه، دلش نمی خواست شکسته شدن فاطمه رو ببینه، حتی اگر مسببش خودش بود، ... دلش نمی خواست عاقبت کار خودش رو ببینه، دلش می خواست باور کنه اگر اون دو شرط فاطمه رو رعایت کنه همه چیز درست میشه... سوز سرما تنش رو به لرزه انداخت، این قبرستون و این سرما داشت تمام وجودش رو مسخ سردی غم میکرد. ها کوچیکی به دستاش کرد، اما هاش هم رنگی از گرما نداشت، دلی که غمگینه، گرمایی نداره که بخواد در این سوز گرما، دستی رو گرم کنه، دوباره دستش رو توی جیبش فرو برد و به سنگ قبر سفید پدر چشم دوخت -سلام بابا، منم، فاطمه تو... فاطمه تو... کاش بودی بابا... کاش بودی تا برات بگم چقدر سخته که بخوای هر لحظه جوری زندگی کنی که دوست نداری، دلت میخواد گریه کنی، اما باید بخندی، دلت می خواد فرار کنی، اما باید بمونی ،دلت می خواد داد بزنی، اما باید لبخند بزنی، دلت می خواد بمیری، اما باید بمونی و زندگی کنی، بابا... چرا زندگی اینقدر تلخ شد؟ چی شد؟ ... -امتحانه دخترکم... امتحان ... ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_بیست_و_نهم فاطمه که خیالش از این بابت راحت شده بود، سعی کرد تشنج د
💐•• 💚 -امتحان کی؟ امتحان چی؟ چرا من باید امتحان پس بدم، اون هم همچین امتحانی؟ من که هیچ وقت دست از پا خطا نکردم، من که بندگی کردم، من که همیشه خودم رو پاک نگه داشتم، چرا من؟ چرا این امتحان؟ چرا سهم من از عشق این بود؟ -امتحان وقتی امتحانه که دست بذاره رو نقطه ضعف تو... کیه که توی این دنیا امتحان نشه؟ دنیا جای امتحانه، بندگی تو نماز و روزت نیست، بندگی تو قبول شدن توی همین امتحاناست، وگرنه امام علی)ع(، امام حسن)ع(، امام حسین)ع( و همه ائمه باید راحت ترین زندگی رو میداشتند، اما میبینی که، هرکه بامش بیش، برفش بیشتر، هرکسی بندگیش بیشتر باشه، امتحانش سنگین تره. و همه این امتحانا واسه اینه که تو به آخر آخر چیزی که براش آفریده شدی برسی، تو خدایی، باید به خدا برسی... ان الله مع الصابرین ان الله مع المتقین -سخته بابا، خیلی سخته... - لا حول و لا قوه الا بالله، زندگی چه سخت باشه و چه آسون تو توانی نداری جز اون چیزی که خدا بهت داده، پس فکر نکن تویی که باید تحمل کنی، مطمئن باش تحملش رو خدا بهت میده، تو فقط به سخن و هدایت خدا دل بده... -کارم درسته بابا؟ جوابی نشنید، جوابی نشنید چون خودش نمی دونست کارش درسته یا نه، نمیدونست پای بند موندن به این زندگی درست تره یا رها کردنش، تمام جوابهایی که پدرش بهش میداد در واقع از ذهن خودش بیرون می اومد ولی امان از وقتی که خودش هم نمیدونست چه کاری درسته و چه کاری غلط هوا کم کم داشت گرگ و میش میشد، تصمیم گرفت برگرده خونه، دوباره فاتحه ای برای پدرش خوند و بلند شد ... توی مسیر فاتحه ای هم برای ساجده خوند و سوار ماشین شد احساس بدی توی وجودش بود، تمام طول مسیر تا خونه رو فکر کرد. وقتی به در سفید خونشون رسید، دیگه تصمیمش رو گرفته بود، تصمیم گرفت بمونه و بجنگه، برای پیروزی، رو به آسمون کرد و گفت: خدایا اگر این امتحان شماست، من میمونم و میجنگم، من پای تصمیم اشتباهی که پنج سال پیش گرفتم میمونم، من پیروز این میدونه، پس خدای من می خوام کمکم کنی تا در لحظه مرگ فقط یک جمله بگم: الحمدلله رب العالمین، شکرا لله... ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
•[ 😜•] چند روز پیش ڪه از ڪربلا برگشته بودیم پدرم میخواست از همسایمون بابت زحماتے ڪه این چند وقت ڪشیده بودن تشڪر ڪنه‌ براے همین خیلے محترمانه گفت: خانم x شما تو این چند خیلے زحمت ڪشیدید.😧 باور ڪنید ڪه در حق خانوم بنده خواهرے و در حق بنده برادرے ڪردید. قیافه ے من اون لحظه 😂🤭 بابام 😱🤔 خانم x 😊🤔😳 برادرے ڪردن خانوم x 😜😐 😁 (9⃣) ─═┅✫✰🦋✰✫┅═─ ارسال سوتے: 📲• @yazahra_ebrahim چه ــخبرہ اینجــا😁👇 [•📸•] @asheghaneh_halal
[• #آقامونه😌☝️ •] 😔(• علے را مبادا ڪه تنها ڪنے 😎(• در این فتنـه‌ها مثل عمــار باش 🤝(• ڪمے فڪر‌ وحدت ڪمے فڪر دین ✌️🏻(• ڪمے مالڪ اشتــر یـار باش ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(570)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🍁•° @Asheghaneh_Halal
[• #صبحونه 🌤•] 🍃•| صُبح؛ اَحوال دلم باز نَواخوآنْ شده است ای نوایت به دلم کوڪ، هَوایت برسانـ‌ 💛•| #صُبحـتون‌‌امام‌رضایے❤️🍃 [•♡•] @asheghaneh_halal
☃️❄☃️ باش ! بودنت خوب است ...💜 شبیه حس قشنگ بیدار شدن 😍 در صبح آبی و خلوت یک مزرعه ،🌱 شبیه لذت نشستن کنار آتش ،🔥 در سردترین نقطه ی کوهستان ،❣ شبیه نوشیدن یک فنجان چای داغ ،☕ در یک عصر سرد پاییزی ...🍁 بودنت ،🌺 با من بودنت ؛💝 بد جور می چسبد !💑 🎈 ✌🏻 😍 ♥️ 💍|♡ @ASHEGHANEH_HALAL ☃️❄☃️
[• ♡•] آن ڪـھ بـے بـــــرق ڪــنـد جــــــــ|💚|ــــــانِ مــرا شــارژ ڪــجـاستــــ ؟ ؟ •(😃)• مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
[• ღ •] گاهے با ڪارهاے ڪوچڪ، میتوان صمیمیت و محبت را بیشتر ڪرد...☺️👌 ••مثلا در بین غذا لقمه‌اے بردارید و در دهان همسرتان قرار دهید. ••یا در یڪ ظرف غذا بخورید ڪه این ڪار محبت را بین زن و شوهر بیشتر میڪند...🌸🍃 😎 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•ღ•] @asheghaneh_halal
•🍃• °🌼°با این ذکر رو آب راه برو آیت الله فاطمی نیا : اگر کسی این دو جمله ی «إیاک نعبد و إیاک نستعین» را با جانش بگوید ، اگر روی آب یا هوا راه برود ، نباید تعجّب کرد! °🌼° : نکته ها از گفته ها ، صـ۱۳۰ـ ✨ @asheghaneh_halal ✨ •🍃•
🌷🍃 🍃 + بعد از مدت‌ها چشم انتظاری، نامه‌اش از جبهه به دستمان رسید. پاکت نامه را که باز کردم، یک برگه‌ی کوچک داخلش بود. روی همان، نامه‌اش را نوشته بود. وقتی آمد مرخصی، گفتم: «محمد جان! اگه اونجا کاغذ پیدا نمیشه، خب از اینجا ببر». گفت: «نه مادر جان! کاغذ پیدا می‌شه، اما چون متعلق به بیت الماله، نمیخوام خدای نکرده چیزی از بیت المال پایمال بشه». •|شهید محمد مرتضوی|• •|🕊|• @Asheghaneh_halal 🍃 🌷🍃
•[🌸🍃]• وتواےبـانو هميـن رابدان وبس⇣ صدام وجنگ ومين وترکش، هَمه اش بَهانه بود...☺️ 🌙 فَقط خواست ثابت كُند در اين سرزَميـن🇮🇷✌️ تـا بخواهـے دارد...😌🌸 👌😌 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌꧁ℒℴνℯ🍃🌹• • • @asheghaneh_halal
🍃🏴🍃 | 📿|ختم صلوات امروز 🍃| هــدیـہ بہ شهداے⇓ ❣| مدافع امنیت😔 ارسال تعـداد به آے دے👇 •🌷• @F_Delaram_313 تعداد صلواٺ ها •• ۲۱۲۱ •• هر روز میزبان یڪ فرشته👇 |💔| @asheghaneh_halal 🍃🏴🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
••🦋•• | 🌼../ اگر توانستید، با این متن اشک نریزید...👇 •• امروز، عجب روزی بود! همه غافلگیر شدیم. ما در خانه بودیم. پدر خواب بود، مادر در آشپزخانه مشغول پخت و پز، من و برادر کوچکم سر کنترل تلویزیون جر‌ّ و ‌بحث میکردیم! که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید، آیه ای از قرآن. به خیال اینکه شاید صدا از بیرون آمده، پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح می آید. صدایت آشنا و پر‌رنج بود؛ پدرم بی درنگ از خواب پرید، مادرم با کفـگیر، به زمین تکیه داده بود، من و برادرم کنترل را به کناری پرت کردیم و سراپا گوش شدیم، اصلاً مجری تلویزیون و مهمانان آن هم از جای خود بلند شده بودند و با دهانی باز و چشمانی متعجب، آسمان را ور‌انداز می کردند. و تو خود را معرفی کردی: « ای اهل عالم! من بقیه‌الله و حجت و جانشین خداوند روی زمینم...» باورمان نمی‌شد.‌ آن‌جا بود که گل از گل‌مان شکفت و زیر لب سلام دادیم: «السلام علیک یا بقیه‌‌الله فی ارضه» بعد با طنین محمدی ات ما را خواستی: «...در حقّ ما از خدا بترسید و ما را خوار نسازید، یاری‌مان کنید که خداوند شما را یاری کند. امروز از هر مسلمانی یاری می طلبم» ..وصف نشدنی است. در پوست خود نمی گنجیدیم. پدرم همان پایین تخت به سجده شکر افتاد. مادرم سرش روی زانو بود و های های گریه میکرد و من و برادرم به خیابان دویدیم! خودت دیدی که کوچه و خیابان غلغله بود! مردم مثل مورچه هایی که خانه هایشان اسیر سیلاب شده بیرون میریختند، یکی دکمه پیراهنش را بین راه می‌بست، دیگری گِرِه روسری اش را میان کوچه محکم میکرد، عده ای زیر‌ بغل پیرزنی ناراحت را که پایه عصایش بخاطر عجله شکسته بود گرفته بودند و دیدی آن کودکی که به عشق تو کفشهای پدرش را با عجله پوشیده بود و هی می افتاد! مردمی که روزی از سلام کردن به یکدیگر اکراه داشتند، خندان به هم تبریک میگفتند. قنادی رایگان شیرینی پخش میکرد و دم گل‌فروشی سر خیابان، مردم صف بسته بودند برای خرید گل ولو یک شاخه برای تهنیت به گل نرگس! ماشینها بوق‌زنان و بانوان کِـل‌کشان و گلاب پاشان، پشت سر جمعیت عظیمی از جوانان به راه افتادند. جوانانی که دست می افشاندند و با شور میخواندند: «صلّ علی محمد *** حضرت مهدی آمد» خیلی از نگاه‌ها به ویترین یک تلویزیون‌ فروشی در آن سوی خیابان دوخته شده بود تا اولین تصویر جمال زیبایت، مخابره جهانی شود. نذر ۳۱۳ صلوات کردم مبادا اَجنبی چشم زخمت بزند. وقتی چهره دلربایت به قاب تلویزیون آمد، شیشه مغازه غرق بوسه شد. یکی بلندبلند صلوات میفرستاد، دیگری قسم می‌خورد که تو را قبلاً در محله‌شان دیده وخیلی‌ها اشک‌هایشان را با آستین پاک می‌کردند تا یک دل سیر تماشایت کنند. در این مدت که علائم پیش از ظهور یکی پس از دیگری نمایان می‌شد، دل شیعیانت مثل سیر‌و‌سرکه میجوشید اما کسی فکر نمیکرد به این زودی‌ها ببـیندت. راست گفت جدّت رسول خدا که فرمود:« مَثَلِ ظهور مهدی، مَثَلِ برپایی قیامت است. مهدی نمی آيد مگر ناگهاني" قسم میخورم این اثرِ دعای توست که تا کنون ما زیر عَلَمت مانده ایم." عجب روزی بود امروز آقا ،چقدر عزیز و خواستنی هستید «عشق جان» @asheghaneh_halal ••🦋••
°🐝| #نےنے_شو|🐝° 😴 تو این سَلمای پیس از مووهِد فَدَت حواب می تَسبه . می بینی شِ همه هم حوابیدن. 😒 فدت سُما مُساحم حواب بنده سُدین. 🤓 به اون تالبو هم تَبَجّه نتلدین: [ تیلیک ع سوما مانهه حواب نےنےهاس ] ☺️ با تَشَتّول استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_سی -امتحان کی؟ امتحان چی؟ چرا من باید امتحان پس بدم، اون هم همچین ا
💐•• 💚 بعد هم چشماشو بست و توی دلش از خدا کمک خواست وقتی ماشینو توی پارکینگ پارک کرد و به سمت راه پله ها میرفت، احساس کرد انرژی ای داره که هیچ مشکلی نمی تونه از پا درش بیاره، احساس کرد خیلی نیرومند شده، قوی و شکست ناپذیر... صدای جیغ جیغ بچه ها حتی از پایین راه پله ها هم شنیده میشد، فاطمه مثل هر مادر دیگه ای که خنده بچش براش شیرین ترین صدای دنیاست، لبخندی زد و به سمت خونه حرکت کرد، هنوز به پا گرد نرسیده بود که با چشمهای مرموز ترسناکی رو به رو شد که ازش متنفر بود. خانم فدایی زاده بود که با دیدن فاطمه ایستاد و به خشکی سلامی کرد، فاطمه هم جواب سلامش رو داد و خواست بره که خانم فدایی زاده گفت: -ببخشید میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ با این که دلش میخواست همون لحظه بگه نه و بره تو خونشو در رو محکم ببنده، به خاطر رعایت ادب ایستاد و لبخندی زد و گفت: بفرمایید. - شنیدم شما صنایع دستی خوندید، درسته؟ -بله -من و برادرم یک کارگاه صنایع دستی داریم راه میندازیم، می خواستم ببینم می تونم روی کمک شمام حساب باز کنم؟ فاطمه فکری کرد، با این که خیلی کار رو دوست داشت، اما از این دختر دل خوشی نداشت، یک لحظه دو دل شد و گفت: کارگاه چی دارید؟ - راستش فعلا برای شروع کار تمرکزمون روی تابلو فرشه، اما کم کم میخوایم سراغ بقیه رشته ها هم بریم. -خوبه، انشالله موفق باشید، ولی من فکر نمیکنم بتونم بهتون کمک کنم -چرا؟ جایی مشغول به کار هستید؟ -نه عزیزم، اما وقت ندارم. خانم فدایی زاده لبخند چندش آوری زد و گفت: ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• #آقامونه😌☝️ •] 😔(• مهم نيست 😒(• چه گفتند و مےگويند.. 👇(• مهم اين است.. 💚(• ڪه تُ پدر مهربان مايے 😏(• در سرماي هياهوها.. 😌(• دلمان گرم است به بودنت.. ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(571)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🍁•° @Asheghaneh_Halal
[• #صبحونه 🌤•] 🍃// شآدےاشـ😍 طلوع همه آفتاب هاست و پنجـِره اے ڪه صُبحگاهانـ☺️ به هوای پاک گشوده مےشود... و طِرآوت شمعـدانے در پاشویه‌ے حـوض //☀️ 💗] #احمد_شاملو 😍] #صبحتون‌به‌شادی😉💪 [•♡•] @asheghaneh_halal
☃️❄☃️❄ #همسفرانه نزدیکت می شوم بوی دریا می‌‌آید...🏖 دور که می شوم صدای باران...⛈ بگو تکلیف‌ام با چشمهایت چیست...🤨 لنگر بیاندازم عاشقی کنم...💕 یا چتر بردارم و دلبرے کنم...☔ #باچتر_بکوب_تو_سرش😜 #والا😶😆 ☃️❄☃️❄ 💍|♡ @ASHEGHANEH_HALAL
[• ♡•] زندگے آینده خود را فقط محدود به امروز نبینید. یعنے خودخواهانه همسرتان را انتخاب نڪنید و از الان به فڪر فرزندانتان نیز باشید و قبل از انتخاب همسر معیارهاے او را برای یڪ «والد» خوب بودن در نظر بگیرید.😉✌️ مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
[• ღ •] مردها دوست ندارند براے هر سوالے ڪه از همسرشان میپرسند یڪ سخنرانے طولانے بشنوند. در عوض زن‌ها عاشق حرف زدن هستند،مردان هم دوست دارند با همسرشان صحبت ڪنند اما تمام جزئیات موضوع را نمیخواهند! ☺️👌 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•ღ•] @asheghaneh_halal
🌷🍃 خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا کی حاضرید بجنگید؟! شیرودی خندید و گفت: "ما برای خاک نمےجنگیم ما برای اسلام مےجنگیم، تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. " این را گفت و به راه افتاد. آستین هایش را بالا زد. چند نفر به زبان های مختلف از هم مےپرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی به کجا میرود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده. شیرودی لبخند زد و بلند گفت: " نمـاز! صدای اذان مےآید وقت نماز است. " •|🕊|• @Asheghaneh_halal 🌷🍃
🍃💚 اَللهُمَّ رُدَّ کُلَّ غَریب✨• خدایا🌱• ما همه غریبیم!💔• ما را به حسین(ع) برسان...😭• خوشگل ــسازے😌👇 @ASHEGHANEH_HALAL 🍃💚
💐•• 💚 بعدم بلند خندید و رهاش کرد و گفت: -ببین با دستم چیکار کردی، باید دیه بدی -برو بابا بعدم حرکت کرد به سمت اتاق که سهیل داد زد، بچه ها آماده اید برای حمله؟ علی و ریحانه که هردوتاشون انگار از قبل نقشه کشیده بودن داد زدند:بــــله. فاطمه که تعجب کرده بود با شک ایستاد و گفت: آماده برای چی؟ سهیل گفت: یک.... دو..... سه.... حرکت یکهو سهیل و علی و ریحانه هر سه حمله کردند به سمت فاطمه و پرتش کردند روی مبل و صورتش رو با رژ لبهایی که توی دستشون بود سرخ سرخ کردند، سهیل که دستای فاطمه رو گرفته بود و مدام داد میزد: زود باشید، دیگه نمی تونم تحمل کنم، الانه که دستاش ول بشه، اون دو تا هم که روی شکم فاطمه نشسته بودند تند و تند روی صورت فاطمه رو قرمز کردند و بعدشم هر سه تاییشون با هم فرار کردند . فاطمه که گیج بود یکهو فهمید که این نقشه از قبل تعیین شده شون بود برای همین بلند شد و پارچ آبی که روی اپن بود رو برداشت و با سرعت تمام نصفشو خالی کرد رو سر سهیل بقیشم می خواست خالی کنه رو سر علی و ریحانه که در رفتند و همه آب ریخت روی تلویزیون، صدای انفجار و بوی سوختنی بلند شد و یکهو کل برق خونه رفت. بچه ها که به شدت ترسیده بودند ساکت شده بودند . فاطمه فوری رفت و بغلشون کرد، تازه فهمید که چه گندی بالا آورده، سهیل که چند لحظه داشت فکر میکرد، یکهو چنان زد زیر خنده که ناخود آگاه خنده رو به لبهای ترسیده همسر و بچه هاش نشوند، بعدم گفت: - همسر گرامی می خوای اذیت کنی مثل ما راههای کم خرج رو انتخاب کن، الان باید بریم یک تلویزیون جدید بخریم... صدی خنده این خانواده از درهای خونشون عبور میکرد و به گوش زنی میرسید که هر لحظه حسادت توی وجودش بیشتر و بیشتر شعله میکشید، شاید اون زن فکر میکرد عشق عمیقی توی اون خونه موج میزنه، اما نمی دونست که اون خنده ها و شادی ها نه به خاطر یک عشق بلکه به خاطر بردباری زنیه که با وجود تمام ظرافتهای وجودش مثل یک کوه مقاوم و استواره. ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_سی_و_سه بعدم بلند خندید و رهاش کرد و گفت: -ببین با دستم چیکار
💐•• 💚 دو سالی از اون قضایا میگذشت، اونها از اون خونه کوچ کرده بودند و به محله جدیدی رفته بودند، فاطمه خیلی تلاش کرد و با زیرکی خاص خودش، کاری کرد که دوستهای سهیل خیلی زود روابط خانوادگیشونو قطع کردند، از طرفی تا جایی که می تونست سعی کرد بهترین ها رو برای همسرش فراهم کنه، محیط گرم و آرومی که فاطمه براش آماده کرده بود باعث شده بود رفتار سهیل به شکل چشم گیری تغییر پیدا کنه، فاطمه با کمک حس زنانه خودش می تونست بفهمه که اون روابط همچنان ادامه داره، اما امیدوار بود که حداقل سهیل روی اون دو شرطش پای بند میمونه . مرداد ماه بود و تولد ریحانه، همه چیز آماده بود، ریحانه که از خوشحالی یک جا بند نمیشد، سهیل و علی با کمک هم بادکنکها رو باد میکردند و به در و دیوار وصل میکردند فاطمه هم توی آشپزخونه خوردنی های تولد رو آماده میکرد، که رو به علی گفت: -مادر علی، بعدش برو کادویی که خودت خریدی و کادوی ما رو هم بیار بذار اون گوشه که همه چی تکمیل بشه ،بعدم زود لباس بپوش که الانه که مهمونا برسن. -باش -ریحانه مامان تو چرا هنوز موهاتو شونه نکردی؟ بدو بدو که امشب تولدته ها... -آخ جون، آخ جون، الان میرم - سهیل جان، عزیزم پاشو لباستو بپوش دیگه -همین خوبه دیگه -کدوم؟ می خوای با همین لباس بیای جلوی مهمونا؟ -همچین میگی مهمون انگار کی می خواد بیاد، بابا چار تا بچن دیگه ، - به هر حال! توی عکس که می افتی، پاشو لااقل تیشرتت رو عوض کن -باشه، چشم بانو، آدم مگه می تونه به عشقش بگه نه.. صدای زنگ در که اومد، فاطمه به جنب و جوش افتاد، همه چیزو مرتب کرد و در رو باز کرد، چند تا از دوستای مهدکودک ریحانه بودند که یکی از مادرها آورده بودتشون، چند دقیقه بعدم دختر عمو، پسر عموهای ریحانه اومدند و کم کم خونه شلوغ شده بود، فاطمه در جنب و جوش بود و سهیل که لباس کرمی ای پوشیده بود بهش کمک میکرد، ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• #آقامونه😌☝️ •] 😒(• #فتنه ها پیداست 😔)• اما سازگاري مےڪنے 👌)• در دلت غوغاست 😞)• اما رازداري مےڪنے 😱)• جنگِ حزبِ قاسطین 👊)• و مارقین و ناڪثین 🇱🇷)• بزمِ آمریڪاست ✋(• تنها پایداري مےڪنے ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(572)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🍁•° @Asheghaneh_Halal
[• #صبحونه 🌤•] /💚/ #صاحبنا /💚/ میایۍ... میدانم‌خواهۍآمد... میایۍیڪ‌روز‌و‌همه‌مۍبینند ڪه‌چِـه‌بهــآری در‌پاییـز‌به‌پا‌ڪرده‌اۍ‌‌‌..‌. بیا‌بهـاردلها...! #اݪلهم‌عجݪ‌لولیڪ‌اݪفرج #آقا‌جان‌تاجوانم‌بده‌رخ‌نشانم [•♡•] @asheghaneh_halal
☃️❄☃️❄ #همسفرانه عاشق♥️ ڪہ بشوے، جهانت پر می‌شود از شعرهاے رنگارنگ...🌈 گاهی‌بہ شڪلِ پیراهنی چهارخانہ،😊 گاهی بہ شڪلِ یڪ دامن گلدار!🌺 #طاهره_اباذرے_هریس 🌱 #گلی‌گلی_پوشِ_غزل‌های_منی😍😅 ☃️❄☃️❄ 💍|♡ @ASHEGHANEH_HALAL