کلیپ صوتی «جنگ نرم» - قسمت 1 - حسین یکتا.mp3
8.36M
[• #شهید_زنده •]
"📻 #پادکستجنگنرم
🎙" به روآیت حاج حسین یڪتا
"🔻 قسمت اول
🍃" #پیشنهاد_دانلود
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
🕌🍃
🍃
#قرار_عاشقی
☔️هواهواےبهشتاستدرحَریمِشما
💜فداےمهربانےولُطفِعظیمِشما
☔️توشاهعالمےوماگداےخانهٔتو
💜خُداڪندکهشومزائرفهیمشما
【السلام علیڪ یا امام رضا(ع)】
🍃 @asheghaneh_halal
🕌🍃
👒/..
#همسفرانه
محدودم کن
به دوست داشتنت
دلم میخواهد جز تو
چیزی به چشمِ دل نیاید..
#حمیدرضا_عبداللهے
#دوستتدارمبانو😘
@asheghaneh_halal
👒/...
[• #آقامونه😌☝️ •]
°☘| با یاد خدا
عروج انسان عشق است
°📿| اشکی به شب و
سجود جانان عشق است
°📆| یک جمعه
ظهور مهدی عج انشاءالله
°💚| با خامنهای
امیر ایران عشق است
۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید!
••چه تفاهم نابے داریم😉••
#سلامتے_امامخامنــهاے_صلوات📿
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍
#نگاره(608)📸
#ڪپے⛔️🙏
°•🍁•° @Asheghaneh_Halal
|• #مجردانه •|
#همتایی_تحصیلی
مطلوب این است که تحصیلات آقا پسر، یک مقطع بالاتر از خانم باشد فاصله بیشتر مطلوب نیست.
💫 در صورت وجود شرایط مطلوب در زمینه های دیگر، هم سطح بودن آنان نیز قابل قبول است.
💫 درصورتی که تحصیلات خانم از آقا بالاتر باشد، ممکن است مشکلاتی را در زندگی مشترک به وجود آورد چراکه با ویژگی غرور و اثبات اقتدار مرد منافات دارد. حتی اگر زن با تواضع و فروتنی، برای تحصیلات بالاتر خود جایگاهی قائل نباشد باز هم ممکن است مرد از تذکرات او در زندگی زناشویی، برداشت درستی نداشته باشد و تصور کند که دچار خود بزرگ بینی شده و جایگاه معلمی یافته است.
مجردان انقلابے☺️👇
@asheghaneh_halal
مسیر طلبگی.MP3
17.67M
•🍃•
#طلبگی
°🌼° سخنرانی استاد فخریان
با موضوع: #مسیر_طلبگی
طلبهی طراز اسلام ناب °🌼°
✨ @asheghaneh_halal ✨
•🍃•
#چفیه🕊
هرگاهدلمرفٺٺامحبٺڪسےرا بهدلبگیرد؛
ٺواوراخرابڪردے!
خدایابههرڪهوبههرچهدلبسٺم؛
ٺودلمراشڪسٺے!
#عشقهرڪسےراڪهبهدلگرفٺم؛
ٺو #قرارازمنگرفٺے!
هرڪجاخواسٺمدلمضطربو دردمندمرا #آرامشدهمدرسایه امیدےوبهخاطرآرزویےبراےدلم امنیٺےبهوجودآورم؛
ٺویکبارههمهرابرهمزدے!
ودر #طوفانهاےوحشٺزای حوادثرهایمڪردے!
ٺاهیچآرزویےدر #دلنپرورمو هیچخیرےنداشٺهباشموهیچ وقٺآرامشوامنیٺےدردلخود احساسنڪنم...
ٺواینچنینڪردےٺابهغیرازٺو #محبوبےنگیرموبهجزٺوآرزویے نداشٺهباشم...
وجزٺوبهچیزےیابهڪسےامید نبندموجزدرسایه #ٺوڪلبهٺو، آرامشوامنیٺاحساسنڪنم...
خدایاٺُرابرهمهایننعمٺهاشڪر مےڪنم...
مناجاٺ #شهیددڪٺرمصطفےچمران♥️
#اللهمالرزقناشهادتفےسبیلالله
#شادےروحشهداصلوات
🌷• @Asheghaneh_halal •🌷
🍃🕊🍃
#چفیه | #خادمانه
📿|ختم صلوات امروز
🍃| هــدیـہ بہ شهیده⇓
❣| راضیہڪشاورز
ارسال تعـداد #صلوات به آے دے😌👇
•🌷• @F_Delaram_313
تعداد صلواٺ ها
•• ۲۰۵۰ ••
هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇
|❤️| @asheghaneh_halal
🍃🕊🍃
رادیو_عقیق_کربلایی_محمد_حسین_حدادیان(6).mp3
3.88M
•🎧•🍃•
#ثمینه
♥️صلے علیڪ یا اباعبداللـہ♥️
باصداے کربلایی
#محمدحسینحدادیان
#پیشنهاد_دانلود
#آرامشدهنده💔
:: @asheghaneh_halal ::
•🎧•🍃•
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_شصت_و_دو آره خیلی خوبه که سها هم هست، دلگرمی بزرگیه سهیل سری ب
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_شصت_و_سه
-چرا؟ مگه چی شده؟
-نمیدونم جلسه اضطراری ترتیب دادند و واسه همین گفتن حتما شما باید باشی.
سهیل در حالی که وسایل بچه ها رو میگرفت گفت: باشه من تا نیم ساعت دیگه اونجام
+++
جلسه سهیل توی شرکت که تموم شد، در فکر عمیقی فرو رفته بود، با دیدن شیدا توی جلسه اول خیلی عصبانی شده بود اما وقتی آقای رئیس اونو به عنوان یکی از سهام داران شرکت که بخش زیادی از سهامها رو خریده بود و در واقع الان مالک اصلی اونجا بود بیشتر از عصبانیت متعجب بود، توی این یک ماه به جز چند تا اس ام اس چیز دیگه ای از شیدا ندیده بود و خوشحال بود که بالاخره بی خیال شده، اما حالا که اونجا میدیدتش مطمئن شد که شیدا برای نزدیک شدن به اون سهام های شرکت رو خریده.
در اتاق رو باز کرد و وارد شد، کیفش رو روی میز گذاشت و به سمت پنجره رفت و رو به شهر ایستاد، یک لحظه تصمیم گرفت استعفا بده و ازینجا بره، اما خیلی برای رسیدن به این نقطه تلاش کرده بود و حالا چند تا پروژه خوب زیر دستش بود، الکی نمی تونست به خاطر یک دختر خیره سر این همه موقعیت رو از دست بده، پس چیکار باید می کرد، با خودش فکر کرد، چقدر از این دختر بدش میاد، چجوری حاضر شده بود یک روزی اینو صیغه کنه ،دختری که چیزی به اسم حیا توی وجودش تعریف نشده!!!
توی فکر بود که تلفنش زنگ زد:
-آقای نادی، خانوم فدایی زاده می خوان شما رو ببینن
-باشه
با خودش گفت:لعنت به این شانس
بعد هم از اتاق خارج شد و به سمت اتاق هیئت رئیسه حرکت کرد که خانوم سهرابی خیلی آروم جوری که کسی نشنوه گفت: این خانوم فدایی زاده همون خانومی نیست که یک بار اومد دیدنت تو هم اشکشو در آوردی و پرتش کردی بیرون؟
سهیل نگاه غضب آلودی حواله این منشی فضول کرد که باعث شد نیششو ببنده و سرش رو به کار خودش گرم کنه ،سهیل هم با تقه ای به در اتاق هیئت رئیسه وارد شد.
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_شصت_و_سه -چرا؟ مگه چی شده؟ -نمیدونم جلسه اضطراری ترتیب دادند
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_شصت_و_چهار
سها و فاطمه بعد از اینکه محیط کارگاه رو یک دور برانداز کردند از هم جدا شدن، سها توی دفتر آقای اصغری کار میکرد و فاطمه هم توی اتاق کارگاهها، خانومی که مسئول بخش کارگاهها بود زن سال خورده ای بود که به شدت جدی و خشک بود، کار فاطمه رو قبلا دیده بود، اما فاطمه نمی تونست از نگاهش بفهمه که از طرحش خوشش اومده یا نه.
مودب روی صندلی نشسته بود و منتظر بود اون خانم که همه خاله سیما صداش میکردند حرفی بزنه، خاله سیما بعد از وارسی مدرک قالیبافی فاطمه رو کرد به فاطمه و گفت:
-خب، به نظر میرسه همه چی درسته و شما می تونید برای دوره جدید کارگاه به عنوان مربی اینجا فعالیت کنید.
-بله ،البته من خودم قالی بافی رو هم دوست دارم و اگر ممکنه میخوام سفارش هم قبول کنم
-خوبه، اما اینجا که نمی تونید کار کنید، در واقع وقتی که اینجا میذارید باید برای حرفه آموزان باشه، شما می تونید خونه کار کنید؟
-بله، ترجیح میدم توی خونه کار کنم، فکر میکنم اون طوری با آرامش بیشتری کار میکنم.
-اصول کار ما اینه که روی طرحهای سفارشی کار میکنیم، معمولا کارهای ساده رو به حرفه آموزان میدیم و کارهای مشکل تر رو به قالیبافان حرفه ای که با ما همکاری میکنند. اما شما چون اول کارتونه بهتر یک طرح ساده رو انتخاب کنید، البته من به شما پیشنهاد میکنم این یکی رو بگیرید، چون طرح ساده ایه و شما برای اول کارتون راحت میتونید از پسش بر بیاید.
فاطمه نگاهی به طرح انداخت، اصلا ازش خوشش نیومد، طرح یک گل خیلی ساده بدون هیچ جذابیتی، با خودش گفت کی میتونه همچین تابلو فرشی سفارش بده!!! بعد نگاهی به طرحهای دیگه ای که توی کامپیوتر بود انداخت و از بین اونها یک منظره خیلی زیبا انتخاب کرد، طرح آدمی که کنار درختی ایستاده و داره به غروب خورشید نگاه میکنه. رو به خاله سیما گفت: من می تونم این طرح رو انتخاب کنم؟
خاله سیما نگاهی به طرح انداخت و گفت: این طرح مال آدم خاصیه، باید خوب و تمیز از آب در بیاد، شما که دارید اولین کار رو به ما تحویل میدید، فکر نمیکنم مناسب باشه که اینو انتخاب کنید.
فاطمه نگاه حسرت باری به طرح انداخت و گفت: فکر میکنم از پسش بر بیام، اما باز هم هر جوری که خودتون میدونید.
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_شصت_و_چهار سها و فاطمه بعد از اینکه محیط کارگاه رو یک دور برانداز
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_شصت_و_پنج
خاله سیما همون طرح اولی رو به فاطمه پیشنهاد داد و بعد از توضیح جوانب کار و نحوه انتقال وسیله ها به خونه از اونجا رفت.
فاطمه که پشت میز کامپیوتر نشسته بود و به همون طرحی که خودش انتخاب کرده بود خیره شده بود، متوجه ورود محسن به اتاق نشد، محسن که از نگاه محو فاطمه فهمیده بود متوجه نشده، سرفه ای کرد و گفت: وقت بخیر فاطمه که تازه محسن رو دیده بود فورا از جاش بلند شد و گفت: وقت شما هم بخیر، ببخشید متوجه حضورتون نشدم
-مهم نیست، بفرمایید بشینید، اومدم ببینم اوضاع رو به راهه؟ با خاله سیما آشنا شدید؟
-بله همه چیز خوبه.
-بنابراین میتونید از هفته دیگه کارتون رو شروع کنید، درسته؟ فکر میکنم معلمی کار مناسبی برای شما باشه
-بله، خودم هم دوست دارم، البته قراره که در کنارش توی بافت تابلو فرشهای سفارشی هم کمک کنم.
-جدا؟ خیلی خوبه، خاله سیما طرحی هم به شما دادند؟
-بله، این طرح رو دادند
بعد هم طرح رو به محسن نشون داد، محسن سری تکون داد و گفت: برای شروع کار خوبه. بعد هم نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و با دیدن طرح منظره غروب گفت: اما شما داشتید این یکی رو نگاه میکردید، درسته؟
-راستش از این خیلی خوشم اومده، اما ازونجایی که خاله سیما گفتند این طرح مال آدم خاصیه و نمیشه ریسک کرد ،قبول نکردند من بزنم.
محسن دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و گفت: فکر میکنید از پسش بر بیاید؟
-من کارهای زیادی کردم، درسته که برای کارگاه شما تا به حال کاری انجام ندادم، اما فکر نمیکنم اون قدر سخت باشه که از پسش بر نیام.
-خیلی خوب، من با خاله سیما صحبت میکنم که این طرح رو به شما بدن
فاطمه با تعجب گفت: اما ایشون راضی نبودند، دلم نمی خواد اول کار برخلاف نظر ایشون کاری کنم.
-باشه، حالا ببینم اگه راضی نشد زیاد اصرار نمیکنم
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_شصت_و_پنج خاله سیما همون طرح اولی رو به فاطمه پیشنهاد داد و بعد از
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_شصت_و_شش
در تمام مدت صحبت محسن حتی یک بار هم به صورت فاطمه نگاه نمیکرد، از دلش میترسید، نه اینکه دلش با فاطمه باشه، از حسرتی که با دیدن فاطمه می خورد میترسید، حسرت اینکه اگر بیشتر تلاش میکرد شاید به دستش می آورد، اما حالا که دیگه کار از کار گذشته و یک محسن مونده و دیگه هیچی...
سهیل خسته و اخمو به آدمهای رنگاوارنگی که از روی خط کشی عابر پیاده رد میشدند نگاه میکرد، با خودش گفت چقدر پشت چراغ قرمز ایستادن بد و خسته کنندست، اما چاره ای نبود، توی دنیا قوانینی هست که باید رعایتشون کرد، والا تو میشی آدم بده دنیا، وقتی هم که شدی آدم بده دنیا، به پیروی از قانون جذب، دنیاتم میشه دنیا بده.
دستمال کاغذی ای برداشت و عرق پیشونیشو پاک کرد.
-کی این چراغ سبز میشه.
یاد اتاق خانم فدایی زاده افتاد، احساس کرد تمام بدنش از عرق خیس شده، احساس چندش آوری داشت از تصور وقتی شیدا که رو اونجور مغرور و از خود راضی پشت میز رئیس میدید و خودش که مثل یک کارمند مفلوک بدبخت جلوش ایستاده بود. چقدر دلش میخواست همون لحظه برگه استعفاشو پرت کنه تو صورت شیدا و بگه برو به درک .... اما نمیشد، کاری که براش این همه زحمت کشیده بود رو نمی تونست به همین راحتی ول کنه و بره، اون هم حالا که تلاشهای چندین سالش داشت جواب میداد، تازه اگر هم این کار رو میکرد، دیگه میخواست چه کاری پیدا کنه، از چه راهی پول در بیاره، مگه به همین راحتی میتونست با همین حقوق و مزایایی که اینجا میگیره جای دیگه ای کار پیدا کنه، پس باید چیکار میکرد، بین درخواست شیدا و کارش کدوم رو باید انتخاب میکرد؟ یک لحظه به ذهنش اومد چی میشد که شیدا رو دوباره صبغه کنه، مگه خود شیدا اینجوری نمی خواست؟ مگه فاطمه بهش اجازه نداده بود از راه حلال هر کاری که میخواست بکنه، مگه یک بار دیگه این کار رو نکرده بود، خوب این بارم روش، شیدا هم که قول داده بود هیچ کس چیزی نفهمه، پس چه مانعی میتونست وجود داشته باشه؟
توی همین افکار بود که موبایلش زنگ زد، بی حوصله گوشی رو برداشت و گفت: بله.
صدای شاد و پر انرژی فاطمه بود که از اون ور خط می اومد: سلام آقا، خسته نباشی. کجایی؟ دیر کردی؟
-سلام، تو راهم دارم میام.
-زودتر بیا که بدون تو ناهار نمیچسبه، داری میای اگه سختت نیست، ماستم بخر.
-باشه، امر دیگه ای نیست؟
-عرضی نیست قربان، تا اینجا میای مراقب خودت باش
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
#همسفرانه {💍🍃}
قبل ازدواج...👰
هر خواستگاری کہ میومد،🚶💐
به دلم نمےنشست...😕
اعتقاد و #ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...👌
دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ😇
نه بہ ظاهر و حرف..😏
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...🙃😌
شنیده بودم چله #زیارت_عاشورا خیلی حاجت میده...
این چله رو #آیت_الله_حق_شناس
توصیه کرده بودن...✍
با چهل لعـن و چهل سلام...✋
کار سختی بود😁
اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...
ارزششو داشت،
واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم.
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...
۴،۳روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...
چهره ش یادم نیست ولی یادمہ...
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚
دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار...
یه تسبیح سبز📿 رنگ داد دستم و گفت:
"حاجت روا شدے..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب...
امین اومد خواستگاریم...🙂
از اولین سفر #سوریه که برگشت گفت:
"زهرا جان…❤
واست یه هدیه مخصوص آوردم..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
زهرا،
این یه تسبیح مخصوصه💕
به همه جا تبرک شده و...
با حس خاصی واست آوردمش...❤️😌
این تسبیحو به هیچکس نده!
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره...
بعد شهادتش…💔
خوابم برام مرور شد...
تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود...
#همسر_شهید_امینی 🌷🕊
☃️/• @Asheghaneh_halal
🌷🍃
🍃
#چفیه
اۍ آنکه مـرا
بـردهای از یاد، کجایی؟
بیــگانـہ شــدی؟
دست مریـــزاد ، ڪـجـایـی؟
از دام تــوأم نـیـسـت
مــرا راه گـریــــزی...
مــن عاشـــق ایــن دام
و تو صـیّــاد.... ڪـجـایــی؟
📍•• حرف ها دارد این تصویر..!
#اخلاصیعنے
#خالصبودنتراهمنبینند..
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
•🕊• @Asheghaneh_halal •🕊•
🍃
🌷🍃
[• #خادمانه •]
فـــردا دقیقااا ده سال از
یڪ حمـــاسه پرشور و فراموش نشدنے
میگذرد✋✌️
طے این ده سال خیلے چیزا عوض شده! الا یه چیز!
ایــــن بین👇👇👇
خیلے از افراد دیگه بینمون نیستند!
ده سال گڋشته اما همچنان دشمن هست
بازی دشمن هست! بیشتر شده اما ڪمتر نشده!
فیس تو فیس شده!🙄
جوری ڪه اصلا نمیشه فڪرشو ڪرد!!!
امشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ اینجــا👇 با ما همراه باشید.
امــشب خیلےحرفا هست! خیلےحرفاااا✋
😉| @Heiyat_majazi
🇮🇷 @Asheghaneh_halal
☀️✨
✨
#قرار_عاشقی
بهر حاجات اگر دست دعا برخیزد🙏
دلبری هست به هر حال به پا برخیزد🍃
لطف آقای خراسان ز همه بیشتر است💫
هر زمان از دلِ پُر درد صدا برخیزد🕊
#السلامعلیڪیاعلےبـنمـوسےالرضاالمرتضے
#هواتوڪردمآقاجـون…
🍂 @asheghaneh_halal 🍂
☀️✨
✨
••👔
#همسفرانه
پاے تو ڪه وسط باشـد [••👌
میشود از تقویم[••🗓 هم سبقـت گرفت
دے است اما با تــو میشود[••☺️
در ڪوچه هاے اردیبهشت قدم زد [••😍
#حمیدرضا_عبداللهی
#قدمزدنباتویعنےقدمزدندربهشت😌
••👔 @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
😴] بَلا شی من و هی صِتا میسَنین؟
😯] آحه الان بَقتِ بَلنامه است؟؟
👶] الان نےنےا میحوابن. سووما
من و بیدال می توونین میجین
بلو تانال.
😴] من اس دست سوما به تي
شِتایت بُتُنم؟؟
🧐] شکایت از ما؟؟؟
🤓] بهتره شکایت از ما رو ببرید
پیش آقای رئیسی😁😁
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_شصت_و_شش در تمام مدت صحبت محسن حتی یک بار هم به صورت فاطمه نگاه نمی
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_شصت_و_هفت
بعد هم خیلی شیرین خندید و خداحافظی کرد.
با قطع شدن تلفن فاطمه چراغ هم سبز شد، سهیل با خودش فکر کرد، فاطمه کجا و شیدا کجا، با یاد آوری فاطمه دلش یک جوری شد، حسی به اسم عذاب وجدان. چیزی که مطمئن بود این بود که از شیدا متنفره، چراشم میدونست، دختری که حاضر بود به خاطر به دست آوردن یک مرد حتی آبروی خودش رو بر باد بده چه جذابیتی می تونه داشته باشه، ذات یک زن خواستن نیست، خواسته شدنه و زنی که به زور بخواد خواسته بشه، هیچ جذابیتی برای سهیل نداشت. اما الان موقعیتی نیست که بخواد با احساسش تصمیم بگیره، قرار نبود عاشق شیدا باشه، قرار بود فقط...
با خودش فکر کرد فقط چی؟ سهیل قراره چی باشه؟ یک غلام حلقه به گوش برای فرمایشات شیدا؟ قرار بود توی زندگی شیدا چی باشه؟ همسرش؟!!! .... نه، قطعا اینو نمی خواست، اون فقط همسر یک نفر بود... زمانی شیدا رو به خاطر یک هوس در آغوش گرفته بود، اما حالا هیچ دلیلی وجود نداشت، نه اون هوس، نه عشق ... اما منفعتش چی؟ به خاطر منفعتش می تونست همچین کاری کنه؟ یک بار به خاطر هوسش این کار رو کرد، حالا چرا به خاطر
منفعتش نکنه؟ ... اما اگر شیدا بخواد تا آخر عمر وبال گردنش بمونه چی؟ مطمئنا اون نمیخواست یکی دو روز سهیل رو داشته باشه، والا این همه تقلا نمیکرد، اما برای همه عمر با شیدا بودن ممکن بود؟!!! ... کاش توی این دو راهی قرار نمیگرفت، از دست دادن تمام موقعیتهایی که تا به الان با روز و شب جون کندن به دستش آورده بود، یا ازدواج با دختر ترسناکی به اسم شیدا، اون هم برای همه عمر ...
سهیل محکم روی فرمون کوبید و درحالی که داد میزد گفت: لعنت به تو سهیل، لعنت به هوست که اینجوری تو هچلت انداخت ... لعنت...
-سلام خاله سیما
-سلام خانم شاه حسینی، دیر کردید؟
-ببخشید، باید بچه ها رو میرسوندم مهدکودک.
خاله سیما در حالی که عینکش رو روی بینیش جا به جا میکرد نفس عمیقی کشید و گفت: الان عیبی نداره، اما از شروع کلاسها لطفا دیر نیاید، چون ما اینجا به نظم اهمیت زیادی میدیم
-چشم
-در ضمن، طرحتون عوض شد
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••