🖤🍃
🍃
#همسفرانه
میگُفت :
طلبــه ها باید
انقــدر با خانومشــون
مهـــربون باشَــن😊
که همـ👌ـه ی دُختــرا،
دلشــون بِخــواد
با طلبــه ازدواج
کنن...♥️✋️
#یهطلبهمثلشهیدسیدعلیحسینی🕊🌷
@Asheghaneh_halal
🍃
🖤🍃
[• #ویتامینه ღ •]
💞اگر احساس می کنید، کسی که با او هستید درکتان نمیكند یا احساساتتان را نمیفهمد و به نیازهایتان پاسخ نمیدهد، حرف هایتان را مخفی نکنید، نیازها و هیجان های خود را با او در میان بگذارید.
💞شاید باز هم پاسخ مناسبی ندهد و بی تفاوت باشد، اما حداقل شما اطمینان حاصل میکنید که پیش داوری نکرده اید و به طور واضح و روشن خواسته هایتان را با او در میان گذاشته اید و اینگونه راحت تر می توانید در مورد رابطه تان تصمیم بگیرید.
این گونه رفتار کردن بهتر از انتظار برای فهمیده شدن و رنج کشیدن است.
💞يادتان باشد حتی صمیمی ترین دوست و یاهمسرتان هم ممکن است از آنچه در ذهن شما می گذرد بی خبر باشد...
#باهمدیگهحرفبزنیم☺️
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal
.. ¤🕊¤..
#چفیه 🌷♡|..
تازه از جبهه برگشته بود.
نشست پای سفره،
تلوزیون سخنرانی امام رو
پخش میکرد.
ناگهان قاشق رو انداخت و ایستاد!
گفتم: " چی شد؟ "
گفت: " نشنیدید.
امام گفت جوون ها به جبهه برن! "
گفتم: " حداقل غذاتو تموم کن! "
گفت: " نه، نباید حرف امام زمین بمونه! "
برگشت جبهه...
"شهید محمدمهدی علیمحمدی"
#باشهداگمنمےشویم
#اللهمالرزقناشهادتفیسبیلک
#شادیروحشانصلوات
•• @asheghaneh_halal ••
.. ¤🕊¤..
🕌🍃
#قرار_عاشقی
خیال روی تو
در هر طریق همره ماست
اَﻟﺴَّﻼﻡ ﻋَﻠَﯿْڪ ﯾﺎ
ﻋَﻠے ﺍﺑْڹ ﻣﻮﺳَے ﺍﻟْﺮضا(؏)🖐
🕌🍃 @asheghaneh_halal
❤️🍃
#همسفرانه
دوست داشتنت
مثل همین
سرمای خوب زمستان است
میرود در دل و جانم♥️
#حمیدرضا_عبداللهی
@asheghaneh_halal
❤️🍃
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
من چه حیلی حوشجِل و 😍
پُپُلووَم، بایَت چادُل سَلَم
تُنَم
چُن چه حضلته زهلا "س"💚
دُفتَن حانوما بایَت خودسونو
از آگایونایی چه نا مَحلَمَند بپوسونن🌸
آفرین به تو فرشته نازم
خدا حفظت کنه جانانه من😘💚
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
🖤🍃
🍃
#همسفرانه
🖇علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی میزد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچهها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش میبرد ... 🍀
🔸تنها اشکال این بود که بچهها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمونها ... و از همه بدتر، پدرم ...😔
🔹علی با شنیدن حرف بچهها، زیر چشمی😒 نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانهای گفت ...
▫️- جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...
💢بچه ها با ذوق، بالا و پایین میپریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف میکردن ...و علی بدون توجه به مهمونها ... و حتی اینکه کوچکترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ...😍
🔻داستانشون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچهها گفت ...
🔹- خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ⁉️...
💠 و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ...✋
🔸علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ...🍃
🔻- خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت میخوام ...
🍀و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمونها ... هم من، هم مهمونها خشکمون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ...😁
منم دلـــ❤️ــم میخواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنیتر، قیافه پدرم بود ... چشمهاش داشت از حدقه بیرون میزد ...
اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من...🌺
#همسر_شهید_سیدعلی_حسینی🕊🌷
@Asheghaneh_halal
🍃
🖤🍃
[• #ویتامینه ღ •]
💑خانم وآقای خونه؛
دقایقی رو،
به دور ازتموم دغدغه ها
فقط مال همسرتون باشید!
تا ازهم دور نشین😊👌
مشکلات کاری ومالی،
یاگوشی وسرگرمی های دیگه
تعطیل لطفاً!✖️✖️✖️
#چقدرحرصبخورممنآخه😕
#صبحجمعاستبرایهمدیگهباشید🌞💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal
🌷🍃
🍃
#چفیه
مَن از این دنیا..
با همه زیباییهایش میروم
و همه آرزوهایم را رها میکنم اما
به ولایت وحقانیت علیابنابیطالب(ع)
و خداوندی خدا ؛ یقهتان را میگیرم
اگر امام خامنهای را تنها بگذارید
خواهش آخر من این است که
سلام مرا به امام خامنهای برسانید
و بگویید اگر دوباره زنده شوم
از تکهتکه شدن در راه تو ابایی ندارم.
•🌷شهیـدجآویدالاثر
محمدامیــن ڪریمیــآن🌷•
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
•|🕊|• @Asheghaneh_halal
🍃
🌷🍃
[• #تیڪ_تاب📚 •]
••کتابِ
فاطمه؛ علی است••
|| داستانهایی کوتاه از بلندای سبک زندگی حضرت صدیقه طاهره(س) و امیرمؤمنان(ع)🌸🍃
💓|داستانهای این کتاب در چهار فصل تنظیم شده است. فصل اول «تولد دو نور» به داستان ولادت و بالندگی آن دو معصوم میپردازد.|💓
💐|در فصل دوم به نام «پیوند دو دریا» ماجراهای شورانگیز وصلت آن
دو نور را میخوانیم.|💐
🦋|در سومین فصل که «داستان زندگی» نام دارد کاممان با داستانکهایی از زندگی و سلوک آن دو چراغ هدایت شیرین میشود.|🦋
🕊|فصل آخر حین و بعد از شهادت مظلومانه حضرت زهرا (س) را روایت میکند و «در فراق یار» نام دارد.|🕊
••192صفحه••
درخدمت ـباشیم😉👇
[•📖•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #شهید_زنده •]
••حاج حسین یکتا••
زمان جنگ
بچه یتیمهــا
دنبال سربنــــد
یافاطمهزهرا(س) بودند😭
#حاجیکتا
#یازهرا
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
🕌🍃
#قرار_عاشقی
#یا_امام_رضا؟!
#بشنـــو!
بشنو از دݪِ من!
مثل همیشه
بیقـــرار...
آن هم بیقـرارتر از همیشـه!
خوش دارم بنشینم و صحن طلایش
ولوله ای برپاڪند در دلم...
گنبد کبوتران این حوالے
بدجور مرا دلباختهے رضاے دلشکستگان کرد...
امام رضایم؟
طاقچه ی قلبم پنجره ای
سوی تو دارد..
همیشه نسیمِ کوی تو
معطوفِ [دلم] میشود!💔
حَق بده هوای تو در سر داشته باشم..
حق بده دلم گوشه ای دنج؛
از حرمت را بخواهد..
حق بده
دلم گره زده ی
پنجره ی فولادت باشد..
اینروزها زائرین کوی تو از من
خداحافظی میکنند..
به شاهدانِ نگاهِ شفایت قسم
نمیتوانم این خداحافظی هارا شاهد باشم..
#بےنشان ✏️
@asheghaneh_halal
🕌🍃
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
الان چه دهه فاطمیس◾️
اومَتیم حَلَم امام حُشین💚
تا هم عزادالی تونیم همم
باسه فَلَج امام زمان زیر گُبه🕌 دعا تونیم
این پَلچَمَم جلفتم دستم چه هرچی بهم نیدا
میتونه چشماس🏳 به پلچم بیفته و بجه:
اللهم عجل الولیڪ الفرج🙏
دعا و زیارتت قبول باشه ان شاءالله نازنینم💚
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هشتاد_و_نه بعد هم مشغول کارش شد، آقای اصغری از بالای عینکش نگاهی به
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_نود
سها خیلی آروم و زیر لب گفت: باشه بابا، ول کن
چاره ای نبود، پوشه رو گرفت و مشغول مطالعه شد که آقای خانی جلوی در ظاهر شد و چند تقه به در زد. سها و آقای اصغری هر دو به سمتش برگشتند و سلام کردند.
محسن هم جواب سلامشون رو داد و وارد شد و رو به سها گفت:
-بفرمایید بشینید، امروز برگه مرخصی خانم شاه حسینی رو دیدم، اتفاقی افتاده؟
-بله، صبح شما تشریف نداشتید، من درخواست رو تنظیم کردم و دادم مش رجب بذاره روی میزتون. ایشون تصادف کردند.
محسن ابرویی بالا انداخت و گفت: تصادف؟ با چی؟ کِِی؟
-دیروز تصادف کردند، از جاده منحرف شدن و به گارد ریل ها خوردند، بیل بورد تبلیغاتی ای هم که اونجا بود افتاد روی ماشینشون.
-چه وحشتناک؟ خودشون که چیزیشون نشد؟
-نه خدا رو شکر، فقط پاشون شکست و یک کم هم ضرب دیدگی داشتند، در واقع میشه گفت معجزه براشون رخ داد.
محسن سری به تایید تکون داد و گفت: خدا رو شکر که چیزیشون نشد، حیف شدکه توی این نمایشگاه نمی تونن حضور داشته باشن. سلام من رو بهشون برسونید و بگید اگر نمونه کاری دارند که میخوان توی نمایشگاه قرار بگیره ،بفرستند.
-باشه، چشم.
محسن لبخندی زد و خواست بره بیرون که سها گفت: ببخشید آقای خانی، میشه من هم یک هفته نیام؟
محسن که تعجب کرده بود، گفت: نیاید؟ شمام توی اون تصادف بودید؟
سها که حرسش گرفته بود گفت: نخیر من مشکلی دارم.
-متاسفانه حضور شما ضروریه.
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_نود سها خیلی آروم و زیر لب گفت: باشه بابا، ول کن چاره ای نبود،
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_نود_و_یک
سها که از جمله قاطعانه محسن سر خورده شده بود گفت: باشه.
محسن ریز بینانه نگاهی به سها انداخت و گفت: نکنه با نبود زن داداشتون احساس غریبی میکنید اینجا؟
-نخیر ،با بودن کسان دیگه ای احساس غریبی میکنیم
محسن خنیدید وگفت: منظورتون کیه؟
-هیچی آقای خانی، نادیده بگیرید.
بعد هم نشست سر جاش و بدون توجه به محسن شروع کرد به ورق زدن پوشه.
آقای اصغری و محسن نگاهی به هم انداختند و شونه ای بالا انداختند.
کارهای نمایشگاه خیلی زیاد نبود، تقریبا همه چی آماده بود چون سایقه برگزاری نمایشگاه رو داشتند و برای همین هم وسایل و هم جا و مکانش آماده بود، دعوت نامه ها هم از یک ماه قبل فرستاده شده بود و فقط میموند چیندن که شیدا چند نفر رو برای این کار مامور کرده بود، سها که تا به اون لحظه تمام تلاشش رو کرده بود تا شیدا نبینتش
دیگه چاره ای نداشت جز این که بره و خودش رو به شیدا معرفی کنه، با خودش گفت: اه، این خانی هم عجب آدم گیریه ها، خوب نمی خوام ببینمش اونو ... اه
اما مجبور بود، برای همین خودش رو مرتب کرد و به سمت محل نمایشگاه رفت. شیدا که از دور سها رو میدید با دیدن این قیافه آشنا به فکر فرو رفت، خیلی زود یادش اومد که سها رو کجا دیده، اما متعجب به سمتش رفت و با لبخندی گفت: سلام سها جان
-سلام عزیزم، خوبی؟
-ممنون، تو کجا اینجا کجا
سها که کلافه بود پوفی کرد و گفت: متاسفانه مدتیه که توی این کارگاه کار میکنم؟
شیدا ابروی تکون داد و گفت: خوبه. خیلی از دیدنت خوشحالم
سها جوابی نداد و به اطراف نگاه کرد که دوباره شیدا گفت: فاطمه جون چطوره؟ آقا سهیل؟ علی و ریحانه؟
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
#خادمانه ✍
جمهـــورے اسلامے دنـــیا رو
زیــــر رو ڪرده✊
تا یڪسال پــــیش
همه دنـــیا از آمـــریڪا
مےترسیدند✊✊✊✊✊
هیچڪس جرئت نداشت بگــــه
جنــــاب آمریڪاے #سفاڪ بالاے چشمت
ابروعه!👊
پـــارسال دقیقاااا مثل این روزهااا همه داشتن
بدووو بدووو مےڪردند ڪه جمهورے اسلامے
چــــهل سالگے انقلابشو جشن نگیره😁
امـــا امساااال همه دست به دست هم دادنـــد
تـــا آمــــریڪاے #سفاڪ
گــــورش رو از منطقه گـــم ڪنه!✋
اینـــــه✌️
منـــــطق #مقاومت✌️🇮🇷
برای اطلاع از ریزتـــــرین جزئیات اتفاقات پیش رو
به این ڪانال مراجعه ڪنید👇👇👇👇👇
❇️ @Rasad_Nama
بـــا ما در عاشقــانه ها بمــــانید😉👇
@Asheghaneh_Halal