°🐝| #نےنے_شو|🐝°
لباسام خوسگلہ؟!👩🏻⚕•|
اومدم پیس تَسایے تِہ تُلونا دِلِفتَنـ😢•|
تا بِهِسون تُمَت تُنم ☺️•|
اینجا تُلے پَلَستال و دُکتُل هَس تِہ دالَن
ژحمت میتِسَنـ😍•|
سُما هَم بیاین تُمَتِسون
اَگَلَم نمیاینـ😒•|
دعا تُنین هیسڪی مَلیض نَسہ🙏•|
دعایے تِہ اقامون* دُفت هم بحونید💛•|
*دعای هفتم صحیفه رو حضرت اقا توصیه کردن برای رفع بلا بخونیم
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
👑🍃
#همسفرانه
تــــاذره👌اےزدردخودمرانشاندهـــم😉
بگــــذاردرجداشدناز#یار:)جــــاندهــــم💕
#یاربایدیارخداباشه😍:)
@asheghaneh_halal
👑🍃
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_چهل_و_یک فاطمه لبخندی زد و گفت: باشه. منتظرتم. سهیل موهای
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_چهل_و_دو
پرستاری که از کنارش رد میشد با ترحم نگاهش کرد و گفت: لطفا آروم باشید، عمل طولانی ایه، اینجوری دارید خودتون رو اذیت میکنید...
سهیل انگار حتی حرفهاش رو هم نشنید... چه انتظاری ازش داشت؟ انتظار داشت وقتی تمام زندگیش توی اتاق عمله راحت و آروم روی اون صندلی لعنتی بشینه و به هیچ چیز فکر نکنه... گوشیش زنگ خورد، فورا از جیبش درآورد ،سها بود:
-سهیل، چی شد؟ عملشون تموم نشد؟
-نه، میگن عمل طولانی ایه، شما کجایین؟
-644 کیلومتر مونده، هیچ خبری نیاوردن؟
-نه، هیچی...
-غصه نخوری داداشی ها، خوب میشن
سهیل نمیدونست چی بگه، بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و دوباره به ساعت بیمارستان خیره شد، ساعت 1 بعد از ظهر بود و معلوم نبود تا چند ساعت دیگه باید منتظر میموند... هم فاطمه توی اتاق عمل بود و هم علی ... بی تاب و بی قرار بود، انگار ثانیه ها قصد گذشتن نداشتن، هر بار که به عقربه ها نگاه میکرد انگار از جاشون جم نخورده بودند ... دلشوره بدی داشت، دلشوره ای که باعث شده بود حالت تهوع شدیدی بهش دست بده .... دیگه خسته شده بود... تا وقتی که ساعت 6 رو نشون میداد همچنان قدم میزد، پاهاش دیگه سر شده بودند و هیچ حسی نداشتند، توی این مدت تمام طول عمر 44 سالش رو با فاطمه مرور کرده بود، تک تک لحظه هاش رو، لحظات خوب و بدش رو .... لحظاتی که با علی بود، با هم دو تایی مردونه میرفتن رستوران ... زمانایی که با هم درد و دل میکردن ... زمانایی که به چشمهای پر غرور علی نگاه میکرد و کیف میکرد ... توی دلش گفت: خدایا، زندگیم رو ازم نگیری ... خدایا فاطمه ام رو ازم نگیری ... علیم رو ازم نگیری...
در حال راز و نیاز بود که مردی با لباس سبز از اتاق بیرون اومد،سهیل با دیدنش فورا به سمتش رفت، مرد رو کرد به سهیل و گفت: شما چه نسبتی با علی نادی دارید.
سهیل انگار قلبش توی دهنش اومده بود، فورا گفت: پدرش هستم.
ضربان قلبش از 244 هم بالاتر رفته بود، هر لحظه که میگذشت تا اون مرد حرف بزنه احساس میکرد الان قلبش از قفسه سینش میزنه بیرون..
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_چهل_و_دو پرستاری که از کنارش رد میشد با ترحم نگاهش کرد و گفت: ل
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_چهل_و_سه
مرد پرستار مستقیم توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت: متاسفم ... هر کاری از دستمون براومد انجام دادیم .... اما
...
برای چند لحظه دنیا برای سهیل متوقف شد، چند بار پلک زد، انگار ادامه حرفهای اون مرد رو نمیشنید، فقط دید مرد بعد از گفتن یک سری حرف رفت و سهیل موند و راهروی خلوت بیمارستان ... سهیل موند و اون همه خاطره، سهیل موند و ... غم از دست دادن پسر دوست داشتنیش... انگار باورش نمیشد زیر لب زمزمه کرد: علی... علی دوست داشتنی من ... رفت؟...
نمیتونست سر پا بایسته، چشمهاش تار میدید، مجبور شد چند بار پلک بزنه تا بتونه چیزی ببینه ... با خودش چند بار تکرار کرد: علی؟ دروغ گقت... حتما اون پرستار دروغ گفت...
اما وقتی دکتر هم از اتاق عمل بیرون اومد و سری به افسوس تکون داد و بهش تسلیت گفت تازه فهمید همه چی حقیقت داره ... علی واقعا رفته بود...
نفسهاش به شماره افتاد ... علی ... علی من ... رفت....
اشکهاش بی اجازه سرازیر میشدند، توی حیاط بیمارستان نشسته بود و زار زار گریه میکرد، مردمی که از اطرافش میگذشتند با ترحم بهش نگاه میکردند، سرش رو روی چمنهای اونجا گذاشت و گفت: خدا ... خدا ... خدایا علی رو ازم گرفتی... پسرم رو ازم گرفتی ... مایه جونم رو ازم گرفتی ... فاطمم رو نگیر... خدایا قول میدم تا آخر عمر بندگیت رو کنم .... خدایا قول میدم ... خدایا به ریحانم رحم کن ... خدایا رحم کن بهم ... خدایا ریحانم رو بی برادر کردی ... بی مادر نکن ... خدایا جونم رو ازم نگیر ... فاطمم رو ازم نگیر...
صداش بر اثر گریه به لرزش افتاده بود، از ته دل فریاد زد: خدا....
+++
ساعت 44 شب بود که سها و پدرمادر سهیل و مادر فاطمه رسیدند، وقتی وارد بیمارستان شدند و به چشمهای پف کرده سهیل نگاه کردند قلب همشون از حرکت ایستاد... نمیدونستند چی شده...
-سهیل چی شده؟ چرا اینجوری ای؟
سهیل تمام توانش رو جمع کرد و گفت: هنوز زیر عملن
دلش نمیخواست از مرگ علی چیزی بگه، هنوز زود بود، دل نگران فاطمه بود .. نمیدونست چی میشه، فقط دعا میکرد، بقیه هم بی خبر از مرگ علی
مشغول دعا شدند...
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
ali_moshkelat_dar_khanevadeh.mp3
1.89M
[• #ویتامینه ღ •]
🎧 | مشکلات درخانواده
💞 #اسـتـادعـالے
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal
🌼🍃
🍃
#طلبگی
✨ماههای رجب و شعبان و رمضان از راه رسید؛ بیدار باش!
تا اینکه برای مسافرت خویش توشه برداری، و این فرصت را از دست مده و غنیمت بشمار!✨
#آیتاللهسیدعلیقاضیرحمةاللهعلیه
🌼🍃
🍃 @asheghaneh_halal
🍃💜🍃
💜🍃
🍃
#ریحانه
ﭘﺪﺭﻡ میگفت:
ﭘﺴﺮ ﺟــ😊ـــﺎﻥ
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ‼️❌
ﻣﺒـــــﺎﺩﺍ🚫
ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺸﻪ چرکنویس اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺖ❕
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻫﺎﺵ
ﻧﯿﺸﺨﻨﺪﯼ😏 ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ
ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ
ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﻮﻧﻪ
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﻣﯿﺪﻥ...🚦
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺷﻮﻧﻪ ...😏
ﭘﺪﺭﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ 😧ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩﻩ🔥
ﺗﻮ " ﯾـﻮﺳـﻒ "ﺑﺎﺵ ⚠️
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ
ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ🤐
ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ...
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻔﺖ🤔
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ؛
ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ " ﯾـﻮﺳـﻒ " ﺑﺎﺷﻢ..👌
♨با یـــــوســـــف بودن تو،
زلیخـــــا نیز به خود می آید ...♨
@Asheghaneh_halal
🍃
💜🍃
🍃💜🍃
🍃🕊🍃
#چفیه | #خادمانه
📿|ختم صلوات امروز
🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓
❣| یوسفالهے
ارسال تعـداد #صلوات به آے دے😌👇
•🌷• @F_Delaram_313
تعداد صلواٺ ها
•• ۲۰۰۰ ••
هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇
|❤️| @asheghaneh_halal
🍃🕊🍃