#پابوس
{❤️}پیامبـر اڪرم صلےالله علیه وآلـه :
🔸از زیـاد خوابیدنــ💤 بپرهیزیـد؛
زیـرا☝️پُـرخوابے😴
شخص را در روز قیامتــ تنگ دست وا مےنهد.
{📚}الاختصـاص ص ۲۱۸
#شنبه_های_نبوی
(💚) @asheghaneh_halal
💚🍃
🍃
#مجردانه
بعضیا فڪر میکنن بعد از ازدواج قراره اتفاقات خاصے بیوفتہ...😐
خیر اینطور نیست
ببین الان چقدر دارے از مجردیت لذت میبرے؟
چہ رفتارهایے دارے؟
ممڪنہ تا چند ماه اول عقد سرخوش باشے و احساس خوبے داشتہ باشے ڪہ اونم بخاطر تازگے داشتن این موضوعہ
اما یادت باشہ ازدواج دارو نیست ڪہ بخوایم براے فرار از خیلے مسائل باهاش روبہ بشیم
#هشتگ_نداریم😒
پ.ن هم نداریم😐
🍃 @asheghaneh_halal
💚🍃
°•| #ویتامینه🍹|•°
اگر میخواهید [هَمسَر]
خوبے باشید اول باید یاد بگیرید ڪہ
[هَم صحبت]خوبے براے او باشید...😌👌
زن و شوهرے ڪہ از [صحبت ڪردن]
با هم لذت مے برند هیچ گاه بہ بن بست نخواهند رسید...😍🎈
#بعدا_نگید_نگفتے😐
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی
#نڪتہ_طلبگـے
🔅گـام اولـ
جهت ڪسب معنویــ😇ـت و توفیق↪️
اهمیت بهـ تڪالیف شرعے است...👌
⁉️ لذا انسان ابتدا باید
نسبت به انجام واجبات
اهمیـــت خاصے بدهد...💪
•🍃•وظایف خود را به نحو احسن|😌|
ادا ڪرده و در انجام آن ها
سهل انگارے نڪند…😵
🍃🌸🌸🍃
@asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
. 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ] .
#چفیه | #عشقینه
||مےگفت در دوره آموزشے بسیجـ|✨
یڪ شب رسول من رو ڪنار ڪشید.
آنموقع سیزده ساله بود...
گفت:
آقا مرتضے شما آدمـ|☺️ خوبے هستید
و من بہ شما اعتماد دارم..
یڪ چیزے مے خواهم بگویم،
فقط از شما مے خواهم ڪہ بہ هیچ ڪس نگویید،تاکید|👌 ڪرد ڪہ بہ پدرم نگویید،
بہ مادرم نگویید،بہ برادرم روح اللـہ نگویید...
||من اول فکر مےڪردم ڪار خطایے ڪرده یا تقصیرے از او سر زده،گفتم خب بگو...
گفت:
آقا مرتضے شما آدم پاڪ|💚و مومنے هستید دعایتان هم مستجاب مےشود...
|| #دعاکنیدماشهیدبشویم! ||
||آقا مرتضے گفت؛من همانجا چشمم پر اشڪ شد،رفتم پشت چادرها و شروع ڪردم بہ گریہ|😭ڪہ این بچہ در این سن و سال چقدر از امسال ما سبقت گرفتہ!
|| #بہروایتدوستشهید
|| #شهید_رسول_خلیلے🌷
|| #السابقون_السابقون_اولئڪ_المقربون
||🍃|| @Asheghaneh_halaL ||🌷||
😜•| #خندیشه |•😜
توئیت خودے به نفع نخودے✍
ناو جنگے USS جرالد آر فورد#آمریڪا
یه بنده خدایے راجع بش توئیت
زده⬅️ هزینه ساخت این ناو⬇️
13 میلیارد دلار😜
بودجه نظامے رژیم ایران⬇️
12میلیارد دلار🇮🇷
ترامپ🚶دیگه هرگز ما رو تهدید نڪن😅
•|| خندیـ😜ـشـــه نــوشتــ✍||•
نگم براتون🗣🗣🗣
ڪه اگه قرار باشه ما این ناو بزنیم💪
هزینش براے ما یه قایق تندروه یا
فوق فوقش یه موشڪ میزنیم
نابود میشه💪💪💪
بعضےا قبلنا میگفتن
آقا چه خبره اینهمه بودجه ے نظامے🗣
جالب اینجاست حالا همونا 👇👇
با اوردن عدد و رقم مےگن ما حریف
اونا نمیشیم😏
جمع ڪنید ڪاسه ڪوزتونو 😒
اگر امریڪا حریف ما بود اینهمه سال
فقط به تهدید اڪتفا نمےڪرد یه
حرڪتے میزد☹️☹️☹️
اینقد مردمو فریب ندین😒
ڪلیڪ نڪنے نخودے میشے😂👇
•|😜•| @asheghaneh_halal
هدایت شده از تبادلات
🚫 رد صلاحیت روحانی در انتخابات ٩۶ و تهدید شورای نگهبان توسط...
🚫 افشاگری از پشت پرده علی لاریجانی...
🚫آیا رئیس جمهور بی ادب محاکمه میشود ...
🚫چرا باید به جای مسئولینِ فاسد، آفتابه دزدها...
🚫استخر رئیس جمهور تا ...
🚫مسیح علی نژاد صیغه ...
😱بروز ترین و جنجالی ترین کلیپ ها و پستهای داغ را دراین کانال ببینید!
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3253993472C49609b6f21
#شهید_زنده
‼️ابوبڪر بغدادی در خطبـه نماز جمعـه:
ما اگــر سـردار سلیمــانـے را دستگیـر ڪنیمــ⛓ ، مانند خلـبـانِ اردنـے آن را در آتـشــ🔥 خواهـیــم سـوزانــد...
✅جـوابِ سَـردار سلیـمانــے:👌
آقــاے بغـدادی!
زمــانـے ڪه این حرف را مےزدے بنـده
روبـروے شمـا در صـفِ سِـوم بـیـنِ
جمعیـت نشسـته بـودم😊✋
@asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
آیت الله صدیقے مےفرمایـد:
🎈از آقـاے بهجـت سوال ڪردم نظرتان راجع به مقام معظـم رهبـرے چیست؟
آقاے بهجت فرمودند:
"بهتر از ایشانــ نداریـم." 🍃
✨همچنین آقاے بهجـت به خود بنده عرضه داشتنـد ڪه در دیـداری ڪه با امام زمان عجل الله تعالے فرجه الشریف داشتـم از ایشان راجـع به آقاے خامنـه ای سوال ڪردم و
حضرت پاسخ دادند:
" آقـای خامنـه ای از ماسـت."❤️
ولایتےـا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇
🍃:🌹| @Asheghaneh_Halal
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_شش
°•○●﷽●○•°
صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم
سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید
توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه
اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه
زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم
چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که
_نه اتفاقا خیلی خوردم
برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه
جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم
نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم
گفت : فاطمهخانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟
_استراحت بعد کنکور
+خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی
_لابدنمیتونم که میگم بعد کنکور
خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی
جوابش و ندادم
مردا که اومدن
رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه
و نشستیم تو هال
همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم
درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد
و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم
همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله
سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم
مامان و بابامتشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه
بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم
فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه
همچی خیلی تند جدی شده بود
هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد
خودشون بریدن و دوختن
احساس خفگی میکردم
نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم
تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چوناگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه
سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم
من دخترمنطقی بودم
یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی
یه خلاء هایی توزندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم
همیشه تصمیمام و باعقلممیگرفتم
هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه
ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود
من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد
همه اینام تنها ی دلیل داشت
گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم
عکسای محمدُو باز کردم
تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت
عکس و زوم کردم
(کاش ازاول نبودی دلم برات تنگ نمیشد)
آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود
احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش
خداخیلی عجیب و یهویی مهرشو به دلم انداخته بود!
همیشه اینو یه ضعف میدونستم
هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم
ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم
(اون نگاه من به اوننگاه تو بند نمیشد
(کاش ازاول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد
اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد)
هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق
زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود!
دلم به حال خودم سوخت
من در کمال حیرت عاشق شده بودم
عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته
عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره
عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفرباشه
عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست
هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد
مصطفی از قیافه ازش کم نداشت
از تیپو پول و ظاهرکم نداشت
ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه
پس من بخاطر تیپ و ظواهر و پول محمدجذبش نشده بودم
قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد
یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود
خدا میخواست ازم امتحانشو بگیره
یه امتحان خیلی سخت
با تماموجودم ازش خواستمکمکم کنه
من واقعانمیتونستم کاری کنم
فقط میتونستم از خودش کمک بخوام
اونقدرگریه کردم ک سردردگرفتم
ازدیدن چشمام توآینه وحشت کردم
دور مردمک چشامو هاله قرمز رنگی پوشونده بود
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_هفت
°•○●﷽●○•°
دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم
دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد
محمد:
تازه رسیده بودم تهران
بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق
موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ
بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم
از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم
بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم
انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم
آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟
اصلا دوستش نه!
اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟
چرا انقدر من خنگم
این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه
خدا رو شکر که چشام بهش نخورد
اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه
از عصبانیت صورتم سرخ شده بود.
به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه
ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه
خیلی بد بود خیلی!
تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد
با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم
رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم
بعدش نشستم واسه نماز
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم
به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود
تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد
ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه
تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم
درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد
انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم
به ساعت نگاه کردم که خشکم زد
چه زود ۹ شده بود
زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم
تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتمبیرون
از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود
ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم
کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا
بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون
خیلی اذیت کردن
هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن
رفتم سمت اتاق سردار کاظمی
بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم
سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم
واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم
همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود
مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که
با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم
مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن
بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت
+رفتی بسیجِ ناحیه؟
_بله ولی گفتن بیام پیشِ شما
با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد
چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی
این و گفت و از جاش پا شد
منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم
دوباره همه چیو ریختم تو کوله
_دست شما درد نکنه خیلی لطف کردید
سرشو تکون داد
+خواهش میکنم
رفتم سمت دَر و
+خدا به همرات
_خدانگهدار حاج اقا
در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم
با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش
فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم
به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم
بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم
کسی تو اتاق نبود
پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه
منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو
برگشتم بهش سلام کردم
اونم سلام کردو بم دست داد
مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا
اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت
+ بررسی که شدباهاتون تماس میگیریم
_چشم
اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون
دم یه ساندویچی نگه داشتمو دوتا ساندویچ همبرخریدم
پولشو حساب کردم ونشستم توماشین و مشغول خوردن شدم
ساندویچم که تموم شدگازماشینو گرفتم ویه راست روندم سمت خونه
نماز ظهر و عصرمو خوندم
خواستم گوشیموچک کنم که ازخستگی بیهوش شدم
فاطمه:
مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی
امشب همه اونجاجمع شده بودن
بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم
حوصله هیچیونداشتم
به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بودخیره شدم
چقدر زشت
خسته ازرفتارشون و ترس از این که دوباره گریمبگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_چهل_و_هفت °•○●﷽●○•° دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم دوباره درا
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| مـــردمـ هـمــــانـ راهـ *{👥
/° شلمــچـه باز راهـ مـاسـتـ *{💪
°\ دشــمـــنـ گــرفـتــار *{😡
/° سلیــمانـ سـپـــاهـ مـاسـتـ *{😍
°\ تنهــا بــه امــر و نهــے *{😉
/° اینـ رهبـــر نگاهـ مـاسـتـ *{😀
°\ سـیـد علــے فاطمــے *{💚
°| پشــتـ و پـنــاهـ ماستـ *{✋
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(100)📸
🌹| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
😜•| #خندیشه |•😜 توئیت خودے به نفع نخودے✍ ناو جنگے USS جرالد آر فورد#آمریڪا یه بنده خدایے راجع بش
.
پستـ ویژهـ ےِ ما(👆👆👆)
ڪه براے آن دعــوتـ شدـید🌹
🍃هر روز راس ساعتـ15/45🍃
شبــــــــتون مهدے پسنــد🌹
🎈
#پابوس
~|گـر نگاهـ👀ـے به مـا ڪند زهـرا❤️
•دردهـا را دوا ڪند زهـ💓ـرا✨
~|ڪم مخـواه از عطای بسیارشــ😍☝️
•هـرچــه خواهے عطاڪند زهــرا👌🍃
#یکشنبه_های_زهرایی🌸
(💚) @asheghaneh_halal