eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هجدهم ] تا نزدیک نیمه شب افشین مهمانم بود. ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] زندگی ام به روال کسالت بار و مجردی قبل بازگشته بود با این تفاوت که به ته قلبم هنوز ترسی که از تنهایی رسوخ کرده بود، هیچ رقمه قصد سفر از وجودم را نداشت و لحظه به لحظه چنان جایگاهش را محکمتر می کرد که گاهی مثل یک طفل بی پناه و سردرگم به فکر راه چاره و فراری بودم که هر چه فکرش را می کردم به جایی راه نداشتم. پارتی ها را از ذهنم پاک کردم و حتی طعم ... را فراموش کرده بودم. دوست داشتم مدتی در خلاء باشم. شاید همین خلاء بر این ترس مسخره و منزجر کننده پیروز شود. افشین درگیر کارهای قبل از ازدواجش بود و کمتر سراغم را می گرفت. من هم تا جایی که می توانستم دورادور به او کمک می کردم اما همیشه کارهایی در چرخه ی تدارک جشن ازدواج پیش می آید که فقط و فقط مربوط به عروس و داماد آن مجلس است و افشین درگیر همین مسائل بود و بیش از یک هفته بود اورا ندیده و خبری از او نداشتم. نزدیک ظهر بود که از مغازه بازگشتم کمی استراحت کنم و دوباره به مغازه بروم. کلید را به درب ورودی آپارتمان که انداختم برگه ی سبز رنگی که چند نوشته تبلیغاتی روی آن حک شده بود از لای در لیز خورد و به دو پله پایین تر افتاد. بی تفاوت میخواستم درب آپارتمان را ببندم که ذکر کلمه «الله» حک شده بر سر برگه، وجدانم را خراشید. برگه را برداشتم و آن را روی اپن آشپزخانه رها کردم و مغشول ناهار شدم. مابین هر قاشقی که از غذایم میخوردم نگاهی به برگه می انداختم. (به نام الله که راحت جان است) به همت نام پروردگار و اقدام خیرین مسجد ... جهیزیه ۲۰نوعروس با شرافت و رنج دیده تدارک دیده شد به این مناسبت در مسجد ... مورخ ... ساعت ۱۵ جشنی برای اهدای...) بقیه را نخواندم. ناخودآگاه ساعت را نگاه کردم که ۱۳:۵۰ را نمایش می داد. «یه ساعت دیگه وقت هست» پقی زیر خنده زدم و با خودم شروع کردم به حرف زدن _ همچین ساعت رو نگاه می کنی که انگار از تو دعوت شده... _ اگه دعوت نشدم پس این دعوتنامه لای در آپارتمان من چیکار می کنه؟ _ دیوونه شدی حسام. بخدا که تنهایی و فکر و خیال دیوونه ت کرده. قاشق را توی سینک کوبیدم و انگار که با خودم قهر کرده باشم بقیه غذا را نخوردم و روی کاناپه ولو شدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_نوزدهم ] زندگی ام به روال کسالت بار و مجردی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] سویچ به دست راهی پارکینگ شدم که به مغازه بروم. با دیدن ماشین پارک شده آقای خانی (همسایه بی ملاحظه) پشت عروسکم، آن روی سگم بالا آمد. عزمم را جزم کردم به طبقه سوم بروم برای گله و شکایت اما یاد عهدم افتادم. بدون اینکه وقفه ای ایجاد کنم استارت زدم و سپر به سپر لگنش آنرا از پارکینگ بیرون راندم. ماشینم را که جدا کردم سپر ماشین خانی به زمین افتاد و رد لاستیک ها روی سنگ فرش کف پارکینگ افتاده بود. حین بیرون راندن هم درب کناری ماشین خانی به درب پارکینگ گیر کرد و به غیر از فرو رفتگی یک خط ضحیم از رنگ درب های آن طرف و قسمت پشت ماشین کنده و خراشیده شد. دلم خنک شده بود اما برای لحظه ای از خودم ناامید شدم. کنترل اعصابم را نداشتم. بی اختیار ماشینم را توی پارکینگ، سر جای اولش پارک کردم و ریموت را زدم که درب بسته شود و ماشین خانی را همانجا رها کردم. مسیری که پیاده آمده بودم را نگاه کردم. (مگه من نمیخواستم برم مغازه چرا ماشینمو جاش گذاشتم؟) صدای مولودی خوانی مسجد به وضوح شنیده میشد. با فاصله ای کم از درب آذین بسته شده ی مسجد ایستادم. روی بنری نوشته شده بود جشن خیرین‌. نمی دانستم چه کار کنم. اصلا چرا به این سمت آمده بودم؟ چقدر تشنه بودم. سینی شربت پرتقال و بعد از آن دیس کیک یزدی جلوی من ظاهر شد. دو نوجوان حدودا ۱۶ساله که با لبخند و شرم خاصی تعارفم کردند. _بفرمایید آقا... داخل هم جشنه خوش اومدید شربت را برداشتم و یک نفس سر کشیدم و با قدم هایی آرام و نامطمئن تا ورودی مسجد پیش رفتم. توی حیاط مسجد صندلی چیده بودند و یک میز تریبون هم روبروی صندلی ها بود و دو ستون دو متری گل دو طرف میز تریبون قرار داشت. به فاصله ی کمی از صندلی ها، در ضلع غربی حیاط بزرگ مسجد ۲۰ وانت آبی رنگ و نو پارک شده بود که گویا حامل همان ۲۰ جهیزیه ذکر شده بودند. وسایل اندکی از یخچال و گاز و فرش و چندین کارتن ریز و درشتی که انگار وسایل غذاخوری و آشپزخانه بودند. نه خبری از ماشین لباسشویی بود و نه ظرفشویی و مبل و تخت و... انگار خیلی ها برای شروع زندگی توان تهیه همین اقلام ضروری راهم نداشتند که حالا با کمک خیرین این چند تکه به اسم جهیزیه تهیه شده بود. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 🍃 🍰 🎊 |🚪| سر درِ قصربهشتیِ‌دلم‌بِنـوشتند💚 |📿| که مسلمانِ مرام‌ِ حسن‌ِ عسکری‌ ام😍 [آقای سامرای من] [یا امام حسن♥️] 🎉 🎀 Eitaa.Com/Asheghaneh_halal 🎀
💐🍃💫 ‌ 🎈 . . هر چند که رسم است بگویند تبریک پسر را به پدرها🎊😌 میلاد پدر بر تو مبارک ای آمدنت رأس خبرها...🍃✨🌸 تبریک به صاحب الزمان باید گفت 😍👇👇👇 Eitaa.Com/Asheghaneh_halal 💐🍃💫
شب ميلاد امامي مهربونه_۲۰۲۲_۱۱_۰۲_۱۷_۴۱_۲۰_۱۵۳.mp3
2.93M
''💓/🎊'' | • • میـلاد امامـۍ مهربـونـہ..😌 با‌نـۍ امشب خود صاحب زمونـہ..😍 ''🌸ولادت امام حسن عسڪرے مبارڪ باشہ🌸'' ''💓/🎊'' http://Eitaa.Com/Asheghaneh_halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 گردِ فرشِ حرمـت🌿 هست شفاے دلِ ما هر ڪہ زائر شدہ آرام گرفتہ است اینجـا💚 ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
💐🍃💫 ‌ 🎈 ✨با حسـن ها کار و بار ما گدا هـا سکه است ✨مجتبی یا عسکری فرقی ندارد بین ما تبریک به صاحب الزمان باید گفت 😍👇 Eitaa.Com/Asheghaneh_halal 💐🍃💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂ داشتم رد میشدم گفتم بگم فوتبال ساحلی جام بین قاره ای رو میبینید؟😍🤩 شبکه۳ یعنی ببینو کیف کنااااا😎😋 شب عیدی دلمون شاد شد⛹‍♂ در مقابلUSA🇺🇸👊 تبریککککککک💐🎊 صعودمون رو عشقه😃💪
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
مروارید شوق.mp3
3.38M
''😍‌‌‌♥‌‌🍃🍃 | • • 'مادر عالــم مادر شُد پدر امَّت شد بابا😍❤️' پ.ن: - این ولادت بسی عجیب مبارکه با خیال راحت حاجتاتونو بخوایید☺️✋ ''😍‌‌‌♥‌‌🍃🍃 http://Eitaa.Com/Heiyat_majazi
«🍼» « 👼🏻» . . شلام شلام😃 تاتون تالی اومدیم سمال😁 کنار دریا نسشتیم دالم با عروسکام باتی میتنم😍 🏷● ↓ 🕊تاتون تالی:جاتون خالی 🕊باتی میتنم:بازی میکنم ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــ ‌یکی از جانشین های تنبیه برای کودکان این است که احساس خود را با شدت اما بدون توهین به شخصیت بیان کنید. انتظارات خود را جزء به جزء شرح دهید و راه جبران خطاها را به کودک نشان دهید. برای بسیاری از کودکان این توضیحات کافی است تا آنها را به عمل مسئولانه تر تشویق کند. پدر: از اینکه ابزار من در حیاط زیر بارون رها شده خیلی عصبانیم. انتظار من اینه که وقتی ابزار رو میگیری اونها رو با همون وضعیت قبلی برگردونی. . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. 🍁'| |' .| . . ✋🏻/ دسـت هـمـیـشـہ به مـعناے آغوش نیست!🙃 🍃/ گاهی فـقـط امـنــیت است... فقـط مـثل « دسـت پـدر» ♥️ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: | 🖼 «1613» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . •{🎂❤️✨}• مـی‌آیۍ و برای 🌸مهـدۍات🌸 دلـداده می‌سازے هزاران عاشـق در دام عـشـق افتاده می‌سازے ز اشڪ دیده چشم انتظاران جـاده می‌سازے برای امر غیبٺ شیعہ را آمـاده می‌سازے •{🍰🎈🎉}• ✍🏻محمدعلی بیابانی عیدتون مبارکاااااا😍😍💚🎉💚 . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
''😍🎈 | 💐 🌸اومده خدای دلبرے❤️ 🌸آقام امام عسڪرے😍 پ.ن: - بابای بابای مایی😍💚🍃 عیدِ همه ویژه مبارڪ😍 ''😍‌‌‌🎈 http://Eitaa.Com/Asheghaneh_halal
•‌<💌> •<      > . . هر چۍ از پشـٺ در آشپــزخونہ خواهـش ڪردم، فـآیــده نداشت!😞 درو بستـہ بود و میگفت : چیــزۍ نیست، الان تمـوم میشہ.😕 وقتۍ اومــد بیـرون دیدم آشپــزخونہ رو مرتب ڪرده، ڪف آشپــزخونہ رو شستـہ، ظرفہــارو چیــده سر جاشون، روۍ اجـاق گـاز و تمیــز ڪرده و خلاصہ آشپــزخونہ شده مثل یہ دستہ گــل.🍃🌹 گفتم: با این ڪارا منو خجــالت زده میڪنۍ.🤭 گفت: فقط خواستم ڪمڪۍ ڪرده باشم...☺️ 🌷شـهـیـد علــۍ صیــاد شیــرازۍ . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌>  Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.| |• 😇.| . . یه وقت‌هایی، یه گوشه‌هایی از دنیاتون رو قایم ڪنید و پیشِ خودتون نگه‌اش دارید!🙆‍♀ یه آهنگ‌هایی‌رو تنهایی گوش ڪنید🎶 یه فیلم‌هایی‌رو تنهایی نگاه ڪنید🎞 یه خیابون‌هایی‌رو تنهایی قـدم بزنید...👣 شاید بعدها، لازم بشه آدم تو گوشه‌هایی از زندگی‌اش باشه👀 کـه اونو یادِ هیچ‌ڪس نمی‌ندازه...👤 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
مداحی آنلاین - میگه هرکسی که سامرا رفته - نریمانی.mp3
11.67M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 💖ما شیفتۂ علے و آل اوئیم ✨توفیق بہ ڪار خیر از ایشان جوئیم 💖 میلاد امام عسڪرے را امشب ✨تبریڪ بہ صاحب الزمان مےگوئیم 💫💖 (ع)✨ 💫 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• پسرت تاج سرماسٺ🕊 تو هم تاج سری… در کدامین سر دنیاست☝️🏻 شما با خبری؟… روز میلاد تو آقاست🎉🎊 چه خوش بود اگر… بدهد عیدی میلاد پدر را، پسرے🖇♥️ میلاد اباالحجة حضرت جان جانان امام حسن عسکری «صلوات الله علیه» برهمہ عاشقان ، شیعیان ومنتظرین قیام فرزند غریبش «روحی وارواح العالمین له الفداء»مبارڪباد🦋🌙✨ . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
«💕» «🤩» ❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره1⃣ جان هر زنده دلے؛ زنده به جان دگرست❤️ 🎈جـانِ من است او:) +عشقتون مانا😌😍 . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیستم ] سویچ به دست راهی پارکینگ شدم که به م
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] روی آخرین صندلی از ردیف آقایان نشستم. _چیکار میکنی حسام؟ آخه تو رو چه به مسجد؟ پاشو برو مغازه ت اینجا چیکار می کنی؟ _ خفه شو... اینم یه تنوعه. از اون زندگی یه نواخت که بهتره. ببینم برنامه شون چیه اصلا؟ _ به تو چه؟! مگه تو هیئت امنای مسجدی؟ اگه باد صدای اذان رو تو خونه ت نیاره که اصلا نمیدونی حتی الله اکبر چیه؟! _.... ) جوابی برای حسام درونم نداشتم. سکوت کردم و بی محل اش گذاشتم و منتظر شروع برنامه مسجد شدم. طولی نکشید که تمام صندلی ها پر شد و عده ی زیادی هم در انتهای صندلی های پر شده، ایستاده شاهد مراسم بودند. مثل زمان مدرسه، نوجوانی قرآن تلاوت کرد و بعد گروهی از جوانانی به سن و سال خودم سرودی اجرا کردند. مردی میانسال هم مثل مجری های بی تجربه مابین اجراهای کسالت آور شعر و سرود در مورد کار خیر و مشکل گشایی و... حرفهایی میزد و مدام تپق میزد. میخواستم بلند شوم. حوصله ام سر رفته بود که صدایی خوش و دلنشین در بلندگوها پخش شد. سه جوان با لباس های یک دست آبی آسمانی که دکمه هایی سفید با بندینک های سفید از زیر گلو تا نیمه ی قفسه ی سینه بسته میشد، از سه طرف جماعت و هر کدام با یک میکروفن، وارد محوطه شدند و هر سه جلوی میز تریبون با لبخند به هم پیوستند و شعر و آهنگی زیبا و دلنشین اجرا کردند که گویا مربوط به امام زمان بود. کمی حالم خوب شد و مجبور شدم به صندلی ام بچسبم. بعد مردی میانسال که روی ویلچر بود و قیافه و تیپی ساده و مرتب داشت ویلچرش را به سمت جایگاه حرکت داد و خیلی صمیمانه و نرم و غیر رسمی با همه احوالپرسی کرد و جالب اینجا بود بیشتر جمعیت جوابش را با خنده و صمیمیت و حتی شده زیر لب دادند و همهمه ای چند ثانیه ای فضا را گرفت. _ الحمدلله رب العالمین بازم گل کاشتین. از نرگس کوچولو که هزار تومانی پول بستنی کیم شکلاتیشو آورد در خونه مون تا... حاج آقایی که زحمت ده تا از جهیزیه ها رو کشیدن و نمیخوان اسمشون گفته بشه. حین صحبت مرد ویلچر سوار، خنده از لب اطرافیانم دور نمیشد. _ خدارو شاکرم ۲۰ تا از دختر خانومای گلم زندگیشونو با نام خدا تشکیل دادن و باز هم از خود خدا خواهانم که دو جهیزیه باقیمونده هم جور بشه و پرونده جهیزیه های امسال محله رو ببندیم ان شاءالله. هزینه هر جهیزیه حدود ۲۵میلیون شده و ما به امید خدا اون دوتا رو هم تهیه میکنیم و دل دو تا عروس باقیمونده رو هم به دست میاریم. باز همه زیر لب ان شاءالله گفتند و من متعجب از دیدن این جنس از مردم، به مرد ویلچر سوار نگاه کردم. اسمش حاج آقا میمنت بود. عین برق گرفته ها دسته چک را از جیبم بیرون آوردم و پنجاه میلیون تومان در وجه حامل نوشتم. ( _ داری چه غلطی میکنی؟ _پول خودمه دوست دارم آتیشش بزنم. تو اون حساب که نمیدونم چند میلیون یا شایدم چند میلیارده، خاک بخوره خوبه یا یه مقدار کمش چهار نفر رو از تنهایی در بیاره؟!) قبل از اینکه حسام درونم مغلوبم کند برگه چک را کندم و آن را به دختر بچه ای دادم که به دست آقای میمنت برساند. از روی صندلی بلند شدم و خودم را به درب ورودی حیاط مسجد رساندم. دختر بچه چک را به او داد و حرفی بینشان رد و بدل شد و دخترک اشاره ای به صندلی خالی من کرد و میمنت برگه چک را که دید دستی به صورتش کشید و توی میکروفن گفت: _ الحمدلله علی کل حال و صلی الله علی محمد و آله طاهرین. به مدد و نظر خیر آقا امام زمان ۵۰میلیون تومان هم جور شد و ان شاءالله اون دو تا جهیزیه باقیمونده هم تا فردا تحویل داده میشه. سلامتی و عاقبت بخیری بانی چک صلوات ختم کنید. با ریتم صلوات مردم بدرقه شدم و از مسجد بیرون آمدم، تاکسی گرفتم و به مغازه رفتم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_ویکم ] روی آخرین صندلی از ردیف آقایان ن
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] خسته از مغازه بازگشتم. ته دلم سبک بود و کمی حال دلم بهتر. خوشم نمی آمد حتی برای خودم هم شعار بدهم اما حس می کردم حال و هوای مسجد با آن برنامه ساده و دور همی عجیبش و از دست دادن پنجاه میلیون از اندوخته ام بی دلیل در این شعف ریز و سبک بالی ام نبود. ماشین خانی از جایش تکان نخورده بود. سپر افتاده سر جایش نبود اما ماشین هم همانجا پارک بود که من هولش داده بودم. وارد پارکینگ که شدم، متعجب از صحنه ای که وسط پارکینگ می دیدم راه آسانسور را پیش گرفتم. خانی با چهره ای متفاوت از بی تفاوتی حقیرانه اش، تماماً سرخ شده و عبوس بود. پره های بینی اش را باد می کرد و دندان می سایید. دو افسر پلیس هم کنارش ایستاده بودند. آرام و بی تفاوت از کنارشان گذشتم. _ ببخشید آقا... با صدای پلیس ایستادم و _ بفرمایید. _ این آقا از شما شکایت کردند. آقای حسام قیاسی؟ _ بله خودم هستم. _ ایشون مدعی شدند شما با ماشینتون خودروی ایشون رو هول دادید به سمت بیرون و بهشون خسارت زدید. باید همراه ما به اداره آگاهی بیاید. با پوزخندی به خانی و رو به افسر پلیس جواب دادم: _ مشکلی نیست. فقط بی زحمت به ایشون بگید قولنامه منزلی که اجاره کردند با خودشون بیارن. رنگ از صورت خانی پرید. بلافاصله با معاملات ملکی که این واحد را برایم قولنامه کرده بود تماس گرفتم و شماره ی صاحبخانه ی خانی را که مالک طبقه ی سوم بود گرفتم و در طول مسیر پاسگاه ماجرا را برایش توضیح دادم و از او خواهش کردم به اداره آگاهی بیاید. توی اتاق مسئول، تمام ماجرا را بی کم و کاست تعریف کردم و هر لحظه چهره ی خانی غضبناک تر می شد. پیرمردی وارد اتاق شد و خود را مالک طبقه سوم معرفی کرد. خانی از جایش برخواست و صندلی را برای صاحبخانه خالی کرد. _ حاج آقا منت گذاشتید اومدید. من میخوام یه کلام بگید که خونه رو با حق پارکینگ به این آقا اجاره دادید؟ پیرمرد با تأسف سری تکان داد و گفت: _ نه آقا... اینم قولنامه. ما از اول هم ذکر کردیم حق پارکینگ ندارن. _ جناب سرهنگ من دیگه حرفی ندارم. سرهنگ گره ای به پیشانی اش داد و گفت: _ حرف شما درست آقا... ولی دلیل نمیشه سر خود خسارت بزنید که. پس قانون برای چیه؟ _ جناب سرهنگ من حاضرم خسارت ایشونو بدم اما همین که این آقا درس عبرتش شد می ارزه یه ماشین نو هم براش بخرم خسارت بدم. _ پولتونو بذارید توی جیبتون بمونه. قرار نیست هر کی پول داره بزنه داغون کنه و پولشو بده‌. بیاید این برگه رو امضا کنید. افسر میفرستم خسارت رو برآورد کنه. (عجب روزی بود. اما خودمونیم... خانی حساااابی ادب شد) [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
هدایت شده از رصدنما 🚩
📢 اگر سر به سر تن به کشتن دهیم💔 از آن بِه که کشور به دشمن دهیم❌ ● خواهر و برادر ایرانی ام ● مذهبی و غیر مذهبی ● با هر گویش و لهجه و قومی ● از شمال تا جنوب ● از شرق تا غرب 🔺 برای کوتاهی دست آتش افروزان از خاک ایران عزیزمان به به احتیاج است 🤝🇮🇷✌️ 📍وعده ما جمعه سیزدهم آبانماه، راهپیمایی سراسرکشور عزیزمان💪 ♦️مراسم با شکوه گرامیداشت شهدای امنیت و شهدای مظلوم شاهچراغ و اعلام انزجار از عوامل اغتشاشگر ✅ حضور آگاهانه 🧠 ✅ حضور حداکثری 👥 Eitaa.Com/Rasad_Nama
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「💚」◦ ◦「 🕗」 💌|دارم امیـد ڪه امـروز 😌|در این عیـد قشـنگ 🌿|به مـن، آقـای رئـوفم 😍|خـودت عیـدے بدهے.. ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
sorood1.mp3
6.88M
'🇮🇷:🍃' یار دبستانے من با شعر جدید...☺️✌️ پ.ن: برای 13 آبان❤️ برای فردای ایران😍✌️ ✌️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal '🇮🇷:🍃'
‌‌‌Γ..🐹'' ⃝ 【'👼🏻' 】 [ چفیَمو بَشتَم میخام بلم راهپیمایــــے😌 اینقده این تیپمو دوشدالمممم ڪه نگوووو بیاین با خم شوعال بدیم 😁😍 ملگ بر ضد ولایت فگیه ✊🏻🧕🏻✨ ] 🏷● ↓ با خم = با هم 😁 شوعال= شعار 🙊 ملگ = مرگ 🤭 فگیه = فقیه 🙈 ــــــ ــ ‌[ما معمولا نگران بچه هایی هستیم ڪه خیلی بازیگوشند🐰 در صورتی ڪه باید نگرانی‌مان را متوجه ڪودڪانی ڪنیم ڪه بسیار آرام و حرف‌گوش‌ڪن هستن . . 🙆🏻‍♀ در بیشتر موارد تشخیص داده می‌شود ڪه این ڪودڪانِ به ظاهر آرام بیمار هستند... چون به خاطر نظم و نظافت، ایجاد احساس گناه، انتقاد‌گری و ڪمال‌گرایی افراطے خودمان ، 😖😖 اجازه ندادیم ڪه آن نيروهای رشد كودک ڪه بی‌حد و مرز هستند، با بازی جريان پيدا ڪند.❌⭕️ این در مورد نوجوانان هم صادق هسـت ] . . اینژا گُردانِ کوشولوهاۍِ خوگشِلہ🤓👇🏻 ‌‌‌Γ..🐹'' ⃝‌‌‌ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش‌_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره1⃣ جان هر زنده دلے؛ زنده به جا
«💕» «🤩» ❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره2⃣ عیدیتونو اینجوری از همسرتون بگیرید☺️😍☝️ همینقدر ناب و قشنگ❤️ خدا برای هم حفظتون کنه عاشقانه حلالی ها😌💙 . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . [😇] گاهی اگر که عشق تو را دست کم گرفت [🤨] تقصـیرتوست؛ دست مرا کم گرفته ای! 😜🤝 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗