eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
∫°🍁.∫ ∫° .∫ ✨☺️امروز را با خورشید طلوع کن و برای هدف‌هایت به جدال با سرنوشت برو 🌱🧡کمی خودت را سوا کن از روزمرگی‌ها، و با هدف‌هایت رشد کن....🫀(: صبح قشنگت بخیررررررررررر آماده باش برای شروع یه روز عالی🌸🍃😍 . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . بہ‌قول‌شیخ‌رجبعلےخیاط: امـٰام‌زمان‌علیہ‌السلـٰام‌‌ دنبـٰال‌رفیق‌میگردھ . . ! خوب‌شو؛خودش‌میادوپیدات‌میکنھ!♥️ . 🌿 ✨ تعجیل در فرج مولایمان 🖐🏻 . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . •(🌿)• قبل از تولــد بچہ بود. پرسید: ناراحت میشے برم جبھــہ؟ گفتم: آره اما نمےخوام مـزاحمت بشم! •(🌻)• رفت و دو روز بعد بچــہ بہ دنیــا آمد، بعد ڪہ برگشت بوسیــدش و اسمــش را گذاشت، «هــــادے» •(💖)• پرسیدم: دوستــش دارے گفت: مــادرش را بیشتــر دوست دارم... 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.| |• 😇.| . . از بین افرادی که برای خواستگاری و آشنایی با خانواه پیش قدم میشن ببینید ڪدوم شخص برای شما هم‌تیم می‌شه...🧐 به خاطر اینڪه تو رابطه‌ۍ تیمی، افراد برای یه هدف‌مشترڪ تلاش می‌ڪنند و تو این مسیر پای برد و باخت پروژه هاشون ایستادند...🙂✋ تو ڪار تیمی شخص به خودخواه بودن فکر نمی‌ڪنه...😕 تو ڪار تیمی افراد برای شادۍ تیمشون تلاش می‌ڪنند...🤩 اگر یه نفر حالش بد شد و نتونست ادامه بده سعی می‌ڪنند روحیشو تغییر بدن تا احساس بدی نداشته باشه...🤗 یعنی همراه هم برای هم تلاش می‌کنند...😍 به یڪی جواب مثبت بدین ڪه بدونید باهاش تیم می‌شید و لا غیر...😇😌 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
•[🎨]• •[ 🎈]• . . اگه از همین لحظه هم بخوای برای بهتر شدن تلاش کنی، بهت میگم هنوزم دیر نشده تو میتونی🌱^^ . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
مداحی_آنلاین_هوای_تو_کردم_رضا_شیخی.mp3
2.98M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 اےروےمـاه‌منظـرِتـو،نوبهـارِحُسن خال‌وخطِ‌تومرکزِحُسن‌ومدارِحُسن درچشمِ‌پُرخمارِتوپنهان‌،فُسون‌ِ‌سِحر درزلفِ‌بیقـرارِتـوپیداقـرارِحُسن "حافظ‌شیرازے" . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وهشتم ] بعدازنمازصبح، ازشوق دیدارحوریا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] هر دو در سکوت راهی پارکینگ پاساژ شدیم و به سمت ماشینم رفتیم. درب ماشین را باز کرد و دلخور روی صندلی عقب نشست. با این اوضاع نمی توانستم باز هم از او درخواست کنم روی صندلی جلو، کنار دستم بنشیند و رویایم را به حقیقت برساند‌. آرام پشت رل نشستم و گفتم: _ معذرت می خوام. می دونم تند رفتم. بازم میگم، فقط... نمی خوام از دستت بدم. سکوت کرده بود. برگشتم و به چشمان دلخورش که پایین را نگاه می کرد و اخمی نازک میان ابروهایش را گره انداخته بود، نگاه کردم و ناخودآگاه از دیدن این حالتش که مثل دختر بچه ها شده بود، لبخند زدم. _ حوریا... حوریاجانم... من تا به حال از هیچکی اینقدر راحت معذرت خواهی نکردم. اینو گفتم که بدونی خاطرت خیلی برام عزیزه و می خوامت. _ منو سر خیابون مسجد پیاده کنید می خوام یه سر برم باشگاه لباسا رو بذارم اونجا... ضمنا‌... دوست ندارم کسی منو با شما ببینه وقتی هنوز هیچی بینمون نیست. می خواست میخ خواسته اش را محکم بزند. یک چشم گفتم و راهی شدم. _ خب... خانوم. آژانستونیم دیگه... آدرس لطفا. با نگاهی معنادار از آینه به چشمانم خیره شد و کمی از رنگ دلخوری از نگاهش زدوده شد. سر خیابان طبق گفته اش ایستادم. قبل از اینکه برود برای اطمینان گفتم: _ قهری؟ _ مگه بچه م؟ خندیدم و گفتم: _ میشه فراموشش کنی؟ _ فراموش کردم که باهاتون اومدم و سوار ماشینتون شدم. تمام قلبم لبریز شد با تمام احساس و هیجانم گفتم: _ دوست دارم... خیلی... و شاخه گلی که خریده بودم را از روی داشبرد برداشتم و به طرفش گرفتم. سریع گل را گرفت و توی کیفش چپاند و با خداحافظی تندی، از ماشینم دور شد. وسط ختم قرآن بودیم که موبایلم زنگ خورد. بخاطر سکوت مجلس آن را روی ویبره گذاشته بودم. صفحه موبایلم را که نگاه کردم اسم افشین را دیدم. میان پاسخ دادن و ندادن، از سر جایم بلند شدم و به حیاط مسجد آمدم. _ سلام رفیق... صدایش طوری بود که انگار از خواب بلند شده. _ سلام... چیزی شده افشین؟ _ کجایی حسام؟ _ مسجد... با صدایی متغجب و بی جان گفت: _ اذیتم نکن. خونه ای؟ پارتی که نیستی ماه رمضونی؟ _ نه مسجدم. در ضمن پارتی رو شبا میرن نه سر ظهر. باورش نشد و گفت: _ باشه توراست میگی... می تونی بیای بیمارستان؟ تنهام. _ بیمارستان چرا؟ کدوم بیمارستانی؟ _ حالا بیا برات میگم. و اسم بیمارستانی که در آن بستری بود برایم گفت. بدون خداحافظی از حاجی و یا اتمام ختم امروز، خودم را به ماشینم رساندم و به سرعت به سمت بیمارستان راندم. به اورژانس رفتم و افشین را پیدا کردم. با او دست دادم و از حالش پرسیدم. _ امروز رفتم اهداء خون. روزه هم که گرفتم. بی حال شدم. بی احتیاطی کردم. _ خب چه اجباریه؟ میذاشتی بعد ماه رمضان. _ النا خونه نیست منم مرخصی گرفته بودم چند تا کار بانکی داشتم گفتم قبلش برم پایگاه اهداءخون که دیگه به هیچ کاری هم نرسیدم. _ خانومت کجاست؟ _ سه روزه رفتن اردوی تمریناتشون. امروز قراره برگردن. فکر کنم غروب میرسن. سرمم تموم بشه مرخصم. ببخشید می دونم چند وقته نیستم و حالا برا زحمت دادنت خبرت کردم. نخواستم کسی رو نگران کنم فقط دستم روی شماره ی تو رفت. _ این حرفا چیه؟ تو همیشه وبال بودی این یه دفعه هم روش. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_ونهم ] هر دو در سکوت راهی پارکینگ پاس
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] بعد از کلی خوش و بش و شوخی به یاد ایام قبل از تأهل افشین، سرم هم تمام شد. کار ترخیص افشین را انجام دادم و اورا جهت تقویت به سمت کبابی جگری، که پاتوق اکثر مواقع پرخوری هایمان بود، بردم. _ تو که روزه تو شکستی. حداقل چند سیخ جیگر بزن که حالت جا بیاد. _ اگه بهونه میخوای خودتو سیر کنی، من نمیخورم. گناه داره. مردم روزه ن. بوش پخش میشه. _ منم روزه م. _ خودتو مسخره کن. اون از تماس تلفنی که میگی مسجدی اینم از الآن که میگی روزه م. _ به جون افشین دروغ نمیگم. _ از جون خودت مایه بذار. همانجا توی ماشین نشست و من چند سیخ جگر کبابی که سفارش داده بودم را برایش لقمه پیچ کردم و به داخل ماشین آوردم که بخورد. از بوی دل انگیز کبابی که پیچیده بود عمیقا گرسنه شدم و دلم ضعف رفت. _ چرا برای خودت نگرفتی؟! _ میگم روزه م باورت نمیشه افشین با پوزخند گاز بزرگی به لقمه اش زد و من ماشین را به سمت آپارتمانم حرکت دادم. افشین خودش را روی یکی از کاناپه ها انداخت و من بعد از شستن دست و صورتم و وضوی مجدد، تلویزیون را روشن کردم و از شبکه ای که تازه ختم جزء مربوطه را آغاز کرده بود، ختمم را دنبال کردم. افشین متعجب از رفتارم و زمزمه ی دست و پاشکسته ی آیاتی که روی صفحه تلویزیون ظاهر می شد، یک لحظه نگاهش را از من نمی گرفت و در سکوت مرا از نظر می گذراند. ختم که تمام شد کنترل را دستش دادم و از زیر نگاه متعجبش بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و با بشقابی پر از میوه بازگشتم. _ چی به سرت اومده حسام؟ _ هیچی... فقط یه شب فرشته ها از آسمون اومدن پایین ریختن سرم و حساااابی کتکم زدن. فکر کنم از اون شب کمی آدم شدم. و من هم روی یکی دیگر از کاناپه ها ولو شدم. _ از خودت پذیرایی کن. من یه چرت بزنم. از بوی کباب عجیب سردرد گرفتم. اگه زیاد خوابیدم و نزدیک رسیدن النا بود بیدارم کن، خودم میرم دنبالش. سر راه شام هم میگیرم که امشبو باهم باشیم. چیزی هم لازم داشتی غریبی که نمیکنی خجالتم که نمی کشی پررو تر از این حرفایی. افشینی که از حرف زدن کم نمی آورد سکوت کرده بود و با همان نگاه مضحک و متعجبش فقط روی لب هایم که مدام باز و بسته می شد و کلمات را رگباری نثارش می کردم، قفل شده بود. چیزی به افطار نمانده بود که راهی پایانه مسافربری شدم. به افشین گفتم النا را نگران نکند و با او تماس بگیرد و بگوید ماشینش خراب شده و من به دنبالش می روم و مهمان من هستند. سر مسیر غذاها را خریدم که معطل نشویم. امروز عجیب گرسنه و تشنه بودم و دلم ضعف می رفت و گلویم مثل چوب خشک شده بود. النا را بین جمعیت پیدا کردم و چمدانش را دستم گرفتم و با او هم قدم شدم. مدام سوالاتی درمورد افشین می پرسید و متعجب بود از اینکه چرا خودش هم همراه من نیامده. انگار در کنارم به تنهایی معذب بود. با این حال روی صندلی جلو نشست و چشمش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد. رادیوی پخش ماشین را روشن کردم و گوش به زنگ اذان ماندم. النا هم تا حدودی متعجب بود از حرکاتم. الله اکبر اذان که پخش شد جلوی اولین سوپر مارکت ایستادم و پایین پریدم و یک بطری آب معدنی خریدم و همان جلوی مغازه آن را سر کشیدم. توی معده ی خالی و داغم، از خنکی آب منقبض شد و حالم بهم خورد. دوباره پشت رل نشستم و تا رسیدن به مقصد فقط پایم را روی پدال گاز می فشردم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 باز هم زائـر تـان نیستم، از دور سـلام✋💚 پے نوشت: رزقے از سمتِ مخاطبے که به یادِ هممون بودند♥ خیلی باعث افتخاره🌸 ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
« 👼🏻» . . . میدونید از چی تعجب کلدم؟!😐 اینته‌ چلا این ملدُم‌ دالن اغتساس‌ میتونن‌، آخه مده کشولمون چشه؟!🚶🏻‍♂ ولی من تُول میدم تا پای جان بلای‌ ایلان‌ بمونم😌🤞🏿 🏷● ↓ |اینته: اینکه |ملدم: مردم |اغتساس: اغتشاش |میتونن: میکنن |تول: قول |ایلان: ایران ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌در دوران کودکی ما والدین ما بدون هیچ گونه نگرانی و تشویق، غذای ما را جلویمان می گذاشتند. آنهانگران غذا خوردن ما نبودند. سعی کنید طرز تفکر خود را متعادل کنید و به این حرف ساده برسید که : 《شام همین است ، اگر گرسنه ای بخور و گرنه لازم نیست سر میز بنشینی.》 مقداری غذابرای فرزندتان نگهدارید تا اگر یک ساعت بعد گرسنه شد ، شام او را بدهید نه چیز ی دیگر را. اگر در مورد این قانون جدی باشید ، فرزندتان کم کم غذاهایی را که تهیه کرده اید میخورد؛درست مثل کودکی شما. . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . <💓> این دِل مےرود <🤪> جان مےدهد <🤤> ضعف مےڪند <😌> جانــا براے خنده‌ات 😜💝 😂👈🏻 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 💚}• ای دلبری که نیست نظیر تو در جهان🌍 جانی مرا و بلکه👇 گران‌مایه تر ز جان🌹 😘}• دیدار تو سپهر نشاطست بر زمین🌸 رخسار تو🍃 بهشت جمالست در جهان👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1642» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . . صبح نفسش حق است!🌬° به هر بهانه بیدارت مےکند⏰• که روز تازه را شروع کنی☀️° به نوری✨• عطر چای و صبحانه‌ایی☕️🍱° صدای گنجشڪے🕊• هر چه هست زندگی ست و زیبا...🍃🌹✨ سلام ✋ صبحتون سرشار از عشق و شادی♥️🍃 . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . [🙃] هیچ‌کس چشم به راهِ منِ دیوانه نبود [💔] هرچه بر دَر زدم انگار کسی خانه نبود . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 📌| همســرم، مسئولیت سنگینے بر دوشمان گذاشتہ شده است و اگر نتــوانیم از پسش برآییم، شرمنــده و خجــل باید بہ حضــور خداوند و نبےاش و ولےاش برسیم چرا ڪہ مقصــریم. 🌷| ڪل یوم عاشــورا و ڪل ارض ڪربلا، و بقول سیــد مرتضے آوینے این یعنے اینڪہ همہ ما شبِ انتخــابے خواهیم داشت ڪہ بہ صف عاشــورائیان بپیوندیم و یا از معرڪہ جهــاد بگریزیم و در خون ولے خدا شریڪ باشیم. 🌼| ان‌شاءاللہ در پنــاه حق و تا [تحقق] وعــده الهے و یارے دولت ایشان خواهیم جنگــید. 🌷شهید مدافع حرم . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡ ‡ ‡ . . 🎥صحبت‌هاے‌آقاے‌قرائتے‌در‌سال⁶⁰😂 در‌مورد‌حجاب🧕🏻♥️ . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883 رمان توبه‌ی نصوح🌸👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509 رمان نقاب ابلیس🌸👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563
9184098426.mp3
9.68M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 مشڪݪ همین بود دیگه..!! باید پا مے‌شدیم و بࢪاۍ‌ پیشࢪفتِ کشوࢪ کاࢪی میکࢪدیم... یا نشستیم و نگاه کࢪدیم یا تࢪسیدیم و فࢪاࢪ کࢪدیم . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]• •[ 🎈]• . . پیام‌خدا‌بہ‌تو: بنده‌من.. دقت‌کن‌حتۍجاۍشب‌وروز هم‌عوض‌مۍشود‌پس‌بۍشک حال‌غمگین‌تو‌دائمۍنیست..☁️🧡🌻 . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . تُویِ قَلبِ مَن کَسی جُز "تُــــو♡" جایی نداره•♥️• 𝐋𝒐ve you..♡ 💙 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد ] بعد از کلی خوش و بش و شوخی به یاد ا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] خیابان مسجد مثل همیشه شلوغ بود. توی ترافیک آن خیابان، که فاصله ای هم با کوچه و آپارتمانم نداشتم، ماشین محمدرضا کنارم توقف کرد. نگاه بی تفاوتم در نگاه محمدرضا با آن کج خندی که نمی دانم چه حسی را منتقل می کرد برای چند ثانیه گره خورد و دوباره جلو را نگاه کردم. راه که روان شد توی کوچه پیچیدم و ماشین را همان جا جلوی درب ورودی آپارتمان، پارک کردم که شب افشین و النا را برسانم. چمدان النا را پیاده کردم و درب ورودی ساختمان را باز کردم و پشت سر النا می خواستم وارد شوم که یادم افتاد قفل ماشین را نزده بودم. برگشتم و قفل ماشین را از دور فشردم و با اطمینان از عملکرد ماشین، نگاهم به ابتدای کوچه دقیق شد که محمدرضا متوقف شده بود و مرا می پایید. بالا رفتیم و النا را به داخل تعارف کردم. تا چشمش به رنگ و روی افشین افتاد، فهمید یک جای کار می لنگد. افشین هم آرام آرام برایش وقایع امروز را توضیح داد. آنها را ترک کردم و کمی به بهانه ی تعویض لباس تنهایشان گذاشتم. تصمیم گرفتم توی اتاق نمازم را بخوانم. اواسط نمازم افشین وارد اتاق شد و گفت: _ بیشعور... این رسم مهمون نوا... و سکوت کرد و مدتی بعد گفت: _ جل الخالق... رو به رویم ایستاد و آن حرکت طنز زنانه و خرافاتی را که مختص افشین بود، انجام داد و دو طرف دستش را گاز گرفت. کم مانده بود قهقهه بزنم. نمازم که تمام شد گفتم: _ تو آدم بشو نیستی پسر. _ اما تو آدم شدی نااااجور... _ سر به سرم نذار که خیلی گرسنمه... می تونم یه گاو رو درسته قورت بدم، حتی تو رو... و با خنده بیرون آمدم و وسایل صرف شام را روی میز وسط کاناپه ها چیدم. آخر شب که افشین و النا را رساندم و خسته به آپارتمانم بازگشتم، چند عکس از طرف حوریا به واتس آپم فرستاده شد. عکس ها را یکی یکی باز کردم. من در حال حمل چمدان النا... النا نشسته روی صندلی کنارم توی ماشین... در حال صحبت کردن... در حال سر کشیدن بطری آب جلوی مغازه... و ای واااای... النا که از ورودی ساختمان داخل می رفت و من چمدان به دست به سمت کوچه رویم را چرخانده بودم. فقط منتظر بودم ببینم حوریا چه جمله ای را تایپ می کند. « فکر می کنم احتیاجی نیست تا آخر رمضان صبر کنید... جوابم مشخصه. فقط... حالا میفهمم امروز صبح توی پاساژ چرا عجله داشتید حلقه دستم بندازید‌. برای خودم متأسفم که اینقدر زود اعتماد کرده بودم. حتی توان اینو ندارم ازتون بپرسم چرا؟؟؟ دیدن این عکسا صد برابر از اون چیزی که توی رستوران اتفاق افتاد و بی حرمتی اون زن... که اصلا نمی دونم چه رابطه ای باهاتون داشت و هرگز هم نپرسیدم، برام دردناکتر و زجرآورتر بود. دیگه نمی خوام ببینمتون. » و قبل از اینکه جواب دهم بلاک شدم. بلافاصله با حوریا تماس گرفتم که توضیح دهم اما موبایلش خاموش بود. همه چیز زیر سر محمدرضا بود. روی این را نداشتم که با حاج رسول تماس بگیرم و دلشکسته بودم از این قضاوت ناجوان مردانه. پاهایم یارای رفتن به بالکن را هم نداشت. دلم سکوتی محض می خواست. سکوتی به اندازه ی یک حفره ی عمیق و بی انتها... چندین بار جملات کوبنده و بغض آلود حوریا را خواندم و دل شکسته ام مدام می پرسید « یعنی ارزش یه توضیح کوتاه نداشتی؟ تو فقط خواستی توضیح بدی نه اینکه گناه نکرده ت رو توجیه کنی. یعنی اینقدر بی اعتباری؟ اصلا تو برای حوریا چی هستی حسام؟ » [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد_ویکم ] خیابان مسجد مثل همیشه شلوغ بود.
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] آنقدر از برخورد حوریا رنجیده بودم که دوست داشتم نباشم، نیست شوم و برای همیشه ناپدید. اصلا کاش این قسمت از ذهنم که حوریا را به خود خورانده بود، حذف می شد یا با چاقویی از فراموشی آن تکه را می بریدم و توی صندوقچه ای می انداختم و به یادگار نگهش می داشتم. روح رنجورم محتیاج کمی سکوت و خلوت بود. بعد از اینهمه تلاش برای خوب بودن، عجیب توی ذوقم خورده بود. تنها شاهدم خدا بود و شاهدان زمینی ام افشین و النا که به راحتی می توانستند از حسام بی گناه، رفع اتهام کنند اما چنان دلخور و مغموم بودم که حتی برای یکبار هم با حوریا و یا حاج رسول تماس نگرفته بودم ویا حتی شاهدان زمینی ام راهمراهم جلوی منزل کوچه پشتی نبردم که آنها را از این اتهام آگاه سازم و پای النا و افشین را به این ماجرا باز نکردم. حتی حس وحال این را نداشتم یقه ی محمدرضا را بگیرم و بگویم به چه حقی مرا مدام تعقیب می کند؟ می خواهد چه چیز را ثابت کند؟ او که جواب منفی خود را شنیده چرا دست از سر من و زندگی تازه بنیان گرفته ام بر نمی داشت؟ تمام این کارها را می توانستم انجام دهم و به راحتی رفع اتهام کنم اما اصل دلم از حوریا شکسته بود. از حوریایی که انگار فقط منتظر خطایی بود که مرا هم با جوابی رد و اینگونه زننده از زندگی اش دورکند چه برسد که الآن می دانستم خطایی نداشتم و آنقدر نزد حوریایم ارزش نداشتم که فرصت توضیح را به من نداد. چندروزی خودم را اسیرخانه کرده بودم و گوشی ام راخاموش کردم. چند روزی بود که دل پرپرم میلی به هواخوری روی بالکن هم نداشت. ختم ها راگاهی با اشکی مردانه، باتلویزیون همراه می شدم وآرامش دلم، لحظاتی بود که نماز می خواندم. صدای درب آپارتمان به صدا درآمد و وقتی درب رابازکردم دختربچه ای که تاکنون اوراندیده بودم، بایک کاسه شله زرد خوش رنگ و بو، میان قاب درب آپارتمان ظاهر شد. _ عمو نذریه. نشستم و هم قد او شدم. کاسه را از او گرفتم واسم «علی» را که با دارچین روی آن نوشته شده بود از نظر گذراندم. _ دستت درد نکنه خانوم کوچولو... _ مادربزرگم گفت شله زرد رو به هر کس میدم بهش بگم امشب شب قدره ما رو هم دعا کنید. و با سرعتی کنترل شده از پله ها به پایین دوید. « شب قدر.‌.. مثل همون شبا که مادربزرگ نذری میپخت و قرآن روی سرش می گرفت » به سمت تلویزیون رفتم و آن را روشن کردم. صدای مسجد توی محله می پیچید. انگار همه ی محله خالی شده بود که صدایی غیر از نوای نامفهوم دعای مسجد از پس پنجره ی باز آشپزخانه به داخل خانه نمی آمد. دلم حال و هوای مسجد رامی خواست اما تاب دیدار حوریا را نداشتم چون مطمئن بودم این شب ها حتما به مسجد می روند. با برنامه تلویزیون و دعاها و نجواهای خاصی که پخش می شد حسابی اشک ریختم و با خدا درد دل کردم. آنقدر گفتم و گفتم که انگار دل سنگین و غمگینم لایه به لایه سبک می شد و نفس کشیدن برایم راحتتر. ساعت از نیمه گذشته بود که چهره ی افشین و النا توی آیفون تصویری ظاهر شد. درب را برایشان باز کردم و بعد از مدتی وارد آپارتمان شدند. افشین با تعجب گفت: _ زنده ای؟ چرا گوشیت خاموشه؟! چشمات چرا قرمزه؟ خوبی حسام؟ بی توجه به حضور النا گفتم: _ چیه؟ بازم فکر کردی زهرماری خوردم و افتادم کف اتاق؟ چقدر زود حالمو پرسیدی...! _ چته حسام؟ گریه کردی؟ _ آقا حسام از مسجد محلمون تا اینجا با هزار فکر و خیال اومدیم. توروخدا بگید چی شده؟ برای اولین بار در کنار افشین غرورم را کنار گذاشتم و تمام اتفاقات این مدت را تعریف کردم و در آخر عکسهای ارسال شده از حوریا و آخرین پیامش را به آنها نشان دادم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 . . 🙂 هـر هفـته از هـمین شـنبه ☺️ مـن بے قـرار و منـتظرم 🧐 از بیـن روزها، کـدام را 😍 مـن زائـر حـرمم...؟! . . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦