« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
آحیش ته بوی خوفی داله🌼
اینو بابایی بلا مامان تَلیده🙊
همیسِه وحتی از سَله کال میاد تونه😌
تُلای هوس لنگی هدیه میاله☝️🏻
مامان ازین تالش حیلی هوسال میسه☺️
🏷● #نےنے_لغت↓
💓 آحیش: آخیش
• تلیده: خریده
💓 وحتی: وقتی
• سله کال: سر کار
💓 تونه: خونه
• تلای: گلهای
💓 هوس لنگی: خوش رنگی
• هوسال: خوشحال
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
🌻' تا حالا دیدی ڪھ باغبونی
سر گلی داد بزنه؟!☺️🌹
اگه گل مشڪلے داشته باشه،
باغبون مشکل رو شناسایی
و برطرف میکنه.
🌻' رابطه با کودک هم دقیقا همینه!
به جای داد زدن، مشکل رو شناسایی کن. والدی ڪھ فریاد میزنه مثل باغبونی
هست که به خاطر آفت،
سر گلهاش داد و بیداد میکنه! "
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
{🐣} ؏ـِشق جانـم
{😍} تــو نقطهی شروعِ
{😌} تمام اتفاقاتِ خوبِ زندگیمے
#دوستتدارم😚💞
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
💚}• با تو
این شب هایِ سردم😬
صبحِ فردا می شود🌞
🤝}• بینِ دستانت
پاییز🍁
غرقِ گرما می شود☺️
🔝}• سر ز خاکی
بر نمیدارد✋
تَن و جانم بی تو🍃
❤️}• با تو اما
چه قیامت ها👌
که برپا می شود😉
#م_ایزدی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1643»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
چه زيباست صبح، 💦°
وقتی روی لبهايمان😊°
ذكر الحمدلله به شكوفه مینشيند🌺°
و با دعا، روزمان آغاز میشود⛅️°
خدايا،🤲🏻°
روزمان را سرشار از آرامش💕🥺°
عشق و محبت و عطر ناب يادت كن💚🍃°
سلااااااااااااااااام
صبحتون بهشت😍🌸🤍
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
°'💖'° وقتے خانہ مےآمد،
خیلے خــوش رو بود.
با خودش شـاد؎ مےآورد، زیر لب سـوت مےزد؛
یڪ آهنگ خاصے... عـلامت آمدنش بود.
°'🧡'° با صدا؎ بلند سـلام مےداد.
بچہها مےدویدند جلو و سلام مےڪردند.
منصور جواب آنها را داده نداده،
سراغ من مےآمد.
°'❣'° هیچ وقت نمےشد من اول سلام ڪنم.
جواب سلامش را ڪہ مےدادم،
با دست مےزد پشتـم و مےرفت دنبال ڪارش.
°'💞'° گاهے فڪر مےڪردم،
بودنش خانہ را گــرمتر مےڪند،
حتے اگر تمــام مدت را از اتاق بیــرون نیاید.
🌷شهید دفاع مقدس #منصور_ستاری
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
چادر براۍ زن یڪ حریمہ
یک قلعه ویک پشتیبان است...
از این حریم خوب نگهبانی ڪنید...
همیشه میگفت: به حجاب
احترام بگذارید ڪه حفظ آرامش
و بهترین امر به معروف برای شماست...😍
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
بعضیا فڪر میڪنند وقتی ازدواج ڪردند باید از خودشون و آرزوهاشون بگذرند و متعهدانه با طرف مقابلشون زندگی کنند...!😒
یه سؤالی ڪه ذهنمو مشغول میڪنه اینه که:⁉️
مگه آرزوهاتون چیه ڪه با ازدواج کردن مجبورید ازش بگذرید؟!🧐
یا اصلا چرا باید بعد از ازدواج از آرزوهاتون بگذرید!؟🤭
برام سؤاله بدونم ڪه به دست آوردن آرزو چه منافاتی با متعهد شدن داره؟!🤔
به اینطور آدما باید اینطور پاسخ داد ڪه شما به خودآگاهی فردی نرسیدید و به همین دلیل هست ڪه اشڪالتراشی میڪنید!🤫
ڪسی ڪه به خود آگاهی نرسیده باشه فڪر میڪنه ازدواج یعنی پایان خواستهها...!🙄
👈لطفا خودتونو رشد بدید تا بتونید مُشوق اصلی هم تیمیتون هم بشید...🤩
#آرامش
#ازدواج_موفق
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
@Maddahionlin1_1653571997.mp3
زمان:
حجم:
12.22M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#سید_رضا_نریمانی🎙
نمیشه توکارنیارید؛زمین باتلاقیه که باشه!بریدفکـــــرکنیدچطورمیشه ازش ردشد؟!
هرکاری راهی داره ...
#شهید_حسن_باقری🌱
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
.
.
☃خـوش آمدےزمستان!
اگـرچـهسپـیدهدمهـاےتـو
ونـفسهاےسـردزمستانےات🌬
مـنراسـستوتنبـلمیکند
امـامنهنـوزعاشقـتهستـم❄️💙
.
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
در خنکاے پاییز🍂|
چه حس نابے دارد
گرماے دستانت..💙
#آرامشِمن😍
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد_ودوم ] آنقدر از برخورد حوریا رنجیده ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتاد_وسوم ]
النا عصبی گفت:
_ خودم میرم باهاش حرف می زنم. شما اینهمه تلاش کردین این فقط یه سوء تفاهمه که بر حسب اتفاق، من باعثش بودم.
_ نمی خواد... وقتی من اینهمه بی اعتبارم برای حوریا، دیگه چه فایده ای داره...
افشین گفت:
_ حسام جان احساسی برخورد نکن. بهش حق بده. اون توی مرحله شناخت تو قرار داره. ممکن بود برای هر کس دیگه ای این اتفاق می افتاد، همینطور قضاوت می کرد. درسته که تند برخورد کرده و از روی عصبانیت فرصت توضیح نداده و یه طرفه به قاضی رفته. اما با همین لحن تندش ثابت کرده اونم دوست داشته و این عکسا برای اونم گرون تموم شده وقتی حسش به تو رو که محکومی، پوچ دیده. تعجب می کنم چرا این چند روز هم خودتو، هم اون دختر رو زجر دادی. اگه عاشقی باااید بجنگی. دست روی دست گذاشتی که چی؟ که هر کس اومد یه انگی بهت بچسبونه و زندگیتو خراب کنه؟ والا با این غرور و سرسختی تو، این رفتار و بی دست و پایی واقعا بعیده.
انگار روح آزرده ام به این سرزنش و نهیب برادرانه احتیاج داشت. النا و افشین شب را خانه ی من ماندند. تا سحر چیزی نمانده بود.حرف زدیم ودلم آرام شد. هر چه در یخچال داشتم روی میزچیدم، سحری خوردیم وبعد از نماز آنها راهی منزلشان شدند. هنوزحاضرنبودم باحوریاحرفی بزنم یا فرصتی به دست آورم برای توضیح دادن اما دلم سبک شده بود. تا نزدیک غروب خوابیدم. خیلی خسته بودم و به این خواب احتیاج داشتم. بعد از چند روز گوشی ام را روشن کردم و ته دلم غنج می رفت که پیامی هر چند کوتاه، از پشیمانی حوریا ببینم. چون می دانستم النا قرار بود به منزل آنها برود و توضیحی را که به من فرصتش داده نشد، او بگوید. قبل از قضا شدن نمازم، دست و پا شکسته آن را خواندم و برای خریدن افطار و شام راهی محله شدم. در راه بازگشت محمدرضا را دیدم که عمدا سرعتش را کم کرد و با من توی کوچه ی خلوت ما پیچید در صورتی که می دانستم مسیرش از کوچه ی ما نمی گذرد.
_ کشتی هات غرق شدن؟
جوابی ندادم.
_ خوش گذرونیاتو حداقل تو ماه رمضان کنار بذار یا نه... کنار نمیذاری به درک... حداقل تو محله باهاشون نچرخ و نبرشون خونه...
خرید هایم را زمین انداختم و خیز برداشتم و یقه اش را گرفتم او را چسباندم به دیوار...
_ گنده تر از دهنت داری حرف می زنی. با این کارا و حرفا به هیچ جا نمی رسی. اون دختر چه با من ازدواج کنه و چه جوابش منفی باشه، مال تو هم نمیشه... می دونی چرا؟ چون ازت خوشش نمیاد. چون فکر میکنه بوی گند غرور، کل هیکلتو گرفته. چون خودشیفته ای فکر می کنی از همه سری... نمی خوادت. پس تو هم به جایی نمیرسی.
دندانش را روی هم فشرد و مشتم را که با یقه ی جمع شده اش، زیر گلویش را میفشرد پس زد و گفت:
_ تو اونو ازم گرفتی... همه چی داشت خوب پیش می رفت. تو عین اجل معلق اومدی و بین من و حوریا قرار گرفتی. تو...
مشتم را توی دهانش کوبیدم و گفتم:
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار وگرنه می کشمت.
دهانش غرق خون شد و همانجا خشکش زد. رهایش کردم و خریدهایم را از وسط کوچه برداشتم و راهی آپارتمانم شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal