∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
هرلحظهتو را جویم
در صبح دل انگیزم....🌞✨❣
بی یاد تو و عشقت
روشن نشود این جان...🥺🎀
#صبحـتونبهشت😍🌼💚
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
✨پيامبـر اکرم صلی الله علیه و آله:
بهتريــن زنـان آنست ڪه بـا شوهـر روی گشـاده و خودنـما😇
و نسبت بـه ديگران(از مردان) مسـتور و خوددار باشد🌸🌿
✍مکارم اخلاق صفحه 200📚
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
ریشـہ تا ڪِے بدوانـم °🌱🚶🏻♀°
ڪہ شوم وصل بہ تو °🔗♥️°
ڪاش ، راهے بہ رگِ °✨👣°
گردن تو دریابـم ... °👀🔍°
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
📄° حمٻــد همان روزها؎ اول ازدواج، مدارڪ و پرونده تحصٻلی تحصٻـل آلمــانش را دور رٻخت.
📚° میگفت: اگر راضـی باشی با هم میروٻم قم. آنجا ٻڪ دوره مسائل شـرعی را صحٻحتر و سالـمتر ٻاد میگٻــرٻم. خودمان میروٻـم نه اٻنڪه در کتــابها بخوانٻــم.
💠° میگفت: همٻشـه ڪه نباٻـد نظر اٻن و آن باشـد.
🍃° سـه ماه بٻشتــر نگذشته بود ڪه درگٻــر؎ها؎ بانه بٻـن من، حمٻــد و افڪارش فاصلــه انداخت.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
#چادرانـــہ
تـابہسـرچادر . .
وبـھدݪ
حـیآدارۍ
بـاخـودټ،عطروبویـۍازخـُدادارے..
#چادرۍگشتنمنقـصہنابۍدارد
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
تعادل در محبت به همسرتون
رو حفظ ڪنید☺️✌️
مبادا از فرط عشق به حدے
قربون صدقهاش برید ڪه
حوصلهاش رو سر ببرید.
چون این رَوش باعث میشه
محبتتون براش تڪرارے☹️
و غیر جذاب بشه و حتے
در مرور زمان، اثرش رو
از دست بده🙂
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 سلام بر اساتید سوتیها😃😌🖐
دوران نامزدی یک شب خونه مادرشوهرم بودیم
اومدم کلاس بذارم مثلا.... شام کتلت داشتن
گوجه رو که میخواستم با قاشق نصف کنم
گوجه سفت بود یکهو پرت شد وسط سفره😐
بدجور ضایع شدم نامزدم تا نیم ساعت بهم
خندید😅 آنقدر که از چشماش اشک میومد
و قرمز شده بود...🤡
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 519 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
فردا یه فرصته...😍💚
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتوششم ] یک لحظه احساس کردم قلبم نزد! سر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتوهفتم]
چشمانم را آرام گشودم ،
ریحانه صدا زدن مادرم باعث شد به طرفش برگردم :
مامان ساعت چنده ؟!
دستم را سفت گرفت :
دو نصفه شبه ،
الانم تکون نخور سرم از دستت در میاد.
روی نگاه کردن به چشمانش را نداشتم ،
چه کرده بودم من ؟!
چشمانم را روی هم گذاشتم و
بعد قطرات اشک همچو رودی
روی گونه هایم جاری شدند !
دکتر شیفت که بالا سرم آمد ،
تعجب کردم از دیدنش:
ریحانه جان اینجا چیکار میکنی ؟!
مادرم نگاه متعجبی حواله ام کرد ، به سختی از روی تخت بلند شدم ، تمام بدنم بی حس بود.:
ایشون همون خانم دکتری هستن
که می گفتم به روستا اومده بودند.
مادرم احوال پرسی کرد ،
معلوم بود فقط حفظ ظاهر می کند .
بعد هم سوار ماشین شدیم و مادرم با ایما و اشاره به پدرم گفت که صحبت کردنمان موکول شود به فردا!
تمام شب را تا صبح خواب به چشمانم نیامد ، از همان چیزی که می ترسیدم به سرم آمد و این وسط غرور لگد مال شده ام به دردم اضافه شده بود ،
به تلافی سیلی و حرف هایی که زده بودم جلو آمده بود ، بعد که من خیلی راحت پیشنهاد ازدواجش را قبول کرده بودم سعی کرده بود وابسته ام کند،وابسته تر از قبل !
بعد هم بحث مهاجرت را پیش کشیده بود که قضیه سریع تر تمام شود،هر چند مخالفت مادرش کار را برایش راحت تر کرد،وقتی دید مادرش شروع کرده بحث را او هم خاتمه اش داد!
آن عکس های لعنتی اصلا بخورد فرق سرم ،
جواب مادر و پدرم را می خواستم چه بدهم ؟!
صدای آرام مادرم که در حال صحبت با پدرم بود
را شنیدم :
این بود خانواده با اصالتی که می گفتی؟!
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
_ریحانه جواب منو بده ؟!
ربط تو و این پسره چی بوده ؟!
با صدای بلند پدر همیشه آرامم ،دستانم مشت شد ، آن نیمه همیشه حاضر جوابم کجا رفته بود ؟!
کجا رفته بود آن ریحانه ای که به راحتی می گفت دوستی معمولی است دیگر جرم که نیست !
مادرم او را به آرامش دعوت کرد اما می دانستم خودش شبیه انبار باروت است :
بیا بشین روی مبل
قدم ها را به سختی برداشتم ،
هنوز هم ضعف دیشب ماندگار بود !
همراه پدرم روی مبل روبرویی نشستند :
الان بگو چه خبر بوده که ما خبر نداشتیم ؟!
لبم را به دندان گرفتم و سرم به زیر افتاد ،
برای اولین بار در عمرم شرمنده بودم
و می دانستم که کارم درست نبود!
کاش دیشب خود سعید تمام ماجرا را خودش گفته بود ، آن وقت من راحت تر بودم ، توان بیانش را در خودم نمی دیدم.
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتوهفتم] چشمانم را آرام گشودم ، ریحانه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتوهشتم ]
نفس عمیقی کشیدم ، چاره ای نبود ،
خربزه خورده بودم باید پای لرزش هم می نشستم:
راستش چند وقتی چون همکلاسی بودیم یه کمی صمیمی شده بودیم.
بدون اینکه سرم را بلند کنم ،
ادامه صحبت ها را مثل جان کندنی بیان کردم :
بعدشم تولد یکی از همکلاسی هام یادتونه که؟! اون موقع چند تا عکس بود که افتاده بود دست این ، اینم تهدید کرده بود ، بعدش خودش پشیمون شده بود گفت میخواد با هم ازدواج کنیم ، بعد هم که اومد خواستگاری.
مادرم ایستاد و به طرفم آمد :
چرا هیچ کدوم از اینا رو نگفتی ؟! غریبه بودیم؟!
یکی نیست بگه اصلا تو ما ها رو آدم حساب می کردی؟!
چشمانم را بستم ،
جرئت نداشتم سرم را بلند کنم ! :
مامان نگین اینجوری !
دستش را روی چانه ام گذاشتم و سرم را بلند کرد :
پس چجوری بگم ؟!
چانه ام را رها کرد و سرش را تکان داد :
این همه دختر مردم رو ارشاد کردم ، اون وقت دختر خودم ببین چی از آب در اومده ! خدایا سر کدوم گناهم چنین اولادی نصیبم کردی ؟!
بغضم تا پشت پلک هایم آمد ،
هنوز پدرم چیزی نگفته بود
آرام ایستاد
و رفت! بدون حتی نیم نگاهی ،قلبم از این کارش ایستاد ، اگر فریاد می زد راحت تر بودم ، این کارش بد تر از جهنم بود !
مادرم دوباره به حرف آمد :
تو همه این سال ها هر کاری کردی یک کلام چیزی نگفتیم ، گفتیم جوونه ، خودش سر به راه میشه ، می گفتم دختر من هرکاری کنه لااقل سمت پسری نمیره ، چه غافل بودم ازت ریحانه!
جواب این همه اعتماد من و پدرت این بود ؟!
احسنت ! سنگ تموم گذاشتی برامون !
بعد هم برای تماس با پدرم سمت تلفن رفت
بعد حرف زدن با پدرم رو به من ادامه داد :
برو داخل اتاقت و فکر کن چیکار کردی ؟!
برو که از چشمم بد افتادی ریحانه !
بدون مکثی از پله ها بالا رفتم و وسط اتاق نشستم و به حال و روزم و حرف هایی که شنیده بودم زار زار گریه کردم ،هق زدم و حرف های مامانم در گوش هایم نشست ،نفسم از گریه بالا نیامد و تصویر سکوت و نگاه گرفتن پدرم از جلوی چشمانم محو نشد!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
[✨] همچنان شـوقِ وصالـت
[💪] زنـده مے دارد مـرا
[💙] در جـریانید که آقـای امام رضا:)
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
شلام
اومدیم بَلف باژی🤩🧣
مامانژون بَلام تُلی لباس پوسونده
ته سَلما نَعولَم؛
اما من دالَم عَفه میسَم😬🤣
عُدالوشُتْل ته بهمون بَلف داده😌💛
🏷● #نےنے_لغت↓
عُدالوشُتْل: خداروشکر
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
توی مواقع مناسب، توی بازیهای بچهها شرکت کنید.
حالا چرا؟
چون رابطهتونو مستحکم میکنه و باعث میشه تجربههاتون انتقال پیدا کنه به فرزندانتون و این عالیه.👌🏻
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal