eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . روئیده ای در قلب من به‌سان گل کوچکی که کنار دیوار می‌روید؛ همین‌قدر ناخواسته، عاشقت شدم... .💗 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . ا#توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وششم چشم که باز کردم آفتاب تا وسط قالی هال آمده بو
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام نگاهی به روحیه ی خوب حوریا کرد و گفت: _ امتحانتو خوب دادی؟ حوریا لبخندی زد و گفت: _ نه... خوب نبود، عالی بود. حسام میخ خیابان شد و گفت: _ این خوشحالی حقته چون تا دیروقت تلاش کردی و درس خوندی. حوریا میان لحن حسام دنبال دلخوری بود اما حسام عادی و بی غرض حرف می زد. به سمت حسام چرخید و گفت: _ آقا حسام... _ جون آقا حسام. حوریا خجالتی شد اما سعی کرد عادی باشد. قصد داشت برای حسام جبران کند. _ منو که رسوندید، میرید مغازه؟ _ چطور مگه؟ کار خاصی داری بگو انجام میدم. جان حوریا داشت به لبش می رسید که گفت: _ نه... کار خاصی ندارم. فقط... حسام منتظر ماند که حوریا ادامه ی حرفش را بگوید. _ خب الان ساعت ۱۱ ظهره تا برید مغازه رو باز کنید میشه ۱۲، دیگه بی فایده ست. میگم که... یعنی می خوام بگم که... باهم بریم خونه که یه ناهار آماده کنم عصر برید مغازه. نفس لرزانش را بیرون داد و حسام که محو این حرف و درخواست خجول و پر از عشق حوریا بود لبخند محوی روی لبش آمد. آرام دست حوریا را گرفت و گفت: _ یعنی الان ازم میخوای که مغازه نرم و در جوار بانو باشم؟ حسام خوب منظور حوریا را متوجه شده بود و دوست داشت بیشتر سر به سرش بگذارد اما وقتی شرم و سکوت او را دید به همان در سکوت دست حوریا را گرفتن اکتفا کرد و کم کم متوجه شد حوریا هم پنجه ی دستان گرمش را میان دست حسام فشرده بود و نمی خواست حسام دستش را رها کند. میانه ی راه حسام کمی تنقلات و میوه و وسایل مایحتاج منزل را خرید و با حوریا به خانه بازگشتند. بعد از اینکه ماشین را توی حیاط پارک کرد و وسایل و خرید ها را به داخل برد به آپارتمانش بازگشت که دوش بگیرد و ساعتی حوریا را تنها گذاشت‌. موهایش را که خشک کرد و حالت داد شیشه ی ادکلن را روی خودش خالی کرد و با وسواس دنبال لباس مناسبی بود که بیشتر به چشم حوریا بیاید. دستش روی تیشرت یقه هفت بلوطی رنگ ثابت ماند و آن را به تن کرد. شلوار مچ دار مشکی زغالی را پوشید و خودش را ورانداز کرد. خوش تیپ به نظر میرسید. دوباره ادکلن را برداشت و زیر گلویش چند پیس دیگر پاشید. در آپارتمان را قفل کرد و راهی خانه ی حاج رسول شدند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وهفتم حسام نگاهی به روحیه ی خوب حوریا کرد و گفت: _
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حوریا می گوید) خودم را به حمام انداختم و سریع دوش گرفتم. وقت چندانی نداشتم. باید غذا را آماده می کردم. مامان همیشه می گفت مرغ زغالی را خوب درست می کنم. قبل از حمام مرغ را از فریزر بیرون آوردم و برنج را خیساندم و زعفران را روی سماور گذاشتم که دم بکشد. نتوانستم موهایم را خشک کنم. آب موهایم را با حوله چیدم و بلوز و شلوار ست اسپرت صورتی رنگم را که گاهی برای باشگاه می پوشیدم، به تن کردم. بلوز، جذب تن و شلوار کیپ اندامم بود. کمی آستینش را بالا زدم و شال سفیدی روی موهای خیس و پریشانم انداختم. رژ صدفی شد چاشنی صورت سفیدم که هنوز براقیت حمام را به گونه ام نگه داشته بود. مشغول آشپزی شدم و با خودم تمرین می کردم از حضور حسام خجالت نکشم. گوشی را برداشتم و با مامان تماس گرفتم و از اوضاع آنها مطلع شدم. باز هم اسکن و آزمایشات مربوطه را تکرار کرده و کمیسیون تشکیل داده بودند. دلم فشرده شد و اشکم از اوضاع پدرم سرازیر شد که متوجه صدای زنگ شدم. تماس را قطع کردم و اشکم را با پشت دست پاک کردم و در را برای حسام باز کردم و خودم را به آشپزخانه انداختم. نمی دانستم با این لباسها و موی پریشان و نمداری که از زیر شال کاملا بیرون زده بود چطور در حضور حسام ظاهر شوم که او را در چارچوب در آشپزخانه دیدم. من محو پسر زیبا رو و شیک پوش رو به رویم بودم و او درسته داشت مرا با چشمهای شیطنت بارش می بلعید. چقدر خطوط گردن و سیبک گلویش توی این تیشرت یقه هفت زیبا به نظر می آمد و بوی عطر خنک و دلفریبش هوش از سرم می پراند. نگاهم طولانی شده بود که به سمتم آمد و بوسه ای روی سرم کاشت. کمی خودم را عقب کشیدم و گفتم: _ خوش اومدی. عافیت باشه. تحسین آمیز نگاهم کرد و گفت: _ خانوم ورزشکار خودم چطوره؟ شما هم عافیت باشه. موهاتو چرا خشک نکردی سرما میخوری جلو باد کولر. خندیدم و مشغول غذا شدم و گفتم: _ وقت نکردم. حالا خودش خشک میشه. صندلی ناهارخوری را بیرون کشید و من از خدا می خواستم بیرون آشپزخانه برود تا از خجالت آب نشده ام. _ چایی دم کنم یا شربت؟ دست زیر چانه گذاشت و گفت: _ البته که شربت. شربت پرتقال را درست کردم و لیوان را جلوی دستش گذاشتم. _ پس خودت چی؟ _ من فعلا نمی خورم. این غذا رو جا بندازم خیالم راحت بشه. لیوان به دست از روی صندلی بلند شد و کنارم ایستاد. لیوان شربت را به سمت دهانم آورد و گفت: _ خانوما مقدم ترند. دل به دلش دادم و چند جرعه از شربت را نوشیدم و با شیطنت لیوان را چرخاند و لب به جای لبم گذاشت که کمی از رژ لب روی لیوان رد انداخته بود و شربت را یک نفس سرکشید و « آخییییییش عجب مزه ای داد » را حواله ام کرد. انگار متوجه حالت شرمم شده بود که بیرون رفت و تنهایم گذاشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . امام رضا(ع) به ملاقات با یکدیگر سفارش می‌کردند و می‌فرمودند: دیدار با دوستان و آشنایان موجب نزدیک شدن به من است😌 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» املوژ مامانی و بابای منو آبُلدَن تِنالِ دَلیا 🏝 اَبَلین بالَم بود تِه دَلیا لو می‌دیدم👀 اِیلی اِیلی بُژُلگ و آبیِ آبی بود💙 لوی ماشِه ها هم با اَندُشت های کوشولوم نَداشی تِسیدَم😁 بَلی دَلیا اومد پاتِشون تَلد🙁 مامانی دُفتن اسم اونی تِه اومد نَداشی هامو پات تَلد موج بوده🧐 بابایی اَم بِهِم دُل دادن تِه منو باژم بیالَن دَلیا😃 شُکلت اودایا بلای اَمه ی شیزای دَشَنگ 🤲🏻 مَصوصاً دَلیا های دَشَنگت😇 🏷● ↓ ☁️ دَلیا : دریا ☁️ اَبَلین : اولین ☁️ اَندُشت : انگشت ☁️ نَداشی : نقاشی ☁️ پات : پاک ☁️ دُل : قول ☁️ دَشَنگ : قشنگ ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 🦋 امام موسی كاظم ( عليه السلام ) می‌فرمایند: هرگاه به كودكان وعده داديد ، بدان وفا كنيد ؛ چرا كه آنان بر اين باورند كه شما روزى شان را مى دهيد. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ ز یک‌ دم با تو بودن💚 کی تسلی می‌شوم از تو😉 تو را با خویشتن می‌خواهم😌 و بسیار می‌خواهم💯⌡ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1735» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ اے صبـ🌤ـح من از طعم ڪلامت شـ🍭ـيرين هر لحظه به اعتبار نامت شيرين😊👌🏻 لبخند بزن، بخند از قـنـ🍬ـد لبـتـ😍 هر و هر سلامت شيرين 😋🍪 🍃🍊| ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•‌<💌> •< > . . ✅°• مہم‌ترین معیـارم اخــلاق و ایمــان شخــص بود و برخلاف جـوان‌ها؎ امروز؎ ڪه شغــل خواستگار برایشان مہم است، برایم مہم نبود. 🦋°• به نظرم اخــلاق و ایمــان در هر شغل و جایگاهی می‌تواند برا؎ انسان خوشبختی را فــراهم ڪند. 🌺°• دختــران و پســران باید معیار و ملاڪ خود را پیش از ازدواج مشخــص ڪنند و در این امر ســردرگم نباشند. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌کلاس پنجم بودم؛ شب نیمه شعبان بود و جشن... با مامانم اینا میرفتیم بیرون بعد همشم از سرکوچه ی مُبصرمون رد میشدیم نمیدونم خل شده بودم چیزخورم کرده بودن هروقت از سرکوچشون رد میشدم وقتی میدیدم مبصرمون درخونشون واستاده منم عین خلوچلا شونه سمت چپمو میبردم پایین یعنی خودمو کج میکردم لنگ لنگان رد میشدمو دستامم کج میکردم... حالا هی باخودم فکر میکنم چرا من اینکارو میکردم هنوز به نتیجه ای نرسیدم😬 نمیدونم اون بدبخت چی پیش خودش فکر میکرده😂😂😂 . . ''📩'' [ 576 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
15Sha'ban.mp3
8.41M
🔉 |بنده دلشوره شب نیمه شعبان را خیلی زیاد دارم... آخرین مرحله‌اۍ کہ مےتوانیم تطهیࢪ ڪنیم..شب نیمه شعبان است |🦋| 🍬💜http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 💗🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همین روزاس که بیاد_۲۰۲۲_۰۳_۱۷_۱۰_۴۰_۲۲_۰۱۱.mp3
2.72M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 - بازآ که در فراق تو چشم امیدوار چون گوش روزه دار بر « الله اکبر » است...(:💚 🎉 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑