◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
تو بدون من مرا کم داری
من ولی
بی تو جهانم خالیست...
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهلم حوریا به جبران گردش و خوش گذرانی دیروز، دستی به خان
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهل_ویکم
حسام جلوی دانشگاه منتظر حوریا بود. لوازمشان را جمع کرده بودند و قصد داشتند بعد از امتحان حوریا به شیراز بروند. کارهای لوله کشی و تعمیرات خانه ی حاج رسول هم تمام شده بود و انگار از اول اتفاقی نیفتاده بود. امتحان حوریا بیشتر از امتحانات قبلی اش طول کشید که با قیافه ای خسته از دوستانش خداحافظی کرد و خودش را به حسام رساند. نفسی تازه کرد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به حسام چشم دوخت.
_ تموم شد؟
_ آره... راحت شدم.
_ زیاد طول کشید. مثل اینکه واقعا امتحان سختی بود.
_هوووف... بیخیال. مهم اینه تموم شد دیگه.
_ بریم؟
_ بسم الله...
و ماشین به سمت خروجی شهر به حرکت درآمد. این اولین مسافرتشان بود و هر دو دوست داشتند اولین ها را با عشق و شادی و خاطره انگیزی تجربه کنند اما حالا شرایطِ پیش آمده فرصت هر حس عاشقانه را از آنها گرفته بود. فکرشان درگیر سلامتی حاج رسول و نتیجه ی نامعلوم نمونه برداری بود. چند ساعتی در راه بودند که به شیراز رسیدند و طبق نشانی، بیمارستان را پیدا کردند. حاج خانم جلوی بیمارستان منتظرشان بود و نگاه مشتاق و دلتنگ حوریا قامت خسته ی مادرش را می بلعید. به محض اینکه حسام به قصد پارک کردن ماشینش توقف کرد، حوریا پیاده شد و به سمت مادرش دوید و او را با تمام دلتنگی اش به آغوش کشید. حسام هم به آنها ملحق شد و با هم به اتاق حاج رسول رفتند. در این چند روز قیافه ی هر دوی آنها تکیده تر و خسته تر به نظر می رسید. شلنگ نازک اکسیزن از راه بینی به حاج رسول وصل بود و نگاهش کم فروغ به نظر می رسید اما با تمام ناتوانی اش روحیه ی شوخ طبع خودش را حفظ می کرد و مدام سر به سر حوریا می گذاشت که بی محابا در حال اشک ریختن بود. حاج خانم حسام را آرام صدا زد. با هم به راهرو رفتند. کمی پا به پا کرد و با نم اشکی که به زیر چشمش افتاد، رو به حسام گفت:
_ نتیجه ی نمونه برداری اومده.
ته دل حسام خالی شد و مطمئن بود با این حال و روز حاج خانم و وضعیت حاج رسول، خبر خوبی در انتظارش نیست. حاج خانم با گوشه ی چادرش اشک ها را پاک کرد و ادامه داد:
_ دو روز پیش جوابش اومد اما بخاطر امتحان و حال حوریا چیزی نگفتم.
کمی مکث کرد و گفت:
_ باید خودمونو برا هر چیزی آماده کنیم. رسولم داره از دست میره حسام جان...
و دوباره گریه سرداد و بی صدا اشک می ریخت بر غمی که رفته رفته بر او آوار خواهد شد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_ویکم حسام جلوی دانشگاه منتظر حوریا بود. لوازمشان را
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهل_ودوم
به تجویز پزشک باید مراحل شیمی درمانی آغاز شود. بعد از دوره ی شیمی درمانی شاید کار به عمل هم برسد، اگر عمر حاج رسول به دنیا مانده باشد. تصمیم داشتند بازگردند و شیمی درمانی را در شهر خودشان بگذرانند. اوضاع عمومی حاج رسول که کمی بهتر شده بود، او را مرخص کردند و با حسام بازگشتند. حالا حوریا هم در جریان سرنوشت پدرش قرار گرفته بود و در سکوت و خلأیی که سردرگمش می کرد، فرو رفته بود. بعد از پدر چه خواهد شد؟ تنهایی مادرش را چه کند؟ کاش هرگز ازدواج نمی کرد و به فکرش نمی افتاد. به آینه نگاه کرد و چشم های حسام را از نظر گذراند. دلش محکم شد به حضورش. عاشق این پسر شده بود که مردانه و ماهرانه با تمام رفتار های خجول و خواسته هایش راه می آمد. او که انتظار هر رفتاری را از حسام داشت و تصور نمی کرد پسری که در تنهایی و گذشته ی نه چندان پاکش غرق شده و تحت آن شرایط بزرگ شده اینقدر خویشتن دار باشد و هوای رسم و رسومات و عرف و از همه مهمتر رفتار خجالتی و نابلد حوریا را داشته باشد و از خواهش نفس خودش بگذرد که نزدیک به بیست روز تنهایی را با او تجربه کند و هیچ اتفاقی نیفتد. نه... نمی توانست از چنین مردی دست بکشد و راه تجرد ابدی را بخاطر تنهایی مادرش پیش بگیرد. حسام متوجه نگاه حوریا و حال پریشانش بود که اشکش هم نمی ایستاد. پشت فرمان گوشی اش را درآورد و تنها یک جمله برایش پیامک کرد. «من کنارتم» حوریا که پیام حسام را خواند خیره به آینه ای که چشم های مصمم حسام را قاب کرده بود پلک روی هم فشرد و لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد. باید امیدوار بود. بخاطر بابا... بخاطر روند درمان و معجزه ای که شاید نصیبشان میشد. وقتی رسیدند و حسام از اوضاع حاج رسول مطمئن شد، آنها را تنها گذاشت و به قصد استراحت به آپارتمانش بازگشت. خیلی خسته بود و باید از فردا معرفی نامه و تجویز پزشکان شیراز را به پزشک متخصص مربوطه جهت آغاز شیمی درمانی تحویل دهد و کارهای پذیرش حاج رسول را انجام دهد. از خستگی حتی نتوانست دوش بگیرد. لباسش را عوض کرد و طولی نکشید که خوابش برد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
امام رضا(ع)
توصیهشان میانهروی
در خوردن بود 🍛☕️
و میفرمودند:
به اندازهای غذا بخورید که
ِمتناسب با بدنتان باشد؛ چون،
بیش از آن، ارزش غذایی ندارد 🌸🍃
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
اِملوژ مامانی ژونم داشتن تونه تِتونی میتَلدن 🎀
من سِیطونی تَلدم ، مامانی اَواسشون پَلت سُد😬
بعدش اِکی از بدشابای خوشِلمون شیتَست! 🍽
اَژ دشتِ تودم نالاحتم☹️
اومدم اینژا ساتِت نسَستم تا مامانی تالِشون تموم بسه تِه بِلَم بپَلَم تو بَگَلشون ، عُژل تاهی تُنم😇
🏷● #نےنے_لغت↓
🍭 تونه تِتونی : خونه تکونی
🍭 بدشاب : بشقاب
🍭 عُژل تاهی : عذرخواهی
🍭 خوشِل : خوشگل
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
✨ تربیت فرزند به وسیلهی مادر ،
مثل تربیت در کلاس درس نیست!
🌼 با رفتار است
🌼 با گفتار است
🌼 با عاطفه است
🌼 با نوازش است
🌼 با لالایی خواندن است
🌼 با زندگی کردن است.
✍🏻 مقام معظم رهبری
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
↲ چرا ننهم❓
نهم دل بر خیالت💚
چرا ندهم❔
دهم جان در وصالت🌱 ↳
#خاقانی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1742»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
از عطـ🌸ـر گل
وشکوفه سرشارم کن
سرمست چکاوک🕊
چمنزارم کن🍃
ماننـد نسیم صبـ🌤ـح
آهسته بیا👌🏻
با شـرشـر آبشـ🌧ـار
بیدارم کن😍✨
سلاااااااام
صبح قشنگتون بخیر🫀🌼
#شهراد_ميدری
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
「🥲」 هرسال با همســرم میرفتم هیئت.
هر مــراسمی ڪه میخواستم، خود مصطــفیٰ من را میبرد.
「💔」 امســال تنهــا شدم!
حالا منم ڪه هر جا میروم عڪس مصطــفیٰ را با خودم میبرم!
「🥰」 دارم به داد و ستد عشقتان فڪر میڪنم آقای مصطفی!
یڪ روز تو دستش را میگرفتی و با خودت همراهش میڪردی حالا او عڪسات را همهجا همــراه خودش میبرد.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #مصطفی_مهدوینژاد
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
⭕️ یکی از عوامل طلاق جوانهای کم سن و سال امروز، تنبلی، بیمسئولیتی و وابستگی زیاد پسران جوان به خانوادههایشان از یک طرف و رویایی بودن و داشتن توقعات بالای مالی از سوی دختران جوان است.🤌😑
⭕️ وقتی پسران جوان تا روزی که داماد میشوند از مادرشان برای پیدا کردن جورابهایشان هم سرویس میگیرند و دختران بیعلاقه به خانه و آشپزخانه، جز دریافت محبت به سبک سریالهای رمانتیک👩❤️👨
و حضور در مراکز خرید لوکس🏢
تصور واقع بینانه دیگری از زندگی مشترک ندارند❌
در ابر💭 رویاهایشان، جایی برای سختی کشیدن وجود نداشته باشد،
غافل از اینکه اگر روزگاری برای آنها زندگی بدون دغدغههای مالی💵 و داشتن مهارتهای کافی ممکن شده است، بخاطر زحمات و حضور همیشگی پدران و مادران در پشت صحنه است.👌🙂
✅ قطعا هر جوانی برای ازدوج موفق و پایدار به آموزش مهارتهای ارتباطی، حل مسئله، خودآگاهی، خودکنترلی، پختگی و مسئولیتپذیری، فرزندپروری، همسرداری، گذشت، همراهی و همدلی و... نیاز دارد و آموزش این مهارتها به زوجین در مشاورههای قبل از ازدواج امری حیاتی و ضروری است.😊🤗🦋
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
#مسائل_پیش_از_ازدواج
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
چرا مردها معمولا دستور میدن؟!🤪
✍مردها از بچگۍ به امرۍ
حرف زدن عادت مۍڪنند و
دخترها به پیشنهادۍ حرف زدن.😊
🔷پسرها در بازۍ هایشان مۍگویند:
«توپ را بنداز برای من!»😏
🔶اما دخترها مۍگویند:
«مۍیاین با هم خاله بازۍ ڪنیم؟»🌺
اگر مردۍاز جمله هاۍامرۍ
زیادۍ استفاده مۍڪند به
این معنا نیست ڪه قصدش
ریاست ڪردن است، فقط طبق
طبیعت مردانه اش رفتار مۍڪند.🙂
پ.ن: دانستن #تفاوتها به #درک
بیشتر کمک میکند.
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
💬 یه سال چهارشنبه سوری من
و دوستم و خواهرش یه بالن آرزو
روشن کردیم هوا نرفته سقوط کرد!
فهمیدیم بالن ظرفیت تحملِ وزن
آرزوی 3 تا شوهر همزمان رو نداره😂
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 583 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal