°•| #ویتامینه🍹 |•°
🍃|| خانما تلفن زدن و پیام دادن از جانب مرد را نشانہ اے براے عشق و علاقہ مرد مےدانند بنابراین، زنان نمے توانند زمان زیادے منتظر بمانند تا مرد با آنها تماس بگیرد یا پاسخ پیام آنها را بدهد..
🌸|| اگر تماس تلفنے یا پیام دادن از جانب مردان ڪم باشد، بہ تدریج احساس خانم نسبت بہ مرد ڪاهش مییابد
🍃|| حتما حداقل روزے یڪ الی دو بار جویاے احوال طرف مقابلتان باشید و پیامهاے وے را زمانے ڪہ میبینید پاسخ دهید
🌸|| تماس نداشتن یا دیر جواب دادن پیامهاے خانمها هرگز باعث نمیشود یڪ خانم فڪر ڪند شما شخص مهمے هستید بلڪہ باعث میشود ڪہ او احساسش را بہ شما از دست بدهد..
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜
#عــــــزمـ✍
جنـــابـ نهوندیانـ🎤
رفیق آق حسنــــ👇
سلامـــ رسوندنـ😅😜
و فرمودند👇
✅اگر مردم عزم داشته باشند👌
تورم مهار خواهد شد😜
وگرنه قیمتها بالا میرود!😌
•||خندیـــــــ😜شــــــه نوشتــــ✍||•
گـــوگـولیه ڪے بودے تو😂😂
داداشم ما اگـــه عزمـ داشتیمـ👌
خــــودمون رئیس جمهـــور میشدیم😜
دیگــــه حسن جان و مےخواستیم😄
چے ڪار😅😂
یـــا اصـــلا چــــرا راه دور بریم🚶🚶🏃
مــــا اگـــر عــــزم داشتیمـ💪💪
شــــوما ها رو از هستے ساقـــط مےڪردیم
نـــه شمـــا زیاد زحمـــت بڪشینـ 😉
و تلاشـ ڪنینـ 24 ساعته💪
نــه خودمـــون اینهمه اذیتـ مےشدیمـ😁
اگــــر جمــعه بد از انتخابات👇
حســــن ڪلیدشو میزاشتـ🗝🔑
زیـــر گلدونـ اینهمه مڪافاتـ نداشتیم😄
#تـــا_لحظه_فسیل_شـــدن_بـاروحانے
#روحــانے_مچڪریم👏👏👏
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے_بدون_قید_لینڪڪانال⛔️
ڪلیڪ نڪنے فســـیل میشے😂👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
❤️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحله🌺 #قسمت_صدو_ده صبح با نوازش دست شمیم رو موهام بیدار شدم. با بهت بهم نگاه میک
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_یازده
اینجا نه رزقه نه قسمته!
بچه هااا فقط دعوته!!!
بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..."
واقعا به دل بود؟
واقعا دعوتم کرده بودن؟
منه بی لیاقت؟
یه آه از ته دل کشیدم و دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش.
قشنگ میگفت...
انگار از جونش حرف میزد....
از وجودش...
حرفاش قلقلکم میداد.
به نحو عجیبی حالمو خوب میکرد
راس میگفت.
به دعوته!
وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!!؟
"یدالله فوق ایدیهم...
یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت!
بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!!!
تو بیا بریم!!!
حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده...
تو کی ازشون خوشت اومد؟
اصلا الکی هم خوشت اومد....
الکی یا با دلت ...
الکی الکی شدی مثل شب عملیات!
چقدر مث غواصا شدی!
چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون ...!"
کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تو مغز و روحم...!
یه خورده حرف زد.
به ساعتم نگاه کردم
تقریبا دوی بعدظهر بود.
چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل .
همه پاشدیم و ایستادیم رو به قبله
"امروز مهمونیه اینجا...
مهمونیه!!
اینجا شلمچس...
بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟
اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا...
کوچه تنگه اینجاست...
امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن.
دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟
دیدی؟
امروز میخای بگی یا مقلب القلوب
امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟
احسن الحال وقتی میشه امام زمان بیاداا!!
آقا نگات کنه ها!!
همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه"
یه چند دیقه سکوت پابرجا شد.
حالم عوض شده بود.
برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام.
ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن
واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود!
یه آهی کشیدم و با پشت دستم اشکامو کنار زدم
همه دستاشونو برده بودن بالا و دعا میکردن
دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم:
_خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن
خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال.
خدایا من همه چیو سپردم دست خودت
من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم
توعم حواست به من باشه
یا مقلب القلوبِ والابصار
یا محول الحول والاحوال
یا مدبر الیل و النهار
حول حآلنا الی احسنِ الحآل
چند ثانیه گذشت و سال تحویل شد.
از پشت میکروفون سال نو رو تبریک گفت چند ثانیه هم نگذشت که دوباره همه حلقه زدن دورشو بغلش کردن.
یه نفس عمیق کشیدم .کفشم و تو دستام گرفتم و راه افتادم تو صحرایِ شلمچه ...
___
بعدِ صحبت با مامان و بابا و تبریک سال نو بهشون،تلفن و قطع کردم.
ساعت ۶غروب بود.
تازه نماز خونده بودیم و سمت اردوگاه حرکت کردیم.
ریحانه به خاطر اینکه ازش جدا شده بودم دلخور بود.
از اتوبوس پیاده شدیم.
فردا اخرین روزی بودی که اینجا بودیم
دلم برا حال و هوای عجیبش تنگ میشد.
شاید به قول اون اقا که ریحانه گف اسمش اقایِ یکتاست دیگه بهم دعوتنامه ندن.
دلم خیلی گرفته بود.
دلکندن ازینجا سخت بود.
________
به هر سختی که بود واسه برگشتن آماده شدیم .وسایل وتو اتوبوس گذاشتیم و به سمت شمال حرکت کردیم .تقریبا دوساعت از حرکتمون گذشته بود .هندزفری تو گوشم و نگام به بیرون پنجره بود.
ریحانه ازم دلخور بود و سعی میکرد کمتر باهام حرف بزنه .
اینکه نتونی چیزی بگی و از خودت دفاع کنی تا درکت کنن جز بدترین حسای ممکن بود
گوشیم زنگ خورد .اسم مامان رو صفحه گوشی نقش بست .جواب دادم
_سلام .خوبی مامان ؟
+سلام عزیزدلم خوبم تو چطوری ؟کجایین؟
_خداروشکر بد نیستم.سه چهارساعته حرکت کردیم .فک کنم فردا غروب ساری باشیم .
+اها به سلامتی بیاین ایشالله.راسی فاطمه برات خبر دارم
_چیشده ؟
+برات خاستگار اومده.چون فرداشب نبودی .گذاشتیم پس فردا
_چیی؟؟؟خاستگار چیه؟؟
+باید بگی خاستگار کیه خوشگلم ،نه چیه .پسر بزرگه آقای توسلی همون که قبلا راجبش بهت گفته بودم
_مامان شوخی میکنی دیگه ؟
+برو بچه من با تو چه شوخی دارم
دستم و روچشمام گرفتم و تو دلم گفتم فقط همینو کم داشتم
_مگه من باشما حرف نزدم چند روز پیش؟مامان جان مگه من به شما نگفتم دردم چیه ؟مگه...
+فاطمه انقدر مگه مگه نکن .کاریه که شده .نمیشد راشون ندیم که.حالا بزار بیان
_مامان توروخدا زنگ بزن کنسلش کن
+خب من برم بابات کارم داره.خداحافظ عزیزم
نگاه با تعجبم و به تماسی که قطع شده بود دوختم.
بی اراده اشکی از گوشه چشام رو گونه ام ریخت
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
❤️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
❤️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحله🌺 #قسمت_صدو_یازده اینجا نه رزقه نه قسمته! بچه هااا فقط دعوته!!! بهت بگم کارته
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_دوازده
°•○●﷽●○•°
_نمیفهمم پتو چت شده ؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه .مطمئنا قبل از اینکه بخوام این مسئله رو باتو در جریان بزارم روش فکر کردم
+منم نگفتم بچه ای فقط میگم تو و فاطمه،نمیشه! اصلا ممکن نیست ، گیرم فاطمه قبول کنه ،باباش چی؟
اصلا واسه تو سوال نشد چرا پسری که عاشقش بود و رد کرد ؟از کجا معلوم با کسی رابطه ای...
باخشم پریدم بین حرفش وگفتم : لطفا ادامه نده.فکر نمیکردم انقدر راحت راجب دوستت قضاوت کنی.اگه محسن چیزی بگه میگم شناختی ازش نداره تو دیگه چرا اینارو میگی ؟ چطور یهو نظرت راجبش تغییر کرد ؟ تا دیروز که چیز دیگه ای میگفتی خواهر من ! اصلا خوشم نیومد از چیزی که گفتی .بیشتر از اینا ازت انتظار میرفت.
+از همین الان بخاطرش با من اینجوری حرف میزنی ؟مگه من دشمنتم ؟هرچی گفتم بخاطر صلاح خودته. شما نمیتونین همو تحمل کنین . فاطمه نمیتونه با شخصیتت کنار بیاد .تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقهش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی...
دوباره حرفش و قطع کردم و گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتت و درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتم و مدت ها روش فکر کردم.اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره .فقط سعی نکن نظرم و تغییر بدی چون فایده ای هم نداره!
ریحانه یه پوزخند زد و سرش و برگردوند
به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود .
میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه . ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی باعث آزارش شده بود .توجهم روش کم شده بود .بعد فوت بابا باید بیشتر حواسم و بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود.
صداش زدم :ریحانه جان
جوابم و نداد
_خواهرزشتم
...
_ناز نازوی داداش؟
...
_جوابم و ندی میام قلقلکت میدما
چپ چپ نگام کرد
_چیه ؟فکر کردی شوخی میکنم ؟
+نه والا از تو بعیدم نیست
چشم غره ای که داد باعث شد بخندم
_خواهری،حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه خدا بدمون و نمیخواد نگران نباش،باشه؟
یخورده نگام کرد و گفت :باشه
فاطمه
ظهر شده بود بهمون گفتن وسایلمون و جمع کنیم چون ۱۰دقیقه دیگه میرسیم ساری
به مادرم خبر داده بودم و قرار شد بیاد دنبالم
رفتار ریحانه مثه همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم
محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش
کولم و تو بغلم گرفته بودم!
اتوبوس ایستاد وهمسفرا هم و بغل کردن
همه وسایل و گرفتیم و پیاده شدیم
ریحانه رو بغل کردم و ازش معذرت خواستم
یه لبخند ساختگی زد و بغلم کرد
دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن.سرم و چرخوندم و چشمم به مادرم خورد که از دور میومد
وقتی چشمام بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم
رفتم بغلش کلی بوسم کرد ورفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد
اونوهم بغل کرد و بوسید و کلی ازش تشکر کرد بیشتر مسافرا رفته بودن محمدم با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد
مامانم با دیدنش به سمتش رفت!
منم از فرصت استفاده کردم و دنبالش رفتم
یخورده باهم احوال پرسی کردن
محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد
مامانمم با لحن گرمی باهاش حرف میزد
کلی تشکر کرد و گفت :ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد.
تودلم گفتم مگه من بچه ام ؟مامان چرا اینطوری میگه
نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت
باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت
محمد نگاهش به زمین بود،آروم گفت : حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین یاعلی
بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم کیفاشون و برداشت و سمت ماشین داداشش رفت
حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم این چه کاری بود ؟برا اینکه بیشتر خودم و ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم
دل تنگ بودم و حوصله کسی و نداشتم
تورخت خوابم جابه جا شدم و به حرفای مادرم فکرکردم
به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خاستگار دارم و قضیه خیلی جدیه
خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خاستگاری نیست و همون زمان که حرفش زده شد کنسل شد.از کار مامانم خندم میگرفت .به هر زوری که بود میخواست دخترش و به مراد دلش برسونه.
چشمام و بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم
محمد
تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم
سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم
حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم
بیشتر وقتا تهران بودم
دوهفته یه بار میومدم شمال
ریحانه هم بر خلاف میلش بیشتر وقتا خونه ی داداش علی میرفت
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_دوازده °•○●﷽●○•° _نمیفهمم پتو چت شده ؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه .
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سیزده
°•○●﷽●○•°
ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه
خیال میکردم کسی نیست.
رفتم تو اتاقم .داشتم پیراهنم و باز میکردم که در اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد.
با ترس گفت :محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم!
چرا نگفتی میخوای بیایی؟
_علیک سلاممم.زهرم ترکید دخترر.تو خونه چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم تنها نمون؟
+سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم
یهو اومد بغلم و گفت :دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی .الان که باید بیشتر ازهمیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی!
بغلش کردم و گفتم :باید جهیزیه تو رو کامل کنم .تا کی میخوای نامزد بمونی؟
چند لحظه مکث کرد و گفت :تو چی؟
_من چی؟
+وقتی که ازدواج کردم و رفتم .تو میخوای چیکار کنی ؟ خیلی تنها میشی !
_نگران من نباش شما.
+گشنت نیست؟
_نه خستم فقط
+خب پس بخواب
_باشه
از اتاق بیرون رفت .لباسام و عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم .این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد.
صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد .
حدس زدم صدای فرشته باشه .
از جام بلند شدم ،در اتاق و باز کردم و چند بار روش ضربه زدم .یالله گفتم که ریحانه گفت :چند لحظه صبر کن
چند ثانیه بعد:بیا داداش
رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم
با ذوق رفتم و کناره فرشته نشستم.بزرگ شده بود .توبغلم گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم .
انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم. دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و با ذوق نگاشون میکردم.
ریحانه رفت تو آشپزخونه دلم و زدم به دریا و به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خاستگاری کنم خیلی خوشحال شد و گفت :شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه
وقتی موضوع و به ریحانه گفت ،ریحانه واکنشای قبل و نشون داد
ولی با اصرار زن داداش گوشی و سمتش گرفت و رو به من گفت : امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی.خود دانی!
بلند شد و رفت تو اتاقش
با فاصله نشستم کنار زنداداش
شماره تلفنو گرفت
منتظر موندیم جواب بدن
نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام
انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون
هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم
به خدا توکل کردم و تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد
_عهههه چرا قطع کردیییی؟؟
با شیطنت بهم نگاه کردو
+خب حالا بچه پررو انقد هول نباش
دیدی ک جواب ندادن
_ای بابا
خب دوباره بگیرین
از جام پا شدم و طول و عرض اتاق و راه رفتم
یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت
انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت
نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم
_گرم صحبت کن
که یه پشت چشم نازک کرد و روش و برگردوند.
بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت
+بله؟بفرمایید؟؟
دقت کردم دیدم فاطمس
از لحنش خندم گرفت
زنداداش گفت
+سلام منزل جنابِ موحد؟
_سلام بله ولی خودشون نیستن.
+با خودشون کار ندارم شما دخترشونی؟فاطمه جان؟
_بله!!
+عه سلام عزیزم خوبی؟
زنداداش ریحانم
(گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد)
+عهههه اها سلام خوب هستین؟
خسته نباشید
ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخوام
+خواهش میکنم عزیزم
_چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟
+نه بابا. ریحانه خوبه سلام میرسونه
_پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟
+هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟
_ن مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم
دل خودم هم براتون تنگ شده بود.
+ماهم همینطور میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟
_بله حتما
شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم
+قربون دستت! به مامان سلام برسون فعلا خدانگهدار
_خداحافظ
تلفن و قطع کرد و به من نگاه کرد!
+اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم
خندیدم و رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد
دستم و گذاشتم زیر چونش و صورتش و هم تراز با صورت خودم گرفتم
_نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟
+ولم کن
_میگم بگو
+نمیخوام
_لوس نشو دیگه
+تو رو چه به ازدواج،توجنبه نداری، به من بی توجه میشی!
زدم زیر خنده
_فدای اشکات شم من غلط کنم به شما توجه نکنم،تو دعا کن درست شه
یهو زد رو صورتش و گفت
+وای غذام سوخت
اینو گفت و از جاش پاشد
منم جاش نشستم و پاهام رو دراز کردم
فاطمه:
از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم.
ولی خب حق داشتم از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم،تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکشه آخه الان وقت زنگ زدن بود؟
عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت ؟
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_سیزده °•○●﷽●○•° ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه خیال م
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_چهارده
°•○●﷽●○•°
محمد
چند روزی گذشته بود دیگه باید برمیگشتم تهران رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه
نمیدونستم کی برمیگردم میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام
فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم.
نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دمگوشش گرفته بود.
یهو گفت :سلام حالتون چطوره ؟
_
+من نرگسم زن داداش ریحانه جون
_
+قربونتون برم خوبن همه بد موقع مزاحمتون شدم ؟
_
+عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم
_
+راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم
_
+میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم.
(با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودم و گرفت میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت )
+میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم.
(هیجانم بیشتر شده بود ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا
،غش میکنی)
_
+آها چشم پس من منتظر خبر میمونم
_
+مرسی قربون شما خداحافظ
تا تماسش و قطع کرد گفتم :چیشد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟
داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم قرار شد خودش خبر بده
ناراحت گفتم:من که دارم میرمم
+خو برو زنگ که زد بهت خبر میدم برگشتی میریم خاستگاری.
_من که نمیدونم چندروز دیگه میام شاید دو هفته طول بکشه
+خو دو هفته طول بکشه چیزی نمیشه که نگران نباش ،قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن
_آخه دو هفته خیلیه!
با تعجب نگام کرد و گفت :نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکی و قبول کنی و بریم خاستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی مجنون شدی رفت برادر من خب سعی کن زودتر بیای
سرگرم بازی با فرشته شدم واز خدا خواستم زودتر همچیز و درست کنه
فاطمه
درس هام کلافه ام کرده بود
سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد
دراز کشیدم و جواب دادم : سلام جان؟
+ سلام فاطمه لباس هاتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون
_کجا بریم ؟
+بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه
_قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم
+حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام آماده باش
_عهه ماما
تماس و قطع کرده بود
خسته بودم و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسام و پوشیدم
با صدای بوق ماشینش چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون
نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن :خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون ؟
+فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها
جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت : برو دوتا بستنی بگیر بیا
چپ چپ نگاش کردم و گفتم :پول ندارم
کارتش و بهم داد
رفتم و چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم
ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم
+ماشالله کم اشتها هم هستین
بی توجه به حرفش چیپس و باز کردم
که گفت :بیچاره آقا محمد
مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید
برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟
+داداش ریحانه
_چرا بیچاره ؟چیشده مامان؟
خندید و گفت :هیچی
جواب سوالم و نگرفته بودم بیشتر ازقبل ناراحت شدم و گفتم : ممنون مامان.ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی بریم خونه اگه میشه!
چشم غره داد و چند ثانیه بعد گفت :امروز زنداداش ریحانه زنگ زد
_عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم چیکارت داشت؟چی گفت؟
یه نگاه بهم انداخت و خندید ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت ؟
_ازت خاستگاری کردن
زبونم قفل شد کممونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا،دوباره خاستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم ؟دیگه چه بهونه ای بیارم ؟چرا وقت هایی که نباید خاستگار بیاد انقدر خاستگار میاد خدایا حکمتت رو شکراخر قصه من به کجا میرسه ؟
صورتم و با دستام پوشوندم و کلافه گفتم: چی گفتی بهش؟
+گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم
_حالا جدی میخوای با بابا راجبش حرف بزنی
؟ مامانم توروخدا ردش کن من نمیتونم واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسی و به عنوان خاستگارم قبول کنم
+عه چه حیف خب باشه بهشون میگم نیان
ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان!
_بهتر مادر من بهتر من از خدامه که ازدواج نکنم
+نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
_نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن تو این مدت انقدر گریه کردم چشمام تار شده
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| بــر ڪـوهـ دلــمـ -{🗻}-
/° نـامـ علـے قـائـمه ایـسـتـ -{😍}-
°\ بـر غصـه و غـمـ -{😔}-
/° مِهـر ولـے خـاتمـه ایـسـتـ -{😉}-
°\ احـمــد بُـــوَدَشــ -{👌}-
/° یــار و علـے یــاور او -{☺️}-
°\ هـر ڪـسـ ڪـه -{👇}-
/° محـبـ علـے خـامنـه ایـسـتـ -{💚}-
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(121)📸
#ڪپے⛔️🙏
🌹| @Asheghaneh_Halal
°•| #ویتامینه🍹 |•°
#آقایون_بدانند
خداوند توانے بھ خانمـ✨
شمادادھ است کھ اگر تنھا یک
آرامشـ😌را بھ او هدیھ کنید
او دَھ برابر آن را بھ شما و فرزندان
شما هدیھ🍃خواهد نمود...
#اینطوریاستـ🌸
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜
#رئیـــس_اصــلاحــاتـ✍
پـــزشڪیان👌
جنـــابـ وزیــــرالدولهـ😅
دستـ اینـــورے علے داداشـ👇
تـــوصیــه فـــرمودن👇
✅با رفع ممنوع التصویرے خاتمے😜
مملکتـ در برابر تحریمها😇
واکسینه میشه!😄
•||خندیــــــــ😜شـــــــه نوشتــــ✍||•
مےخواے اصلـــا براے اینڪه😉
خیالــــتون راحــــتـ شه😅
آق حســــن رو برداریمـ به جـــاش
مســــتر محمـــد رو بزاریمـ😄
ڪه ڪلا از ریشـــه مشڪلات😌 رو
حـــل ڪنیم😅😇
یعنے نفوذ اینــــ یــــارانـ باوفـــا
بـــــــــذر امـــــید☺️ و تو دلمـــون
مےڪاره😁
✅ وقتــــے
با رفـــــع یه ممـــــنوع التصویــــرے🎥
تحـــــریمـ ها برداشتــــه مےشن😄
دیـــــگهـ اگـــر رئیــــس جمهـــور بشه
اینجــــا مےشهـ اروپـــاے دومـ😂😂😅
مــا راضـــے به این همهـ زحمتـ
نیستــــــیم😏😏
شمــــا ســــرمایهـ هاے دشمن 😇
هستـــــین🙃
همــــون بهتــــره😉
مـــمنوع التصویـــر باشے عامـــو جون😀
گــــوگـــولیهـ ڪے بودے تو😂😂
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے_بدون_قید_لینڪڪانال ⛔️
ڪلیڪ نڪنے ممنوع التصویر میشے😂👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
°•| #دردونه 👶 |•°
گاهےاوقات والدین براےاینکہ
کودک را با خـ❤️ـدا آشنا کنند،
ناخواستہ از خدا هیولایےدر ذهن
کودک میسازند کہ موجب استرس
و ترسـ😧 کودک میشوند.
مثلا؛
«اگہ آدما کار بدےانجام بدن خدا اونا رو میندازه تو جهنمـ🔥تا بسوزن»❌
بهترینـ👌 راه آشنایےکودک با خدا،
نشان دادن طبیعتـ🌳 و آفریده هاے
اوست، وقتےکہ کودک مےآموزد کہ
کوه ها، دریاها، آسمانها و.....
از وجود خداست، این مفهوم در
کودک تقویت میشود کہ خدایےکہ
چنین عظمت و قدرتےدارد پس
شایستہ ے پرستیدن است.😌🍃
نڪات تربیتےریزوڪاربردے☺️👇
‹•🌈•› @asheghaneh_halal
#شهید_زنده
استـاد پناهیـانــ ـ :
💌}• "نگرانے آرامـش بخـشــ"😌
✅}•نگرانِــ نگـاه " خـدا " بـه خودت باش تـا👇
•• نگرانے از نگاه دیگرانــ اسیرت نڪند.❌
💢}• مشڪل خود را رسیدنــ ـ به رضاے خـدا قرار بـده تا بسیارے از مشڪلاتت برطـرف شود.✨
🕊|• @ASHEGHANEH_HALAL
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙| #آقامونه |🌙
آیت الله خامنهاے:
توضیح سبڪ مبارزه فرهنگے امام محمدباقر(ع) در دو جبهه سیاسے وفڪرے.
شهادت امام باقر(ع) را به اعضاے محترم ڪانال تسلیت میگوییم.
ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇
@Asheghaneh_Halal