eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . تــــو بــــدون مــــن مــــــرا ڪــــم دارے مــن ولــــے بــے تــــو جــهانــم خالــیســت ... 🌿☁️ . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 😌/• چهره مذهبی و جدی داشت، ولی مهربان، خوش‌برخورد و خوشرو بود. 😕/• به او گفتم: اصلا آدم‌های مذهبی را دوست نداشتم. خندید و گفت: چرا؟ 😞/• جواب دادم: شاید به‌خاطر آن نگاه منفی که در گذشته از افراد مذهبی داشتم، فکر می‌کنم این افراد دائم در حال گیر دادن هستند. 🥰/• گفت: من فقط از شما می‌خواهم چادری باشید. و من که قبلا چادری نبودم، به‌خاطر ایشان قبول کردم. 😇/• اخلاق و خانواده خوب برای من مهم است و به‌خاطر همین ویژگی‌های آقا قدیر چادری شدم. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
𓏲 ๋࣭ ִֶָ🤍📿 ⟮ #خادمانه ┋ #چفیه ⟯ #ختم_صلوات امروز بہ نیـت : ⇜ ✧ شهید‌ محمد بلباسے ✧ 🪴 📿 ⊰ ارسال صلوات‌ها ⇙ ⸙@Daricheh_Khadem جمع صلـــوات هاے گذشتہ : 3,710◣ هرروز 🌤 شادڪردن دلـ♥️ یڪ شهید 👇🏻 http://Eitaa.com/Asheghaneh_halal 𓏲 ๋࣭ ִֶָ🤍📿
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . رسول خدا (ص) : هرکس فرزندش به سن ازدواج برسد و بتواند همسری برای او برگزیند و چنین نکند هر حادثه ای پیش آید گناهش برعهده اوست . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌‏داداشم ماشین نوگرفته بود رفته بود تحویل بگیره، خواهرم به زنداداشم گفت برو اسپند دود کن یه کاسه هم شربت درست کن شگونش خوبه☺️ اون موقع ماه رمضان بود؛ طفلی زنداداشم اسپند برد جلوی ماشین دید کسی شربت نمیخوره، دو ملاقه ریخت روی ماشین؛ ماهمگی از خنده پوکیدیم😂 ''📩'' [ 599 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
enc_16254115782171312525670.mp3
3.62M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 . انگشت‌به‌لب‌مانده‌ام‌ازقاعده‌یِ‌عشق مایارندیده‌تبِ‌معشوق‌کشیدیم!(: 🕋📿 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/@Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•.🥙 ⃝.. | 🌯| 🧁کاپ کیک موزی🍌 مواد‌لازم😃: پوره موز: 3عدد🍌 شیر: صف لیوان🥛 روغن مایع: یک چهارم لیوان🍾 بکینگ پودر: 1 قاشق غذاخوری🥄 وانیل: نصف قاشق‌چایی‌خوری🥄 آرد الک شده: 2لیوان 🍚 تخم مرغ: 3عدد🥚 شکر: 1لیوان سرخالی🧂 طرز‌تهیه👩🏻‍🍳: تخم مرغ وشکر و وانیل رو 5دقیقه همزده🥣بعد پوره موز وروغن رو اضافه کرده هم زده شیر را اضافه کنید🥛 بعد در آخر بکینگ پودر وآرد رو روی مواد الک کنید .با لیسک هم زده در یک جهت. مواد رو با ملاقه بریزید تو کاغذ های کاپ کیک وبزارید تو قالب کیک یزدی🧁 وبچینید تو سینی وبزارید تو فری که از قبل گرم شده با دمای 180 درجه ومدت 45 دقیقه🕘.داخل این کیک میتونید از مغز گردو خرد شده هم استفاده کنید .من چون مغز گردوم خرد نبود شکلات چیپسی ریختم🍫 برای‌افطار‌نوش‌جان‌کنید😋🍽 +ڪاش مِنَّـٺ بگُذارے بـہ سَـرَم مهـدےجـان ٺا ڪہ هم سُفـره‌ے ٺـُو لحظہ‌ے افطار شَوَم🧡'' •.🥙 ⃝.. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
.🌙 ⃟💛'' 『 』 • • باطن روزه رسیدن به مقام روضہ است•✋• کربلا شهر خدا و رمضان ماه خداست•💚• ..🌱 • • +دَم افطار همین ذڪرِ حسیـن؏ ما را بَـس :)‌♡ .🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وششم حسام کلید زاپاس را به من داده بود. وارد آپارت
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . نیم ساعتی به آمدن حسام مانده بود. حوریا که همه ی کارهایش را انجام داده بود و خودش هم حاضر و آماده بود، هم هیجان زده بود هم خجالتی. اولین بار بود که اینطور لباس می پوشید و قرار بود دل حسام را برای چندمین بار بلرزاند. خستگی امانش را بریده بود. روی مبل دراز کشید و با احتیاط موهای ریسه بسته و دامن کوتاهِ پیراهنش را مرتب کرد که چروک نشود و زیبایی اش به هم نریزد. چشمش گرم شد و ناخودآگاه خوابش برد. ( حسام می گوید ) پنجشنبه ی خسته کننده ای بود. دیدن حوریا مرا بد عادت کرده بود و از همان لحظه که غیر مستقیم به من گفت به منزلشان نروم، کل انرژی ام فرو ریخت و خستگی ام صد چندان شد. کاش حداقل می گفت با هم بیرون برویم که من هم بتوانم کمی او را ببینم و از دلتنگی ام خلاص شوم اما انگار او از من خسته تر بود. کلید را به در انداختم و وقتی وارد شدم فکر کردم از خستگی، متوهم شده ام. چند بار چشمم را باز و بسته کردم و روی چهره ی غرق در خواب حوریا دقیق شدم. خودش بود. با این پیراهن حریر عروسکی و چهره ی آرایش شده و موهایی که از مبل فرو ریخته شده و شکوفه های سفید از آن آویزان بود. با تردید وارد شدم و فکر کردم شاید مادرش هم باشد. خانه را مرتب کرده بود و بوی غذا توی خانه پیچیده بود اما روی گاز چیزی نبود. در یخچال را باز کردم و با بوی مست کننده ی الویه ای مواجه شدم که به صورت یک قلب زیبا قالب زده شده بود. دوباره سراغ حوریا رفتم. خواب عمیقی روحش را برده و جسمش را اینطور مجذوب کننده روی مبل جا گذاشته بود. چه کرده ای دختر... لبخندم هر لحظه بیشتر کش می آمد. روی لب هایش به آرامی بوسه ای زدم و به سمت اتاق رفتم که لباسم را عوض کنم. حالا که حوریا به خودش رسیده بود، باید من هم زیبا می پوشیدم. ست زرشکی رنگی پوشیدم و رو انداز نازکی از کمد برداشتم که روی حوریا بکشم. جلوی باد کولر با این لباس برهنه، سرما نخورد. همین که رو انداز را رویش کشیدم تکانی خورد و چشم باز کرد و عین برق گرفته ها توی مبل نشست. عاشق این حالت گیجی بعد از بیدار شدنش بودم. عین دختر بچه ها خواستنی میشد. تحمل نیاوردم و با خنده کنارش نشستم و او را به آغوشم کشیدم. _ دورت بگردم من... _ ببخشید. نمی دونم کی خوابم برد. اَه... خواستم غافلگیرت کنم. بینی اش را کشیدم و گفتم: _ غافلگیر شدم... خیلی هم زیاد. قربونت برم من فرشته کوچولو. چه قدر خوشگل شدی با این تیپ و قیافه... صورتش گل انداخت و سکوت کرد. بعد دقیق به من نگاه کرد و با اشاره به لب هایم خنده ی خاصی کرد و گفت: _ ای متجاوز... منظورش را نفهمیدم. دستم را کشید و مرا جلوی آینه ی میزتوالت اتاق خواب برد. رد رژ لب آلبالوییِ حوریا روی لب های مردانه ام افتاده بود. هر دو می خندیدیم و کسی دوست نداشت به این خنده پایان بدهد. _ انتظار داشتی بتونم خودمو کنترل کنم؟! _ انتظار داشتم این بوسه رو برای اولین بار با هم تجربه ش کنیم. شیطنت آمیز سرم را جلو بردم و گفتم: _ الانم دیر نشده... آرام و خجالتی از کنارم گذشت و گفت: _ بیا توی آشپزخونه که دارم از گرسنگی پس میفتم. توی چارچوب در شکارش کردم و تا به خواسته ام نرسیدم رضایت ندادم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وهفتم نیم ساعتی به آمدن حسام مانده بود. حوریا که ه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . _ میشه نری؟ حوریا گردن کج کرد و نگاهی خندان به حسام انداخت. _ فقط ده روز دیگه تحمل کن حسامم. حسام از یادآوری ده روز آینده بی قرارتر شد. دوست داشت حوریا را غرق بوسه کند که پیشنهاد داد عقد و عروسی را باهم برگزار کنند و زود سر زندگیشان بروند. دیگر تحمل این دوری و محدودیت را نداشت و دوست داشت حوریا را تمام وقت برای خودش داشته باشد. _ تو دیگه زحمت نکش خودم میرم. خیلی نگرانی، از بالکن نگاهم کن که برم خونه. حسام اخمی ساختگی به حوریا کرد و گفت: _ دیگه چی؟ فحشم میدی؟ _ خب فقط یه کوچه س! _ تو بگو از این طبقه به طبقه ی پایین. میدونی ساعت چنده؟ حوریا نگاهی به ساعت دیواری انداخت که یک ربع به دو بامداد را نشان می داد. لبش را به دندان گزید و گفت: _ خیلی دیر شد. نمی دونم چرا مامانم زنگ نزد بگه برگردم. حسام خندید و گفت: _ به خدا که برگشتنت بی فایده ست. الان توی خواب عمیقن اصلا نمی دونن برگشتی یا نه... حوریا گفت: _ نمی خوام بی اعتماد بشن. فقط ده روز دیگه. و حسام با بوسه ی کوتاهی غافلگیرش کرد و هر دو از آپارتمان بیرون رفتند. محله غرق سکوت و خواب بود. حوریا که به داخل رفت، حسام هم به آپارتماپش بازگشت. حوریا که لباسش را عوض کرده بود، پیراهن عروسکی طرح آلبالویی را توی حمام آویزان کرده بود که سر فرصت آن را بشوید و دوباره به کمد لباسها برگرداند. خواب از سر حسام پریده بود. دلش بی قرار حوریا بود. این چه عطشی بود که هر چه او را می دید بیشتر او را می خواست و هر چه بیشتر به او می رسید و غرقش میشد بیشتر او را تمنا می کرد. حسام دوست داشت هرگز از تب و تاب حوریا نیفتد و زندگی اش در آینده یکنواخت نشود. این بی قراری را دوست داشت و می دانست تا به وصالِ کاملِ حوریا نرسد، عطش خواستنش سرد نمی شود و حسام دوست داشت تا روزی که زنده است در این عطش بسوزد و هر لحظه بی قرار تر از قبل باشد و عاشق تر از پیش. صندل های حوریا که کنار مبل جا مانده بود را توی جاکفشی گذاشت و رفت پیراهن را از حمام آورد و عطر تن حوریا را با تمام وجودش بویید. ذهنش همین چند ساعت گذشته را کاوید. دست به عصا بودنِ حوریا یک حسن داشت آن هم هر بار یک وجهه را عیان می کرد و در دسترس قرار می داد و این باعث می شد که همیشه یک چیزی برای تازگی و چشیدن لذت اولین ها، وجود داشته باشد. خودش را روی تخت انداخت و پیراهن را به آغوش کشید. شاید عطر تن حوریا خواب و آرامش ربوده شده را به او بر می گرداند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . یک سلام از روی بام اصلا دلم را خوش نکرد جای عاشق بینِ آغوش است، روی بام نیست🥺 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» الا بیدا میسم.🥱• دیر تُنم میلن مسدد🕌 • باژم مَنو نمیمیبَلن🥺• امسب سهادت خانم خدیژه اس😢 ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
𓆩🌸𓆪 |' .| . ﮼𓏲 ࣪‌ مُژه👀 بر هم نمی‌زنم☺️ که مباد👇 ﮼𓏲 ࣪‌ ذوقِ دیدارم🌱 از نظر🌺 ریزد...😉 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1760» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 𓆩🌸𓆪
4_5791669660994765503.mp3
3.43M
..♢ ⃟🧡.• 〖〗 • • 💎 دعای سحر در سحرهای ماه رمضان💚 💠 اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ مِنْ بَهَائِكَ بِأَبْهَاهُ وَ كُلُّ بَهَائِكَ بَهِیُّ، اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ بِبَهَائِكَ كُلِّهِ... 🔹دعای سحر بسیار عجیب، اسرارآمیز و عظیم است... 🔸خواسته‌های بسیار عظیمی در این دعا هست که فقط به اعتبار اذن ائمه علیهم السّلام جرأت می‌کنیم آن‌ها را بر زبان بیاوریم... 🔹این دعا راه سلوک به سمت قرب الهی، راه عبور از نقص به کمال، از کثرت به وحدت، از تعیّن به لاتعیّنی را برای انسان باز می‌کند... ..🌿 • • +میخونَم هَـر سحـر آروم سلام الله عَلے سیدنا المظلـوم :) ..♢ ⃟🧡.• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
هدایت شده از رصدنما 🚩
خواستم بگم رفیق دیدی یه دهه‌ش رفت؟ تا الان چی برای اون دنیات ذخیره کردی؟ یه ابوحمزه‌ی با اخلاص با توجه به معنی خوندی؟ یه کمک و خیر رسانی به اطرافیانت کردی به نیت خشنودی خدا؟ تو این ده روز چه روزی با سلام به امام زمانت بیدار شدیو یه زیارت آل یاسین یا دعای عهدِ مشتی چاشنی اعمال ماه رمضونت کردی؟ یه نماز از بین این سه وعده تو این ده روز با خشوع و یاد خدا و آراسته و با توجه خوندی؟ یه آیه رو حفظ کردی و روزانه تکرارش کردی که ملکه ذهنت بشه و حاصلش تا الان حفظ شدن ده آیه شده باشه برات؟ یه دعای فرج عمیق از ته دلت برای فرج یار خوندی؟ یه مشت خُرده نونِ کف سفره‌ت رو محض رضای خدا برای پرنده ها ریختی تا دعات کنن؟ کدوم سحرتو با نماز شب به نماز صبح وصل کردی؟ چه دعایی خوندی بین هزار و اندی دعا که حالتو تغییر داده باشه و نِشسته باشه به جونت؟ کدوم کار خیر رو روونه اموات و اهل قبور کردی تا اوناهم دعاگوی خیرت باشن و چشم از انتظار بردارن؟ اگر جوابات منفی شد فقط به این فکر کن که بیست روز دیگه وقت داری تا تغییر مثبتِ احوال دل و روحت سفره رو جمع نکنن تو دست خالی مونده باشیا رزقتو بگیر حالا هرچی که خیرته مهم اینه برکت بیاره برات ما رو هم فراموش نکنید بگید جمیعِ خدام سه کانال عاشقانه های حلال، هیئت مجازی و رصدنما دعاهاتون به خیر و خوشی مستجاب یاعلی✋
.🌙 ⃟💛'' 『 ‌』 • • زحمتاے مادرِ مادر ما نتیجہ داد🙃''+ خرج حسینی'؏' شدنِ ماها رو خدیجہ‌'س' داد🖤''+ |'🍃دعاے روز ماه زیباے خدا🍃'| 💔 • • +چنـد روزے آسمـان نزدیـڪ اسٺـ‌ لحظـہ ها را دریــابــ :)‌🌱 .🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°💓|💌° ⚡️ ✍ اُلفت ادامه محبت است.... 🍀 قرآن بخوان کہ باݪ پرواز است... •☺️•دلبرےکن،خدآمنتظرتہ👇🏻 •✨| @asheghaneh_halal °💓|💌°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Joze10.mp3
3.9M
シ⟯ • • تندخوانی جز ۱۰/استاد معتز آقایی ختم امروز به نیت: شهیده صدیقه رودباری التمـــاس دعــــا💚🦋 • • +شهرُ الرَمضان الّذی اُنزِل فیهِ القُرآن..♥️ 📖⃢💫 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . 🌷پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله: 1⃣ڪسی ڪه بر من یڪبار صلوات بفرستد، خداوند ده بار بر او صلوات مے فرستد. 0⃣1⃣و ڪسی ڪه بر من ده صلوات بفرستد، خداوند بر او صد صلوات مے فرستد. 0⃣0⃣1⃣ڪسی ڪه بر من صد صلوات بفرستد، خداوند بر او هزار صلوات مے فرستد. 0⃣0⃣0⃣1⃣و ڪسی ڪه خداوند بر او هزار صلوات بفرستد، ابداً او را در آتش عذاب نمے کند. 📗بحار الأنوار ج۹۱ ص۶۳ . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•‌<💌> •< > . . بابام همیشه میگفت... "تا جایی که بتونم... شرایط تحصیلتونو فراهم میکنم... دیپلمو که گرفتید... اگه خواستگار خوبی اومد...❣ نباید بهونه بیارید... بعد ازدواج... اگه شوهرتون راضی بود... ادامه تحصیل بدید..." مامانم هر از گاهی... از زندگی ائمه(ع)برامون میگفت... تا راه و رسم شوهرداری رو یاد بگیریم... به تنها چیزی که فکرشم نمیکردم ازدواج بود... اگه خاستگاری هم میومد...🌹 ندیده و نشناخته ردش میکردم و می‌گفتم... میخوام درس بخونم و به آرزوهام برسم... همون روزا بود... که آقا مهدی به خونه‌مون رفت و آمد میکرد... خیلی سر به زیر و آقا بود... فصل امتحانات نهایی بود... تو حیاط بودم که زنگ در به صدا در اومد و... آقا مهدی یا الله گویان وارد حیاط شد... سریع چادر گلدارمو سر کردم... رفتم جلو در و سلام دادم... آقا مهدی که دید من دسپاچه شدم... سرشو انداخت پایین و... با همون شرم و حیای همیشگیش...❤ جواب سلاممو داد... نگاش که به کتاب تو دستم افتاد،گفت... «امتحان ‌دارین طاهره خانوم...؟» نمیدونم چرا خشکم زده بود... الان که یاد اون روز میفتم،خندم میگیره...🙂 با مِن و مِن کردن گفتم... "بله امتحان زبان..." واسم آرزوی موفقیت کرد...❤ هنوز حرفاش تموم نشده بود... که دویدم داخل خونه... یه بارم نزدیک ساعت امتحانم بود... وسایلمو جمع کرده بودم که برم مدرسه... که یهو دیدم‌ با لباس سربازی دم دره... تازه اومده بود مرخصی... مثه همیشه... با همون حیا و نجابتش...🌸 سرشو انداخت پایین و از جلو در رفت کنار... تو مسیر مدام به این فکر میکردم... که چقد ایشون مقید به سر زدن به فامیله... البته خودمو اینطور قانع میکردم... که آقا مهدی دوست داداشمه... واسه همینم هست که میاد خونه‌مون... کم کم زمزمه علاقه آقا مهدی به من...💕 تو خونواده شنیده شد... 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1