eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• با همسرت مهربون باش تا عاشقت بشه 🥰 ❣ مهربانی کلید حل اختلافات است، هنگامی که در اثر مشکلات مختلف دچار انواع بیماری افسردگی، اندوه، خشم، ناراحتی، عصبانیت، پرخاشگری، کینه، سرافکندگی و دلشکستگی می شوید نباید این موارد بر نحوه رفتار با همسرتان اثر گذارد، حتی اگر به عکس او دچار چنین حالاتی بود شما باید نقش یک همدم مهربان را برای او داشته باشید. 👈 مهربانی در کلام، گفتار، رفتار و حتی نوع نگاه همگی می‌ تواند باعث آرامش همسر، احساس اعتماد و امنیت و تعدیل رفتار او شود و قطعا از راه های دستیابی به آرامش و موارد دیگر گفته شده می باشد. ❣ حتی سرسخت‌ ترین مشکلات را می‌ توان با آرامش، گفتگوی محبت آمیز، نگاه مهربان و گذشت و ایثار پشت سرگذاشت و جریان زندگی را زنده و پایدار نگه داشت. . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪞𓆪•
4_5942604990848700680.mp3
8.96M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• اون‌موقعی‌که‌زمین‌وزمان‌وخواسته‌های شدیدِنفست،دست‌به‌دست‌هم‌میدن‌که‌تو معصیت‌کنی‌ولی‌ازنگاهِ‌اوشرم‌میکنی‌و گناه‌نمیکنی‌؛میتونی‌ادعاکنی‌هم‌ دوستش‌داری‌وهم‌منتظرشی _امام‌زمان . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🕯𓆪• . . •• •• کم آبروم نرفته... آبرو داری کن حسین(:♥️ . . 𓆩رنگ‌‌‌و روےحسینےبگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🕯𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• میدونی شناخت گاهی اونقدر عمیق میشه که توصیف کردنش سخت میشه _میفهمم _ضمنا سهمش هم از بقیه در این بلا بزرگتره نحوه شهادت ایشون خیلی خاصه _چطور؟ _با اینکه عباس(ع) مرد جنگی بود ولی چون آب رو روی حرم بسته بودن و زنها و بچه ها دچار تشنگی شده بودن اباعبدالله ازش میخواد آب بیاره ایشون هم برای آودکردن آب میره اما دستهاش رو قطع میکنن و به چشمهاش تیر میزنن و بعد با عمود فرقش رو میشکافن همونجا کنار فرات شهید میشه بخاطر همین مزارش دورتر از بقیه ست،نزدیک فرات بقیه شهدا رو امام حسین برگردوند سمت خیمه ها که میشه فضای فعلی حرم امام حسین اما ایشون چون هم بدنش مقطع بود و هم نمیخواست برگرده، برنگشت و همونجا دفن شد _نمیخواست؟ چرا نمیخواست؟! بغض کردم: چون... شرمنده بود بچه ها از عموی جنگاور و قهرمانشون انتظار داشتن براشون آب بیاره ولی... نتونست... برای همین نخواست پیکرش برگرده ضمنا نقل شده ایشون با اینکه خودش وارد رود شد آب نخورد و فقط مشک رو پر کرد بخاطر اینکه نمیخواست قبل از بچه ها آب بخوره برای همین در فرهنگ عاشورا این شخصیت تبدیل شده به اسطوره وفا و ادب و جوانمردی آخرین لیوان رو هم توی آبچکون گذاشتم و گوشی رو برداشتم نمیدونم کجای نوحه بود بستمش و برگشتم به اتاق حتی ندیدم ژانت چه واکنشی نشون داد فقط دلم میخواست غرق تنهایی خودم اشک بریزم دلم عجیب تنگ بود! ... یک هفته دیگه همین حال ادامه پیدا کرد نه از درس چیزی میفهمیدم و نه از روزهایی که میگذشت نه از احوال بچه ها خودم بودم و خودم و حسرت کاش میشد خودم رو حبس کنم و تا اون روز از تنهایی خودم بیرون نیام طاقت هیچ هوا و فضایی رو نداشتم دلم فقط چیزی رو میخواست که نبود هیچ حواسم نبود سوالات ژانت چند روزیه که تموم شده تعطیلات آخر هفته که رسید ژانت دنبال بهانه ای بود تا حرف بزنه ولی انگار نمیتونست تعجب کرده بودم چون همیشه راحت سوالهاش رو میپرسید شنبه صبح سر میز صبحانه پرسیدم: ژانت از دیشب انگار یه چیزی میخوای بگی ولی نمیگی چی شده؟! لبخندی زد: پس هنوز ما رو میبینی؟! لبخندی زدم و عمیق نفس کشیدم: ببخش عزیزم حالا بگو ببینم چی شده _میخوام... خب میخوام باهم بریم مسجد امام علی اولین بار بود مسجد نیویورک رو به اسم خطاب میکرد اخم کم رنگی بین ابروهام نشست: بریم مسجد چکار کنیم فعلا که مناسبتی نیست! تکه نانی که توی دستش بود رو روی میز گذاشت سر بلند کرد و عسلی های نم دارش رو مطمئن بهم دوخت: میخوام... میخوام شهادتین بگم! هم من و هم کتایون همزمان صاف نشستیم انگار شوک الکتریکی سنگینی از این جمله به هر دومون وارد شد مطمئن بین ما چشم چرخوند: چیه؟ واضح نبود؟! میخوام مسلمان بشم ایرادی داره؟! کتایون زودتر از من از شوک خارج شد و به حرف اومد: چی داری میگی ژانت حالت خوبه؟! تا حالا هر کار کردی فان بود و خوش گذشت ولی الان مثل اینکه پاک زده به سرت؟! با اخم جواب داد: متوجه منظورت نمیشم کتی مشکل کارم چیه؟! چشمهای کتایون هرلحظه بازتر میشد: واقعا لازمه برات توضیح بدم؟ نمیفهمی چه بلایی سرت میاد با اینکار؟ لابد میخوای حجاب هم بذاری! _بله چه ایرادی داره _اولین ایرادش بیکار شدنته بعدم زندگی سخت و تحت فشار اصلا برای چی باید اینکارو بکنی تو همینجوری هم که هستی داری خدا رو میپرستی حتما باید خودتو انگشتما کنی‌؟ _کتی من نمیتونم مثل تو نسبت به ادراکاتم بی تفاوت باشم! من یه چیزایی رو این مدت درک کردم که منو به این تصمیم رسونده ما کلی حرف و استدلال شنیدیم قرآن خوندیم هیچ ایرادی توی اون کتاب نبود کلی حرف جدید و متفاوت توش بود من با یه فلسفه جدید آشنا شدم که جای دیگه ای ندیدم خب چرا به سمتش نرم؟ بخاطر اینکه دنیا بلوغ این رو نداره که این نعمت رو درک کنه؟ خب نداشته باشه من این شجاعت رو دارم که با تمام سختی هاش این لذت رو بپذیرم. من از این فلسفه و این منطق و این احساس متفاوت دارم لذت میبرم ضحی رو ببین پس اون چطور زندگی میکنه؟ اینهمه مسلمان رو دو هفته پیش تو مسجد نیویورک ندیدی؟ اونا چطور زندگی میکنن؟ اونا کار نمیکنن؟! کتایون عصبی از جاش بلند شد: تو حالت خوب نیست ژانت دچار هیجان کاذب شدی. امیدوارم وقتی به خودت میای همه چیزتو نابود نکرده باشی. ژانت لبخندی عصبی تحویلش داد: تو میتونی با این حرفا خودتو گول بزنی ولی من رو نه. دست ژانت رو گرفتم: لطفا بحث نکنید بچه ها خواهش میکنم. کتایون مثل مارگزیده ها به اتاق برگشت و ژانت با حال گرفته نگاهش رو داد به من: میبینی چطور برخورد میکنه؟ مسلمان شدن من به کی آزار میرسونه؟ مگه من حق انتخاب ندارم؟ نگاهم رو روی صورتش چرخوندم: ژانت! تو درباره تصمیمت مطمئنی؟ قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _معلومه اگر مطمئن نبودم که نمیگفتم! _منظورم اینه که... میخوای یکم بیشتر به تمام تبعاتش فکر کنی؟ کلافه دستش رو از دستم بیرون کشید: نمیفهمم چی میگی ضحی فکر میکردم حداقل تو از تصمیمم استقبال میکنی! فکر میکردم حتما کمکم میکنی من بعد از هفت ماه تحقیق به این تصمیم رسیدم اونوقت شما به احساساتی بودن و بی منطق بودن متهمم میکنید؟ خواست از پشت میز بلند بشه اما دستش رو گرفتم و نشوندم: بشین عزیزم من تو رو به چیزی متهم نمیکنم! من فقط گفتم شاید لازم باشه به تبعاتش فکر کنی _باور کن فکر کردم به تبعات حجاب به اینکه ممکنه کارم رو از دست بدم تو فکر کردی من همینجور از روی هیجان این تصمیم رو گرفتم؟ مگه خودت نگفتی این بهترین راه برای نزدیک شدن به خداست؟ مگه نگفتی وقتی ابزار پیشرفته تر هست چرا استفاده نکنیم خب... حالا که من میخوام استفاده کنم نمیخوای کمکم کنی؟ لبخندی به صورت غرق اندوهش زدم و پیشونیش رو بوسیدم: چرا عزیزم من هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمیکنم ببخشید اگر از برخوردم ناراحت شدی من منظور بدی نداشتم بابت تصمیمت هم بهت تبریک میگم ولی حداقل چند روز دیگه به خودت زمان بده مطمئن شو از پای میز بلند شدم به نظرم به این زمان بعد از ابراز نظرش نیاز داشت ... روزهای هفته پشت هم میگذشت و هر روز ژانت از من میخواست با هم به مسجد نیویورک بریم و من هربار با یک توضیح کوتاه ازش میخواستم باز کمی فکر کنه و مطمئن تر بشه دلم میخواست ببینم تا کجا به من متکی میمونه و تا چه حد توی تصمیمش جدیه روز شنبه که روز تعطیل بود اصرار ژانت بیشتر شد اما من تزم رو بهانه کردم و گفتم که نمیتونم همراهش برم به نظر می اومد کمی گیج شده و از دستم دلخوره ولی به نظرم براش لازم بود نمیخواستم متکی به من تصمیم بگیره باید تنها با تصمیم متفاوت و خاصش روبه رو میشد روز یکشنبه بعد از صرف صبحانه دوباره همون درخواست رو تکرار کرد و من هم کم و بیش همون حرفها رو بهش زدم اما اینبار انگار اتفاقی که منتظرش بودم افتاده بود: _ضحی من اصلا این رفتار تو رو نمیفهمم واقعا این حرفا از تو بعیده میگم من مطمئنم به همه چیزش فکر کردم چرا باید وقتمو هدر بدم؟ بقول خودت از کجا معلومه که تا کی زنده ام من میخوام زودتر شهادتین بگم و مسلمان بشم لطفا همین امروز بریم من دیگه از این وضع بلاتکلیف خسته شدم! خواهش میکنم _ آخه امروز... تیله های عسلیش به لرزش دراومد: یا همین امروز منو میبری یا خودم تنها میرم بهتم رو که دید از جاش بلند شد: از کتایون نه ولی از تو توقع کمک داشتم رفیق پشت کرد که بره دستش رو گرفتم و ایستادم محکم بغلش کردم و کنار گوشش گفتم: ژانتِ عزیزم بهت تبریک میگم خوش اومدی! ازم جدا شد و لبخند زد: باهام میای؟! سری تکون دادم: چرا که نه امروز بعد از ظهر دستی به هم زد: پس امشب شام مهمون من رو به اتاق پاشنه چرخوند و صدا بلند کرد: بداخلاقا هم بشنون امشب شام میخوام ببرمتون بیرون یه رستوران خوب! کتایون با صدای بلند گفت: ولخرجی نکن ورشکست میشی واسه اوقات بیکاری پس انداز کن! لبخندی زدم و ژانت هم به سختی خندید روی شونه ش زدم: و از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای... آروم لب زد: نمیترسند! _احسنت عادت کن به این حرفا بخندی این قدم اوله حالا هم برو تا بعد از ظهر به کارات برس ... جلوی آینه روسریم رو سر میکردم و کنارم ژانت با وسواس تمام موهاش رو زیر کلاهش جمع میکرد شال گردنش رو هم با دقت دور گردن پیچید و دکمه های بارونیش رو بست من هم بارونیم رو تن کردم و چترم رو از جاکفشی برداشتم نم نم بارون یک ساعتی میشد شهر رو برای قدمهای ژانت به سمت معشوقش آب و جارو میکرد ژانت فنگاهی به کتایون که با لپ تاپ مشغول کار روی طرح گرافیکیش بود انداخت و خطاب قرارش داد: میخواستم شام مهمونت کنم نمیای؟! سر بلند کرد: شامت سرمو بخوره هرجا میخواستی بری تو این بارون میرسوندمت ولی اینجا رو نه... نمیخوام تو اشتباهت سهیم باشم! ژانت سعی میکرد دلخور نشه: باشه اصلا من اشتباه میکنم ولی بقول خودت آدما حق دارن اونجوری که میخوان زندگی کنن من نمیخوام ما رو برسونی فقط ساعت هشت بیا اون رستورانی که همیشه منو میبردی اگر نیای ناراحت میشم رفیق... پشت کرد و از در بیرون رفت نگاهی به چهره گرفته کتایون انداختم و آروم زیر لب گفتم: خداحافظ! به اصرار ژانت یک ایستگاه زیر بارون قدم زدیم البته با چتر حالش خیلی خوب بود مدام لبخند میزد و زیر لب میگفت: دارم میام‌! و من فقط لبخند میزدم و در سکوت همراهیش میکردم سوار اتوبوس که شدیم دست توی کیفش برد و آینه اش رو بیرون کشید. قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• . به آسمان حرم، هرکسی که دل بسته رها شده‌ست ز غمها شبیه کفترها🕊 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• امام حسین جانم ، بالأخره اومدم پابوستون💚 با سربند یا رقیه و عروسکم اومدم به جای دخترتون🥺 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• ‌⇚دلبَرجانم♡ تُو آن حالِ خوبمے"💕" مثل آسمانِ آبے رنڪًی ڪه ، سَرم را میبرم بالا↓ -میڪًویم : -چقدر آسمان زیباسٺ‌ امروز!🌿☁️⇛ . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪•
•𓆩🌑𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🌱 دل به دلبر گر سپاری دل بری💞 ⃟ ⃟•😌 دل بری کن تا بیابی دلبری🥰 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1915» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌑𓆪•
•𓆩🏴𓆪• . . •• •• و الصُبحِ اِذا تَنَفَّس و قسم به صبح هنگامی که تنفس کند‌...💛☀️ سلام😊 صبحتون به خیر و پر برکت🥰 ان شاالله به زودی زود کربلا نصیبتون بشه🌱🤲🏻🥺 . . 𓆩صَباحاً اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحُسَین𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🏴𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• 🖊 امام صادق علیہ‌السلام: هر کس در مسجد سهله نماز بخواند و با نیّتی صادقانه به درگاه خدا دعا کند ، خدا او را حاجت‌روا برمی‌گرداند🌱 ✍🏻 المزار الکبیر - صفحهٔ ۱۳۴ 📚 🌤 به امید اینکه زائران اربعین از مسجد سهله غافل نشوند و در اجابت‌خانه‌ی سهله ، برای تعجیل فرج صاحب سهله دعا کنند... . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
4_5951748258962344440(1).mp3
9.23M
•𓆩🥀𓆪• . . •• •• •••• [«مَنْ حَاوَلَ اَمْراً بِمَعْصِيَةِ اللّهِ كَانَ اَفْوَتَ لِمَا يَرْجُوا وَ اَسْرَعَ لِمَا يَحْذَرُ». امام حسين (ع) فرمود: «كسى كه با نيرنگ و معصيت خدا، در پى به‏دست آوردن چيزى رود، كمتر به آنچه اميد دارد مى‏رسد، و زودتر به آنچه مى‏ترسد، دچار مى‏شود».] (بحار الانوار، ج 75 ص 12 ح19 ) . . 𓆩؏چله‌گرفتم‌ڪه‌گُنه‌ڪم‌ڪنم‌‌حسینـ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥀𓆪•