eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
چه نوری، چه نوری، چه نوری.mp3
10.34M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• محمد مقتدای حق عالم محمد رحمه للعالمین..💚 لبیک یا رسول الله😍 . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🌺𓆪• . . •• •• چرا پیامبر اکرم(ص) حتی برای کفار هم رحمت است؟ 💚 . . تبریڪ‌به‌صــاحب‌الزمان‌بایدگفت🥳⇩ Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌺𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وهفتادودوم آقاجون پشت دست زد و رضوان را بغل کرد: ت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دستم رو پشت کمر ژانت و بعد کتایون گذاشتم و به داخل هُل دادم: بفرمایید خوش آمدید خواهشا اینجا راحت باشید اتاق خودتونه این تخت کشوییه از زیر بازش کنید دو نفره میشه من و رضوان میریم اتاق رضا یکم خستگی در کنیم بهتون سر میزنیم خواستید دوش بگیرید همین طبقه حمام هست کس دیگه ای هم ازش استفاده نمیکنه راحت باشید کتایون هنوز معذب بود: _ولی کاش اصرار نمیکردی میذاشتی... رو به داخل هولش دادم: _برو تو اصلا روی خوش به شما نیومده در رو بستم و با لبخند همراه با رضوان چند قدم کوتاه فاصله بین اتاق ها رو طی کردیم و وارد اتاق رضا شدیم... ... با تکان های دست رضوان از خواب بیدار شدم: _چی شد تو که گفتی برسم خونه دیگه نمیخوابم؟ نگاهی به تاریکی هوا از گوشه پنجره انداختم و گیج پرسیدم: ساعت چنده؟ _هشت و نیم راست نشستم: چطور اینهمه وقت خوابیدم؟ تازه یادم به مهمان ها افتاد: وای بچه ها! اینهمه وقت تنها موندن؟ _نترس من رفتم بهشون سر زدم فکر کردی منم مثل خودت خوابم زمستونیه؟ نفس عمیقی کشیدم و با لذت توی اتاق رضا بین زوایا و وسایل چشم چرخوندم: _تو چه میدونی بعد سه سال خواب توی خونه ی خودت چه لذتی داره! لبخندی زد و دستم رو کشید تا بلند شم: خیلی خب خوش اومدی حالا باقی لذتتو آخر شب ببر علی الحساب پاشو یه نمازی به کمرت بزن که دیگه بریم شام رفیقاتم صدا کن! بعد از نماز از در اتاق بیرون رفتم با چند قدم کوتاه جلوی در اتاق خودم رسیدم و تقه ای بهش زدم طولی نکشید که در باز شد و ژانت بین چارچوب با لبخند سلام کرد بی هوا یاد اولین باری افتادم که در رو به روم باز کرد یک سال پیش توی پانسیون چقدر توی این یکسال همه چیز فرق کرده بود لبخندی به لبخندش زدم : تو رو خدا ببخشید تنها موندید خواب رفتم! کتایون هم بهش پیوست: سلام خوشخواب اشکالی نداره دختر عموت جورتو کشید! اینبار میبخشمت! پشت چشمی نازک کردم: با جنابعالی نبودم! بیاید بریم پایین شام کتایون فوری جواب داد: من که گرسنه نیستم شام نمیخورم ژانت رو نمیدونم! نگاهی به قیافه ناچار ژانت انداختم و با خنده از اتاق بیرونشون کشیدم _بیاید بریم بابا از بعد ناهار چیزی نخوردید شما هم تعارف کردن رو یاد گرفتیدا! کسی نیست که خجالت میکشید خودمونیم دیگه کتایون با خنده گفت: آخه خودتون خیلی زیادید! رضوان همون طور که در اتاق رضا رو می‌بست با خنده گفت: بگو ماشاالله! ولی الان کسی اینجا نیست فقط عمو زن عمو بقیه خونه مان ژانت هم طرف ما بود: کتی میگم نکنه اگر نریم ناراحت بشن؟ حالا بریم اگر سیری چیزی نخور ممکنه به مامانش اینا بربخوره! کتایون ناچار سر تکان داد: از دست شما باشه ولی فقط همین امشب اونم برای اینکه کسی ناراحت نشه ولی اگر قراره یکی دو هفته اینجا بمونیم واقعا راحت نیستم ترجیح میدیم یه حاضری بگیریم و تو اتاق بخوریم! گفتم: حالا تو یه بار دستپخت حاج خانوم ما رو بخور بعد اگر تونستی برو حاضری بخور! ولی باشه اگر معذبید من بعد غذاتونو براتون میارم بالا از پله ها پایین رفتیم و از کنار آشپزخانه وارد پذیرایی شدیم سفره پهن بود و زوج نازنین و عزیزدل من دور سفره نشسته آقاجون توی جاش نیم خیز شد و با دست به سفره اشاره کرد: بسم الله به ترتیب بخش خالی کنار سفره رو پر کردیم و کتایون با خجالت کمتری نسبت به ژانت تشکر کرد: ببخشید خیلی مزاحم شدیم مامان فوری جواب داد: این چه حرفیه راحت باشید آقاجون هم با خوشحالی گفت: خوبه دیگه یه پسر دادیم سه تا دختر گرفتیم! خان داداش ضرر کرد ژانت گنگ تماشاش میکرد تا بالاخره کتایون از خنده فارغ شد و براش ترجمه کرد اونوقت راضی شد خجالت رو کنار بگذاره و با لبخند ملیحی تشکر کرد دلمه های برگ موی مامان و سفره قلمکار کوچیکش هر سیری رو به اشتها می آورد چه برسه به کتایون که فقط اظهار سیری میکرد ژانت با تعجب کمی بین کتایون که گفته بود میل به شام نداره و کمی بین سفره چشم میچرخوند و ریز ریز لقمه های کوچیکش رو میجوید و من خوشحال و راضی دلمه میخوردم و به حرفهای مامان گوش میدادم: _غذای سبک درست کردم که تعارف نکنید و راحت باشید سفره ما چند قلم و شلوغ نیست اما غذاش گرمه وجود مهمون هم خیلی برامون عزیزه شنیدم از رضوان جون که گفتید نمیخواید با ما غذا بخورید! خیلی ناراحت شدم... کتایون فوری آخرین لقمه رو فرو داد و گفت: نه تو رو خدا ناراحت نشید ما برای اینکه شما هم راحتتر باشید و مزاحمت کمتر باشه... مامان قاطع حرفش رو قطع کرد: مزاحمت یعنی چی دخترم! گفتم که راحت باشید اینجا خونه خودتونه حالا شماره تلفن مادرت رو هم بده زنگ بزنم برای فردا ناهار دعوتش کنم قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کتایون با چشم های گرد شده گفت: اینجا؟ نه من قرار میذارم می‌بینمش نیازی به زحمت شما نیست! و بعد با چشم غره از رضوان که با سرعتی باورنکردنی اطلاعات منتقل کرده بود تشکر کرد! مامان جدی تر از قبل گفت: _غیر ممکنه من سعادت آشنایی با ایشون و دیدن لحظه دیدار یه مادر و دختر ببرای اولین بار رو از دست نمیدم! شماره اش رو بده ضحی که همین امشب زنگ بزنم دعوتش کنم حتما طفلی دل تو دلش نیست با لبخند و چشم و ابرو به کتایون اشاره کردم که حریفش نمیشی و بجاش جواب دادم: باشه چشم حالا شامتونو بخورید از دهن افتاد ... مامان مصمم بود و مقاومت کتایون فایده ای نداشت پس شماره رو به من داد تا بهش برسونم من هم همین کار رو کردم و همگی با هم روی پله ها فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی مادرها به کجا میرسه! از جملات پینگ پنگی و کوتاه مامان چیزی دستگیرمون نشد اما همین که اون تماس قطع شد گوشی کتایون به صدا در اومد و مادرش پشت خط بود همونطور که برمیگشتیم به اتاقهامون کتایون جواب داد و مشغول صحبت شد آهسته و با پانتومیم ازشون خداخافظی کردیم و وارد اتاق شدیم رو به رضوان گفتم: زود بخوابیم که زودم بیدار شیم فردا مهمون داریم منم مثل مامان خیلی مشتاق دیدن این صحنه ام! رضوان هم با هیجان تایید کرد: آره واقعا چه شود کتایون تظاهر میکنه آرومه و براش مهم نیست ولی خیلی اضطراب داره البته حقم داره! ... طول اتاق رو از چپ به راست و از راست به چپ طی میکرد و با خودش حرف میزد هیچ کدوم چشم ازش برنمی داشتیم تا اینکه بالاخره صبر خودم تمام شد: _بابا بگیر بشین سرمون گیج رفت! چه خبرته البته خب میدونستم چه خبره و بابت آشفتگی هم واقعا محق بود اما باید کمکش میکردم به خودش مسلط باشه: _بگیر بشین الان میاد خب کتایون با عجز عجیبی به صورتم چشم دوخت: خیلی اضطراب دارم _بیا اینجا بشین حرف گوش کن کنارم روی تخت نشست دستهاش رو توی دست گرفتم: چشمهات رو ببند تکرار کن؛ الا بذکر الله تطمئن القلوب چندین بار این ذکر رو تکرار کرد و بعد پرسیدم: خب بهتر شدی؟ سری تکون داد: یکم خیلی هیجان دارم رضوان که تا این لحظه ساکت بهمون خیره شده بود به زبان اومد: خب طبیعیه عزیز دلم منم الان هیجان زده ام چه برسه به تو ولی باید به خودت مسلط باشی الحمد الله این یه هیجان مثبته پس سعی کن خوشحالیت رو به اضطرابت غلبه بدی به این فکر کن که الان میخوای مامانت رو ببینی چه اتفاقی از این بهتر ژانت هم تصمیم گرفت مشارکت داشته باشه: _کتی به نظر من تو الان خوشبخت ترین آدم دنیایی این خوشحالی رو با ترس از دست نده وقتی دیدیش خجالت نکش محکم بغلش کن... باشه؟ ژانت اونقدر حسرت زده خواهش کرد که کتایون قدر این دیدار رو بیش از پیش بفهمه و با تکان سر خواهشش رو اجابت کنه اما همین که صدای زنگ در بلند شد هرچه ما سه نفر با ناز و نوازش رشته بودیم یکجا پنبه شد کتایون با هول و ولایی که هیچ ازش سراغ نداشتم از جا بلند شد و رنگ پریده گفت: نه من نمیتونم... از رضوان خواستم برای خوش آمد به مادرش پایین بره و کنار مادر و زن عمو بمونه تا من کتایون رو آروم کنم و با خودم بیارم بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا همین بود! خیلی طول کشید اما بالاخره با سلام و صلوات و ناز و نوازش و توبیخ و تشر با خودم همراهش کردم و در حالی که به همراه ژانت محاصره اش کرده بودیم از پله ها پایین رفتیم روی پله چهارم یا پنجم بود که صدای مادرش در جواب سوال مادرم توی پذیرایی پیچید و قدم کتایون روی هوا خشک شد: _نه ولی سعی خودمو میکنم کتایون کجاست؟ نمیخواد بیاد؟ لحنش به حدی درمانده و منتظر بود که با فشار دست کتایون رو برای قدم بعدی با خودم همراه کردم اما حس میکردم دستش هر لحظه توی دستم سردتر و سردتر میشه پله ها که به پایان رسید چشمهای کتایون بسته شد حالا تپش قلب من هم بالا رفته بود ولی حال ژانت از همه دیدنی تر بود صورت معصومش غرق اشک بود سیما، مادر کتایون با دیدنش بی اراده قیام کرد و چند قدم کوتاه برداشت ولی متوقف شد انگار پاهاش بیشتر از این نمیکشید بجای پا از حنجره کمک گرفت و نالید: کتایونِ من... و صورتش خیس شد از آهنگ صداش کتایون چشم باز کرد و توی چند قدمیش ایستاد و ما رو هم مجبور به توقف کرد چشم در چشم هم چنان اشک میریختن که تمام حضار رو محو این صحنه کرده بودن و ناچار به همراهی ما هم پا به پای اونها اشک میریختیم مراسم معارفه چشمهای خیس اونقدر به طول انجامید که ناچار به دخالت و پادرمیانی شدم رو به کتایون آهسته گفتم: نمیخوای بری جلو؟ اما کتایون انگار متوجه معنای کلامم نشده باشه نگاه گنگ و کوتاهی به من انداخت و باز به مادرش خیره شد قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• بختی من تهنام میدَن بُیُو با علوستات باژی بُتن.😢° من علوست نوموخوام 😔° اونم سَبیه هم.😒° من داداسی موخوام. 😍° . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• Hᴀᴠɪɴɢ ʏᴏᴜ ᴡᴀs ᴛʜᴇ ʙɪɢɢᴇsᴛ ᴄʜᴀɴᴄᴇ ᴏғ ᴍʏ ʟɪғᴇ داشتَن ط بزُرگترین شانس زندگی من بود !✨🌚 ‌ . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🌱 ‌تو را با جان نمی‌خواهم که روزی می‌شود فانی⌛️ ⃟ ⃟•💗 تو را در جان دل جویم که تا روز ابد باشی😌 هما کشتگر ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1944» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• كمى طلوعِ آفتاب 🌅 كمى چاى داغ ☕️ كمى نسيمِ صبحگاهى 🌬 و بسيارى تو...♥️ مَگر من جُز اين چه می‌خواهم...؟ ◠◡◠ صبح زیباتون به‌خیر‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🪴✨ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• ✍ امــام رضا عليه السلام: عبادت به فراوانۍ روزه و نماز نيست بلڪه عبادت به بسيار انديشيدن در ڪار خداوند است 📚تحف العقول صفحه۴۴۲ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• خنده: راستش یکی دو جلسه اول، وقتی می‌خندید، منم ناخوادگاه خنده‌م می‌گرفت... 😅 اما بعداً به فکر فرو رفتم... 😶 این خنده‌ها یعنی چی!!! 😕 توی جلسات خواستگاری گاهی پیش میاد که طرف مقابل زیاد می‌خنده و این 😯 ما رو فکر فرو میبره... اما خنده خواستگار چه معناهایی می‌تونه داشته باشه...؟ 😃 ❤ . خوشحال بودن ممکنه خوشحال بودن فرد از شرایطی که پیش اومده و مثلا خواستگاری از شما، یعنی پیدا کردن گزینه مناسب برای ازدواج، او رو ناخوداگاه به خنده وادار کرده ❤ . تمسخر یا جدی نگرفتن خواستگاری بعضی‌ها موضوع خواستگاری رو جدی نمیگیرن یا حتی در حالت نامناسبش، قصد تمسخر افراد رو دارند و این موضوع با خنده‌های بی دلیل پی‌در پی اونها همراه می‌شه ❤ . خود رو خوشرو معرفی کردن بعضی‌ها برای اینکه خودشون رو خوش‌اخلاق و معاشرت‌دوست نشون بدن، بیشتر از حد معمول میخندن و قصد دارند در طرف مقابل حس خوب مثبت ایجاد کنند ❤ . عدم تعادل روحی خنده‌های بی دلیل و نامناسب، می‌تونه نشونه عدم تعادل روحی فرد و نرمال نبودن او باشه و البته این نشونه معمولا با نشونه‌های دیگه مثل حرف‌های نامناسب و رفتارهای نامتعادل دیگه بروز پیدا می‌کنه ❤ . خجالت خجالت توی افراد مختلف، می‌تونه نشونه‌های مختلفی داشته باشه که یکی از اونها، خندیدنه یعنی فرد، وقتی خجالت می‌کشه ناخوداگاه میخنده و البته، این موضوع، خوشایند خود او نیست . . ؟😃 ‌. . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• 💠 آزادی در اسلام...اصلا من میخوام لخت بگردم، به تو چه؟ . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌لباس همسان گردشگر خارجی در مسجد نصیرالملک شیراز . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•