eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
#صبحونه بیدار شو❗️ ﺁﻣﺪنـ ﻫﺮ ﺻﺒـ🌤ـﺢ ﭘـﯿـ💌ـﺎمـ ﺧـﺪﺍﻭﻧـﺪ ﺑــﺮﺍے ﺁﻏــــــﺎﺯ یـڪ☝️ ﻓــﺮﺻـتـ⏱ــ ﺗــﺎﺯﻩ ﺍستـ ﺑﺮﺧـﯿﺰ ﻭ ﺩﺭ ﺍین ﻓﺮصتـ💚ﺗﺎﺯه😊 ﺯﻧﺪگے ﺭﺍ #ﺯﻧﺪگے ڪن ﺗﻐﯿﯿﺮ مثبتے ﺍﯾﺠﺎﺩ ڪنـ👌 ﻭ ﺍﺯ یڪ ﺭﻭﺯ ﺩﻭستـ💕 ﺩﺍشتنے ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻟـﺬتـ ﺑﺒﺮ 😍🖐 #سـلام_صبح_زیباتون_دل‌انگیز💐 🍃🌸|| @asheghaneh_halal
💚 #پابوس تَصـور ڪن چـه جـٰآنـَم جـٰانَمٖـے مےگفـت •• زهـــرا [سـ]💚•• زمـآنـے ڪه🔅 پیغَمْـبـَر دسـتِ {مـ💕ـوݪآ} رآ گـرفـت بـآݪـا🍃 🍂•• @ASHEGHANEH_HALAL 💚
#همسفرانه شیرینـــے ادبیات را (°•📜•°) زمانے چشیدم (°•😋•°) . . . ڪه منو تو "ما" شدیـــم (°•😍•°) #جون‌ودلے‌تــو😌 (°•🌸•°) @asheghaneh_halal
💚🍃 🍃 #مجردانه ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺩﻳﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﺜﻞ ﺍﻳﻨڪہ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ بہ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ بہ ﻣﺪﺭسہ ﺑﺮﻭﻳﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﻳﮕﺮے ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮ ﻫﺴﺖ بہ ﺟﺎے بچہ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﺮ نمیداﺭﻳﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺗﻌﻬﺪ ﺍﺳﺖ... ﺍﮔﺮ نمیتوﺍﻧﻴﺪ " ﻣﺘﻌﻬﺪ ﻭ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭ " ﺑﺎﺷﻴﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ نڪنید... #وسلام‌علیڪم😒 پ.ن: شاعرمیفرمایداینڪارازشتہ😑 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° \\ آقایان از جملہ "سخت نگیر" استفاده نکنید! زيرا خانم احساس میڪند ڪہ تمامے دغدغہ هاے او را ڪوچڪ جلوه داده اید و نسبت بہ آنها بے تفاوتید او تنها میخواهد او را درڪ ڪرده و بہ اوگوش ڪنید! \\ 😌 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی ✨«من از این دنیـــا با همه زیبایـےهایش مےروم...|🚶| همه آرزوهایــم را رهــا مےڪنم اما....|⁉️| |❌|به ولایـت و حقـانیت علـے بن ابیطالب و |👌|خداوندے خدا.... یقه‌تان را مےگیرمـ😡👊 || اگر .... |🍃|امام خامنــ😍ـه‌ای را تنهـ😔ـا بگذارید...|😒| #طلبه_شهید_محمدامین_ڪریمیان 🍃🌹💪 @asheghaneh_halal
•°•°•°•°•°🕊°•°•°•°•°• #چفیه🕊 خدایا{😃} خودت مۍدانۍکسۍنیست که بجزتو ازدرون وبرون من آگاه باشد{❤️} لذا فقط ازتومیخواهم که مراهدایت کنۍ{🙏} و به سعادت واقعۍبرسانۍکه همان شهادت است{😍} #شهید_اکبر_شهریاری🌷 #شهیدرایادڪنیم_باذڪرصلوات🕊 √ @Asheghaneh_Halal √ •°•°•°•°•°🕊°•°•°•°•°•
#ریحانه بانو.. چـــ😇ــادری ڪھ شدی؛ مرامت هم چادری باشــد چــادر ڪھ گذاشتی وظایفت بیشتر می شود😊 گرچه من می گویم عشقـ❤ است ولے مراقب چشم هایتــ👀 صدایتــ🗣 قدم هایتــ👣 باش...! باید پاك بمانی🕊 #بانو_تو_ریحانه_خدایی💛💚💙 •》🎈《• @asheghaneh_halal
هدایت شده از «شهید عباس بابایی»
🔻چاپ عکس سفارشی شما روی قاب موبایل📱 و تیشرت 🔻كيفيت عالی و قیمت پایین😊 🔻ضمانت ماندگاری چاپ ✔️ 🔻باارسال‌رایگان 🔻آی دی ثبت سفارش👇 🆔 @shahidboronci 🍀کانال ما: http://eitaa.com/joinchat/250937346Cbcf4e8cb37
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد حاج‌حسین علیخانے" جمع صلوات گذشتھ 🌷۱۲۷۴🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
😜•| |•😜 ✍ ✅ گفت و گوے ویـــژه خــبرے شبڪه ے خبـــر دیشـــب🎤 وزیـــر بـــاهـــوش👌 جـــناب عـــلوے دیشـــب در ایــن گفتگـــو فـــرمودنـــد🎙 بخـــش ضــد جاسوسے🕵🕵 وزارت اطلاعـــات از قوے ترین💪💪 بخـــش هاے وزارت خــانه و قوے ترین بخـــش در دنیـــاست👁👁 چنـــانڪه در ڪابینــه یڪے از دشمــنانمــان😌 مـــــا😉 جـــاســـوس داریـــم🙃 ✅ تـــائیــد جـــاسوسے وزیـــر اســــرائیلے بــــراے ایــــران🇮🇷 تـــوسط جـــناب علـوے👌 •||خندیــــــــــ😜شــــــه نوشتــــ✍||• وزریــــــرم😎 زدے اســــرائیــــل و نــــاڪ اوت ڪردے🙅 الـــان بنیـــــامین 😂 بــه خـــودشم شڪ مےڪنـــه😄 محمــود جـــان😉 الـــان ڪه مـــوســـاد بیـــوفتــه🏃🏃 دنـــبالـــت براے تـــــــــرور😜 خیـــــلے مـــراقبـــه خـــودت باش👌 حــالا تائیـــد هم نمےڪـــردے اســــرائیــل دلـــخور نمےشد😂😅 جــــانِ تـــرامپ😉 جـــانِ بن سلمــان😅 بگـــو مــا توے آمـــریڪا یا عـــربستان جـــاســـوس نــــداریم😜 بنــــده خـــدا ها رو وحشت زده ڪردے😱 حـــداقل اینـــا رو هــــم مےگفتے😁 خـــیالشـــونو راحــــت مےڪردے تــــرامــــپ الان مگـــه خــــواب داره😂 فــــردا مـــیاد بهـــت پیشنــهاد مذاڪــــره مےده😃 مجـــلس فــوریــت استیضاحتـــو نــــده صـــلوات😉 پے نوشتــ✍ محمــــــــودم مــــراقــــــبـــــه خــــــــودت باش 😅😅😅 👇 ⛔️ ڪلیڪ نڪنے جــاســوس میشے😂👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
هدایت شده از نوحه خوانب
4_700150149661327618.mp3
6M
🍃🌹🍃 🌺 | پـَــر و بالـــم علے|🌺 |بــرڪت ســالم علے| 🎤 عـــیدتون پیـــشاپیش مــــبارڪـ😍 🍃🌸🍃
🌸🍃 🍃 #عیدانه حقا ڪه غدیـر بھر ما نوروز اسٺ{☺️} میزان عدالٺ اسٺ و ظالم سوز اسٺ{😇} جمھورے اسلامے ما با صلواٺ{😌} از یمن ولایٺ علـے(ع) پیروز اسٺ{😍} #عیدتون‌مبروڪ‌گل‌گلیا❤️ 🍃 @Asheghaneh_halal 🌸🍃
#همسفرانه مـ👨ـرد با غیرتـ من... تو باشے با تو بودن، خوبـ است...♥️🍃 براے تو خانـ👸ـوم بودن... نمیدانے چه ڪیفے دارد...😍💐 #تا_ابد_براے_هم💑 🍒ツ @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😍] اودایـا🙏 سَـبـِ عـیتِـ لـفـطا لفـطا همه دُختلـ👩 پسـ👨ـلا زودتَلِ زودتل ازدبـ💕ـ💍ـاج تُنَن و لفطا لفطا به همه‌سون یه‌ عـااالمه‌ نےنےخوسـ👶ـدِل مثـ من بده تا ذووق تـُنَـنـــ [😎] دستاے ڪوچولوشو😘 الهے آمیـن و دیگر هیچـ😅✋ #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...__😍__...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
#عیدانه •🎉عیدے چو •👌غدیر این قدر معظم نیستـ •😌حبلےچوولایتش‌چنین‌محڪم‌نیست •💚بر رشتہ ے محکم ولایـت صلـــوات •☹️بیچاره بود هر آن ڪہ •✋مستعصم نیستـ #عیدڪم_مبروڪ😍 •(🎈)• @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوپنجاه_وچهار °•○●﷽●○•° به مامانم حق میدادم که این حرف هارو بزنه. _
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° روی هر عکسش زوم میکردم و چند ثانیه بهشون خیره میشدم خندید و گفت : فاطمه جانم من پیشتم واسه چی عکسام و نگاه میکنی؟ _آخه نمیتونم به خودت نگاه کنم ! +چرا نمیتونی؟ _آخه چشم هات نمیزاره ! +چرا چشم هام نمیزاره ؟ برگشتم سمتش و به چشماش زل زدم منتظر نگاهم میکرد،خواستم بحث و عوض کنم. _آلبوم بیارم عکس ببینیم؟ +بیار ببینیم آلبوم های خانوادگی و آوردم. نصف عکس هارو دیدیم و بیشتر اعضای خانواده و فامیل و بهش معرفی کردم. برگشت و گفت : عکسی از خودت نداری؟ آلبوم عکس های بچگیم و آوردم و دادم دستش. با لذت به عکس ها نگاه میکرد. به یک عکس رسید پرسید :این کیه؟ نمیدونستم چه جوابی بدم به پسر بچه ای که اشاره کرده بود زل زدم .تو عکس بغل مصطفی بودم _مصطفی چند ثانیه مکث کرد و سراغ عکس های بعدی رفت. از عکس هایی که با مصطفی گرفته بودم به سرعت میگذشت. سراغ عکس های نوجَوونیم رفت که آلبوم رو ازش گرفتم. با تعجب گفت :عه داشتم نگاه میکردما،چرا گرفتی؟ _آخه توعکس های نوجوونیم یخورده زشتم زد زیر خنده و آلبوم و از دستم گرفت سعی کردم از دستش بگیرم که گفت : فاطمه پاره میشه ها،بزار ببینم دیگه _محمد اذیت نکن دیگه میبینی بهم میخندی... آلبوم رو داد بهم و گفت :باشه بیا نمیبینم قیافم و مظلوم کردم و گفتم :قول میدی بهم نخندی؟ +چرا بخندم آخه؟بده ببینم آلبوم رو باز کرد و شروع کرد به دیدن عکس ها،به یه عکس زشتم که رسیدیم دستم و به صورتم گرفتم و گفتم :ای خدا آخه چرا این هارو نسوزوندم ؟ یهو صدای خنده اش بلند شد که گفتم : دیدی دیدی خندیدی بهم ! اصلا قهرم! بیشتر خندید قیافم و ناراحت نشون دادم که گفت : آخه اصلا دلیلی نداره واسه عکست خندید. خیلی قشنگن. درست مثله الانت خوشگل بودی. البته الان خیلی خانوم و خوشگل ترشدی ولی بچگی هاتم خیلی بامزه بودی . وقتی چیزی نگفتم ادامه داد: تو عکس های نوجوونی من رو ببینی چی میگی آخه؟مطمئنم اگه ببینیشون از اینکه عاشقم شدی پشیمون میشی!یک خلال دندونی بودم واس خودم. با اینکه از حرف هاش خندم گرفته بود با صدایی جدی گفتم : پشیمون شم ؟ مگه من عاشقت شدم که پشیمون شم؟ آلبوم و کنار گذاشت و گفت :نشدی؟ لبخند مرموزی زدم و گفتم:نه جدی شد و گفت :باشه با اینکه ترسیدم حرفم و باور کرده باشه قیافم و تغییر ندادم و جدی بودم .از جاش بلند شد . خدا خدا میکردم ناراحت نشده باشه .رفت سمت در اتاق و گفت :من برم پیش مامان _نرو +چرا نرم؟ بمون یخورده نگات کنم. لبخندی زد و روبه روم نشست. یخورده که گذشت گفت:اجازه هست همینطوری که شما نگام میکنی من به حفظ قرآنم ادامه بدم؟ از جام بلند شدم و یه قرآن براش آوردم و بهش دادم +چرا اون قرآن و به من دادی؟ همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم :نمیدونم! چیزی نگفت و قرآن و باز کرد. به آیه ها نگاه میکرد و زیر لب آروم میخوند. نمیدونم چقدر گذشت ولی هنوز مشغول خوندن قرآن بود. دلم میخواست حتی جزئیات چهره اش رو تو ذهنم ثبت کنم. چون نگاهش به من نبود میتونستم راحت حرف هام و بهش بزنم. _محمد من خیلی دوستت دارم. اونقدر دوستت دارم که حتی وقتی روبه روم نشستی و نگاهت میکنم دلم برات تنگه .اونقدر دوستت دارم که نمیتونم به غیر از تو به کسی یا چیز دیگه ای فکر کنم. شب ها با فکر تو خوابم میبره، صبح ها به یاد تو بیدار میشم. وقت هایی که به تو فکر میکنم حالم خیلی خوبه. بعد از حرف زدن با تو،تا چند روز لبخند از روی لبم کنار نمیره،وقتی کنارمی قلبم تند میزنه. دلم میخواد بشینم و فقط نگات کنم، به جبران روز هایی که اجازه نگاه کردن بهت و نداشتم. از وقتی شروع کردم به حرف زدن، دیگه نخوند. فقط به قران نگاه میکرد. آروم‌خندیدم و ادامه دادم: راستی، عطری که بیشتر اوقات میزنی و خریدم. مامان چندتا ضربه به در اتاق زد و گفت : فاطمه ،بچه ها الان میان ها! میوه ها رو تو ظرف نچیدی . محمد با خنده قرآن و بوسید و بستش. با احترام قرآن و سر جاش گذاشت کنار ریحانه و سارا نشسته بودیم. سارا بخاطر کارشوهرش چند وقتی و از تهران به ساری اومده بود.داشت با ذوق از لباس جدیدی که خریده بود تعریف میکرد. ریحانه هم با اشتیاق به حرف هاش گوش میکرد. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوپنجاه_وپنج °•○●﷽●○•° روی هر عکسش زوم میکردم و چند ثانیه بهشون خیر
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی و برای نوید تعریف میکرد. نوید هم با صدای بلند به حرف هاش میخندید . نگاهم و روی بابام که با لبخند به محمد خیره بود چرخوندم . تغییر نگاه بابام به محمد به وضوح دیده میشد .سارا زد روی پام و گفت :فاطمه، نوید خیلی از آقا محمد خوشش اومده. باورت نمیشه امشب بخاطر شوهر تو اومد اینجا. قرار بود با دوستامون بیرون بریم. لبخند زدم. چیز عجیبی نبود ،به نوید هم حق میدادم. محمد اونقدری خوب بود که ناخودآگاه همه به سمتش جذب میشدن. _ ریحانه کجاست ؟ +رفت دستس و بشوره!کجایی فاطمه؟ حواست نیست ها! داشتم میگفتم ،نوید خیلی از آقا محمد تو خونه تعریف میکنه! خدایی میترسم شوهرت شوهرم و مثل خودش کنه! خندیدم و گفتم: اینجوری بشه که خوشبحالته .باید خداروشکر کنی چپ چپ نگام کرد که بلند تر بهش خندیدم. رفتم و از آشپزخونه سفره برداشتم. داشتم تنها پهن میکردم که محمد به کمکم اومد. تا دست به چیزی میزدم میومد و ازم میگرفت و خودش روی سفره میبرد و اجازه نمیداد که خم شم .بابام تمام مدت به من و محمد نگاه میکرد و گاهی یه لبخندی میزد .حس میکردم اونم به اندازه من از وجود محمد خوشحاله‌. وقتی مهمون ها داشتن میرفتن ریحانه بغلم کرد و کنار گوشم گفت: خیلی خوشحالم که داداشم با تو خوشحاله. نوید هم به سختی با محمد خدا حافظی کرد و ازش قول گرفت که زود بره پیشش. با رفتنشون چادر و روسریم و در اوردم و روی مبل نشستم. محمد: فاطمه جان ،راجع به ماموریتم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو. _چشم رفت پیش مامان و بغلش کرد مامان :مگه میخوای بری؟ محمد: بله اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم. فردا صبح باید برم سرکار. الانم دیر وقته. مامان:خب الان بخواب صبح برو محمد دست مامان و گرفت و گفت : لباسام و وسایلم خونه است. دست شما درد نکنه. به اندازه کافی امشب تو زحمت افتادین . مامان اخم کرد و گفت: تو پسر منی ، چه زحمتی ؟دیگه نگو اینجوری خیلی ناراحت میشم محمد با تواضع دست مامان و بوسید و گفت :حلالم کنید. مامان که شوکه شده بود گفت : عه آقا محمد!ما که غیر از خوبی ازت ندیدیم. محمدبه سمت بابا رفت. حس میکردم از بابا خجالت میکشید. بغلش کرد و روی شونه اش و بوسید خداحافظیش با مامان و بابا که تموم شد از خونه بیرون رفت. قرآن کوچیکم و گرفتم. یه کاسه برداشتم وطوری که مامان نبینه پشت سرش رفتم. با شیر آب تو حیاط کاسه رو پُر کردم. تا دم در بدون اینکه چیزی بگم‌با محمد هم قدم شدم. بغض گلوم رو فشرده بود. به در که رسیدیم ایستاد. با لبخند نگام می کرد. +نگران نشی ها!خیلی زود بر میگردم. _بهم قول دادی مراقب خودت باشی. محمد من منتظرتما! +زنگ میزنم بهت فاطمه جان. هر دومون حرف داشتیم واسه گفتن ولی انگار نمیتونستیم چیزی بگیم واسه همین تو سکوت فقط به هم نگاه میکردیم. قرآن و بالا گرفتم. بعد یخورده مکث روبه روی قرآن ایستاد با دست چپش اون گوشه قران و گرفت و یخورده پایین تر آوردش و سه بار بوسیدش. یخورده مکث کرد و بدون اینکه نگام کنه گفت :خداحافظ و از در بیرون رفت. تا چند قدم دور شد اشک های منم راهشون و پیدا کردن. براش آیت الکرسی خوندم و در و بستم و روی کناره ی حوض نشستم . هر زمان که چشمم به این حوض میخورد یاد شب خواستگاری میافتادم و گریه ام میگرفت. نگاهم و به آسمون چرخوندم. امشب هم مثل اون شب ماه کامل و درخشان بود!
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوپنجاه_وشش °•○●﷽●○•° نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی و برای نوید
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° سالگرد پدر محمد بود همه جمع شده بودیم‌مسجد دلم میخواست برم سلما رو بکشم انقدر بزنمش تا بمیره دختره ی پررو... از اینکه میدیدم محمد بهش چیزی نمیگه بیشتر حالم بد میشد. تو حال و هوای خودم بودم که یه نفر وارد مسجد شد. دستمو سمتش دراز کردم و دست دادم بعد از اینکه خوشامد گفتم راهنمایی کردم یه گوشه از مسجد بشینه. رفتم سمت مامان وسفره رو ازش گرفتم . سمیه خواهرشوهر ریحانه هم پشتم با استکان و نعلبکی می اومد‌. مهشیددخترخاله محمد گوشه ی سفره رو کشید وتا بالای مسجدرفت. ریحانه هم پاشده بود و با سمیه استکان ها رو میچیدن. پشت ما هم یه سری ها پیش دستی های نون و پنیر و سبزی و خرما رو میذاشتن رو سفره. از کار زیاد خیلی تشنم شده بود. خدا خدا میکردم زودتر اذان بشه روزم رو باز کنم. مهمون ها دونه به دونه میومدن و بعد تسلیت گفتن یه گوشه مینشستن. بعداز اینکه گذاشتن سفره تموم شد با مهشید نون وبقیه ی چیز هارو پخش کردیم. خاله ی محمد هم پیش دستی های کتلت رو به ترتیب رو سفره میذاشت... خسته نگاه به سفره هایی کردم که نیمه کاره بود. یه پوف کشیدم و ادامه دادم که یکی گوشه ی مانتوم رو کشید . سرم رو بردم سمتش و بهش نگاه کردم با تعجب بهم خیره شده بودکه گفتم: _جانم؟بفرمایید؟ +تو کی هستی؟ اه اه این چه وضع حرف زدنه؟ اخه مگه مهمونم انقدر.... لا اله الا الله با یه لحن بهتر از خودش گفتم _عروسِ حاج آقا هستم +زن اقا محمد؟ _بله +محمد مگه زن گرفت؟ لبخند زدمو _بله +عجیبا غریبا!! ادم چه چیزایی که نمیشنوه! صبر نکرد سال باباش بشه؟ خیلی بهم برخورده بود ولی فقط به یه لبخند اکتفا کردم روش رو ازم برگردوندو به یه قسمت دیگه خیره شد. به عکسِ بابای محمد نگاه کردم که بنر شده بود تو مسجد. تو دلم گفتم _هعی .... نفس عمیق کشیدم و با شدت دادمش بیرون. از اینکه همه با غضب نگام میکردن اذیت میشدم. به ساعت نگاه کردم یکم مونده بود تا اذان باند رو روشن کرده بودن و ربنا پخش میشد. بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم سراغ کتری ها و مشغول چای ریختن شدم. همه باهم حرف میزدن یکی گفت +خدا بیامرزتش مرد خوبی بود. چشم ودل پاک ،مهربون؛دست به خیر... دلم شکست. مگه چندسالش بود. کاش میتونستم حداقل یه بار بابا خطابش کنم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. بیچاره محمد وریحانه چقدر شکستن تو این مدت. یه آه از ته دل کشیدم که اذان رو دادن. یه خانومی داد زد +بزار چاییو دیگه مردیم از تشنگی همه برگشتن سمت من ازاینکه کنف شده بودم ناراحت شدم و گفتم _چشم به کارم سرعت دادم که ریحانه و مهشید هم بهم ملحق شدن ریحانه با لحن مهربونی گفت +تو بشین عزیزم .خسته شدی بشین روزَت رو باز کن بهش لبخند زدم و _چشم عزیزم باهم باز میکنیم. کارها که تموم شد خواستم بشینم که یکی صدا زد +بیا بیزحمت اینو پرش کن یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش و تو استکان واسش چای ریختم. از خدا شکر کردم بابت صبری ک امشب بهم داده بود رفتم پیش مامان برام یه استکان چای ریخت خیلی تشنم بود با دیدن استکان بدون توجه به بخار هایی که ازش میومد با تمام وجود بردمش سمت دهنم و ... مامان با بهت نگام میکرد. چشام رو پرده ی اشک گرفت مامان که قیافمو دید گفت : +یا فاطمه ی زهرا ! بچم مرد نفهمیدم چیشد و چجوری رسیدم به آشپزخونه دهنم رو بردم زیر شیر آب و توش رو پر از اب سرد کردم‌ میخواستم جیغ بکشم با تمام وجود. ریحانه با عجله اومد سمتم و با نگرانی پرسید: +چیشده ؟ نمیتونستم حرف بزنم با دستم اشاره کردم ب دهنم به ثانیه نکشید از تو قابلمه ی آب خنک برام یخ در اورد. یخ رو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهنم. _____ به زحمت میتونستم حرف بزنم. افطاری هم نخورده بودم گرسنم بود. زبون و حلقم به معنای واقعی کلمه سوخته بود. برای همین چیزی نمیگفتم. مشغول آب کشیدن ظرفای افطاری تو مسجد بودم که صدای محمد توجه من رو به خودش جلب کرد. بلند گفت: +سلام و عرض خسته نباشید برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم با بقیه سلام کرد و اومد در گوشم گفت: +با کلاس شدی؟جواب منو نمیدی؟ باز هم به ناچار چیزی نگفتم سلما با دیدن محمد دوباره رفت سمتش. جعبه ی بامیه ای که جمع کرده بود رو برداشت و دراز کرد سمتش و گفت: +محمدجان؟بفرما محمد تشکر کرد و دستش رو پس زد. دلم میخواست موهامو از جا بکنم. استغفرالله ها!!! همه ی فکر و ذهن و نگاهم جای دیگه بود. از کاسه ی رو به روم یه چیزی برداشتم و بردمش زیر شیر آب کنار دستم تا آب بکشمش که حس کردم دستم میسوزه
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوپنجاه_وهفت °•○●﷽●○•° سالگرد پدر محمد بود همه جمع شده بودیم‌مسجد دل
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° صورتم جمع شده بود از دردش ولی بازم نگاهم به محمد بود که بشقاب تو دستش رو انداخت کنار و با عجله اومد سمت من و داد زد: +فاطمهه؟؟؟فاطمهه با حرفش به خودم اومدم نگام برگشت سمت دستم که ازش خون میومد. سلما با پوزخند نگاهم میکرد. لبم رو به دندون گرفتم که مامان هم با عجله بهم نزدیک شد. از صندلی ای که روش نشسته بودم پاشدم محمد دستم رو گرفت و با بهت نگاه میکرد بلند گفت: +عه عه حواست کجاس؟ شوری اشکم رو تو دهنم‌حس کردم دستم رو گرفتم زیر شیر آب که مامان گفت +فاطمه چیکار کردی با خودت؟ این دست بخیه میخواد چیزی نمیگفتم فقط خیره به دستم نگاه میکردم خیلی ازش خون میرفت. با این حرف مامان، محمد یه چادر از گوشه ی اشپزخونه گرفت و انداخت رو سرم و گفت: مادر من میبرمش بیمارستان دستم رو کشید که یه نفر گفت +عه اون چادره منههه! محمد بی توجه به اون صدا من رو دنبال خودش کشوند اصلا تو حال خودم نبودم حس میکردم یا روزه منو گرفته یا خل شده بودم دستم رو گرفته بود از بین جمعیت رد شدیم و رفتیم سمت ماشین در ماشین رو باز کرد توش نشستم در رو محکم‌بست و خودش هم نشست تو ماشین. نگاهش پر از اضطراب بود. از تو داشپورت چندتا دستمال در اورد و پیچید دور دستم با لحن دلسوزانش گفت +خیلی درد داری؟ چیزی نگفتم +چرا باهام حرف نمیزنی فاطمه؟؟ باز هم چیزی نگفتم +اتفاقی افتاده؟ سوییچ زدو پاشو جوری رو پدال فشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد. از درد ‌صورتم جمع شده بود ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم چند دقیقه بعد رسیدیم یه درمانگاه از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو اورژانس تازه فهمیدم کجا اومدیم بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و به دستم دوتا بختیه زد محمد دست به سینه بالا سرم ایستاده بود. ابروهاش توهم گره خورده بود و چیزی نمیگفت بعد از اینکه پرستار رفت پرده رو کنار زد و خارج شد. بعد از چند دقیقه برگشت و گفت +بریم؟ قدم های بلند سمت ماشین بر میداشت.من هم دنبالش میرفتم برگشت سمتم +افطار خوردی؟ سرم‌رو تکون دادم. نشستیم تو ماشین بلافاصله برگشت سمت من و گفت: +فاطمه جان چرا حرف نمیزنی؟ چیشده ؟ به زور گفتم _محمد دهنم سوختههه نمیتونم حرف بزنم +چرا؟ _چایی کوفتی رو داغ خوردم زد زیر خنده به حالت قهر برگشتم +فاطمه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!! نگاهم رو ازش گرفتم و _برو بچسب به سلما جونت. نزاشت حرفم تموم شه داد میزدو میخندید _وای دوره زمونه عوض شده. ببین کی به کی میگه!!! چیزی نگفتم دستشو برد سمت سوییچو استارت زد. +ببرمت خونه؟ چپ چپ نگاش کردم نه خیر بی توجه به حرفم راه افتاد سمت خونه خودشون سه ماه از سالگرد بابای محمد میگذشت. تو این چند وقت همش درگیر مراسم و لباس و کارت و چیزای دیگه بودیم. قرار بود امروز با مژگان و محمد بریم چندتا مزون و لباس انتخاب کنیم واسه عروسیمون... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| روـحـ و جــانـمـ -{😊}- فـداے امـامـ خامنـه ایسـتـ -{😉}- ســر مـنـ زیـــر پــاےِ -{👇}- امـامـ خامنـه ایسـتـ -{☺️}- نـانـ خــور بیـتـ نیسـتـمـ -{🙈}- امـــــا... -{😬}- بیتـ بیتـ وجـودمـ -{😅}- بـراے امـامـ خامنه‌اے سـتـ -{💚}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(132)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal
#صبحونه القـصـه😌✋ ڪه از پـرتـ✨ـو رخـسار #عـلے بود یڪ جـلوه ڪه 😍👌 شـمـ☀️ـس و قـمـرشــ🌙ـ نامـ نهـادند #صبحـتون_حـیدرے😊🌼 #عیدتون_علوے💚 🍃🌤|| @asheghaneh_halal
#پابوس بیهـوده نگرد! ڪیمیا ذڪر علےست•😍• آن معجزه‌ے گرانبها ذڪر علےست•💚• با دیدنــِ ایوان نجـف فهمیدمـ•👀• داروےِ تمـآم دردهـا ذڪر علےست•🌟• #عـیـدتـون‌مـبـآرڪ😘💕 •• @ASHEGHANEH_HALAL
#همسفرانه با خیالتـ زنده امـ ۞💚۞ رویاے منــ تعبـیــر شــو۞😌۞ در ڪنارمــ زندگے ڪن در۞ 🌸۞ ڪنارم پیــر شــو۞☹️۞ #اوفقـط‌آمده‌بود‌از‌دل‌مارد‌بشــود|😊| 👒|•° @asheghaneh_halal
💚🍃 🍃 #مجردانه پسرا اغلب در ڪنار اشتغال، تحصیل، روابط اجتماعے و... ازدواج میڪنند امااغلب دخترا وقتے بہ ڪسے «بلہ» میگن، یعنے همہ دنیا و آخرتشان را در همسرشان خلاصہ میڪنن... #مراقب‌همہ‌ےدنیاوآخرت‌خود #وهمسرتون‌باشید! پ.ن: بہ‌وصل‌خوددوایےڪن‌دل‌دیوانہ‌مارا [جناب سعدے] 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° اگر همسر شما در اثر فشار ڪار، سخنان دلسرد ڪننده‌اے میگوید معنےاش آن نیست ڪہ بہ آخر خط رسیده‌اید معنے‌اش آن است ڪہ همسرتان بہ محبت و حمایت بیشترے نیاز دارد... 😉 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
🌷🕊 🕊 #چفیه🕊 اگر امام زمان غیبت کرده است(😞) این غیبت ماست نه غیبت او(💔) این ما هستیم که چشمان خود را بسته ایم(👌) این ما هستیم که آمادگی نداریم(🙌) #شهید_مصطفے_چمران🌷 #شهید_را_یاد_ڪنیم_با_ذڪر_صلوات🍃 💐 @Asheghaneh_Halal 💐 🕊 🌷🕊
#طلبگی •😄•آیت الله دلمـ❤️ •😏•اینگونــه فتوا میدهد...⁉️ ••فڪرڪردن به ڪسے غیـرشما😱 •❌•فعل حرام است،حرامـ😜 #همسر_طلبـه_من😇 #طلبـه_سیــد😍 پ.ن⬇️ #اللهـم_ارزقنا_ازاینــا🙈 ~🌷~🌷~🌷~ @asheghaneh_halal
°•| 👶 |•° اسباب بازےهر چہ ساده تر باشد، کودک دراستفاده ازآن نقش بیشترےبازےمیکند./👌/ براےدرک این موضوع نوع بازےکہ یک بچہ با لگو میکند را با بازے کردن با ماشین کنترلےمقایسہ کنید./🚗/ در بازے با لگو ،کودک ساعتها بہ ساختن چیزےنو مشغول میشود. بہ همین دلیل اسباب بازےهاے ساختنےمانند لگو،نقش بیشترےدر تقویت و پرورش خلاقیت کودکان در تمام رده هاےسنے از دو سالگے و دوره مهدکودک تا دوره دبستان و دانش آموزان دارد./🌸/ درحالےکہ در بازے با ماشین کنترلے،کودک بیشتر تماشاگر است و کمتر نقش بازےمیکند./🙂/ نڪات تربیتےریز و ڪاربردے☺️👇 /•🎈•/ @asheghaneh_halal
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد علے خلیلے" جمع صلوات گذشتھ🌷 ۱۳۱۰🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷