عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_بیستوهشتم خانباجی استکان چایش را سر کشید گ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستونهم
گل از روی احمد آقا شکفت. با خوشحالی گفت:
چشم آقاجان.
ممنون که اجازه دادین
آقاجان از جا برخاست که به مسجد برود و ما هم به احترام او از جا بلند شدیم.
خواستم وسایل سفره را به مطبخ ببرم که آقاجان دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
رقیه بابا برو زود کاراتو بکن حاضر شو که زود برین و برگردین بدقولی نکنین.
خانباجی سینی وسایل را از دست من گرفت و آهسته در گوشم گفت:
با من بیا.
احمد همراه پدرم تا در حیاط رفت و بعد در انتظار من در حیاط نشست.
خانباجی مرا با خود به پستوی مطبخ برد.
یکی از لباس هایی را که مادر به تازگی برایم خریده بود را به دستم داد.
لباس نیلی رنگ و بلندی بود.
یک روسری سفید و یک جفت کفش پاشنه بلند مشکی هم به من داد تا بپوشم.
موهایم را شانه زدم و وضو گرفتم.
لباس هایم را پوشیدم و روسری ام را زیر گلویم گره زدم و دو گوشه اش را روی هم آورم.
چادرم را سرم کردم و به حیاط رفتم.
مادر و خانباجی پایین پله ها ایستاده بودند و احمد آقا کمی عقب تر از آن ها ایستاده بود.
نزدیک آن ها که شدم مادر جلو آمد، مرا بغل گرفت، بوسید و گفت:
مواظب خودت باش.
بعد آهسته در گوشم گفت:
نه خیلی سبک باش نه خیلی سنگین خودت باش ولی مواظب باش هنوز عقدی ازت سوء استفاده نکنه.
واقعا منظور مادر و خانباجی را از این جمله درک نمی کردم مثلا او چه سوء استفاده ای یا دست درازی می توانست به من بکند؟
در جواب مادرم فقط چشم گفتم و از آن ها خداحافظی کردم.
مادر و خانباجی برای بدرقه مان تا دم در آمدند.
مادر خطاب به احمد آقا گفت:
دیگه جون شما و دختر ما
مواظبش باشین زود هم برگردین
احمد هم گفت:
به روی چشم مادر جان.
خداحافظی کردیم و پا در کوچه گذاشتیم.
احمد به سمت اپل قهوه ای رنگی که روبروی در حیاط مان پارک بود رفت.
کلید انداخت و درش را باز کرد.
در سمت سرنشین را هم باز کرد و تعارف کرد بنشینم.
سوار که شدم در را برایم بست و خودش هم سوار شد.
با بسم الله ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
ماشینش هم مثل خودش تمیز و مرتب بود.
از خم کوچه پس کوچه ها گذشتیم و وارد خیابان اصلی شدیم.
از خانه ما تا حرم کمتر از نیم ساعت راه بود.
احمد ساکت بود و فقط گاهی با لبخند نگاهم می کرد.
ماشینش رادیو هم داشت.
آقاجان معتقد بود رادیو و تلوزیون فقط ابتذال است و ما در خانه مان حتی رادیو هم نداشتیم.
برای همین با تعجب نگاهم روی رادیوی ماشینش خیره مانده بود.
متوجه نگاهم شد و پرسید:
چیزی شده؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیام
پرسیدم:
شما رادیو هم گوش میدین؟
خندید و گفت:
نه رادیو خرابه سیماش قطعه
نمی دانم چرا ولی پرسیدم:
قبل اینکه سیمش قطع بشه خراب بشه چی؟
بدون خنده و یا لبخندی، خیلی رک و صریح گفت:
خودم سیمش رو قطع کردم.
به جاده خیره شده بود و از لبخندی که تمام دیشب و امروز روی لبش بود دیگر خبری نبود.
هر چند خیالم راحت شده بود ولی آهسته گفتم:
ببخشید منظور بدی نداشتم.
نمی خواستم ناراحت تون کنم
آخه آقا جانم می گه رادیو همه اش ابتذاله
آهنگ و آوازه.
وقت و عمر حروم کردنه
با محبت نگاهم کرد و با لبخند گفت:
عزیزم، عروسکم، من از دست شما ناراحت نیستم.
آقاجانت هم راست میگه
نه فقط رادیو خیلی چیزها الان همش فساد و ابتذاله.
از مدرسه اش بگیر تا چیزای دیگه ...
راستی شما مدرسه رفتی؟ درس خوندی؟
گفتم:
من دو سال مدرسه رفتم.
آقاجانم نذاشت من و خواهرام بیشتر از دو سال مدرسه بریم.
آقاجان خیلی حساسه میگه دوست نداره کسی به چادر و روسری ناموسش چپ نگاه کنه چه برسه که بگه از سرشان باید بردارن
ما مدرسه نرفتیم ولی آقاجان تو خونه تاکید دارن حتما کتاب بخونیم.
ماهی یه بار یه خانم قرآنی میارن خونه برای ما صحبت کنن و مسائل دینی یاد مون بده.
آقاجان خیلی کتاب برامون می خره تا بخونیم
کتاب های دینی، زندگی نامه امام ها، احکام
قرآن هم میگه زیاد بخونیم
میگه بیکار نمونین هر وقت شد قرآن دست بگیرین یکی دو صفحه بخونین
خودشم هر وقت بتونه برامون شعر می خونه و معنی می کنه
آقاجان میگه این چیزایی که تو کتاب ها آمده لازمه برای زندگی یاد بگیریم و بیشتر از درس و مدرسه به کارمان میاد.
البته محمد علی هم از طرف آقاجان مامور شد و با من و راضیه حساب و ضرب و تقسیم کار کرد و یه چیزایی یادمون داد.
از شیشه ماشین به بیرون خیره شدم و ادامه دادم:
من خودم خیلی دوست داشتم مدرسه برم و درس بخونم ولی آقا جانم میگه جامعه خرابه و هرچی کمتر بریم بیرون به نفع خودمونه
خصوصا مدرسه که باید بی حجاب رفت.
الانم که محمد علی درس می خونه برا اینه که یه مدرسه پیدا کرد همه شاگردا و معلماش آقان وگرنه او هم نمی تونست درس بخونه و باید مثل داداش محمد امین وارد بازار کار می شد.
احمد در حالی که فرمان را می چرخاند که دور میدان دور بزند گفت:
محمد علی تو همون مدرسه ای درس می خونه که من و داداشم درس خوندیم.
الانم داداش محمد همونجا درس میده.
حرم از دور نمایان شد.
دستم را روی سینه گذاشتم و زیر لب سلام دادم.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
گاه باور نمیکنی انگار🥺
که رسیدی دوباره به حرمش😌
بَهـ به این شیوه محبت او ✨
بَهـ به این مهربانی و کَرمش 🪴
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
وقسم به خون پاک تو مادر {💪}•
که مُشتی خاک بر دست دشمن
باقی نگذارم •{🇵🇸✨}•
#حریفت_منم
#طوفان_الاقصی
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•❣خون میچکد
از شاخۀ زیتون در این ایام🗓
حرفی نمانده بین ما و قومِ خونآشام🇳🇮
⃟ ⃟•📝 جز این نصیحت که
بترس از امت اسلام🌱
شوخی نکن با خشم اقیانوس ناآرام🌊
فاطمه عارفنژاد ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1970»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
مےوزی همچون نسیمے در رواق چشم من
اے نسیم صبحگاهم، صبح زیبایت بهخیر!🌻
صبحِ زیبای پاییزیتون شادِ شاد!💛☕️
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💍𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
•🫂• و مرا در کنار خود،
•💚• از یاد میبری...
#احمد_شاملو
.
.
𓆩توخورشیدےوبـےشڪدیدنتازدورآساناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💍𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
رشته تحصیلی:
• من رشته روانشناسی میخونم، اون رشته مهندسی...
• من کتابهای پزشکی دوست دارم، اون عاشق تاریخه
😃 آیا توجه به
رشته تحصیلی یا
علاقهمون به مطالعه کتابهای مختلف
میتونه برای ازدواج مهم باشه؟
💚 نوع مطالعات یا رشته تحصیلی
میتونه توی نوع نگاهمون به مسائل
موثر باشه؛ خصوصا اگه به رشتهی
تحصیلیمون خیلی علاقمند باشیم و
مباحثش رو با دقت دنبال کنیم
مثلا کسی که علوم دینی میخونه،
معمولا جهان رو به شیوه دروسی که
خونده نگاه میکنه
💜 نکته دیگه اینکه معمولا آدمها
با توجه به خصوصیات رفتاری و
روحیاتشون، رشته تحصیلی یا کتابها
برای مطالعه رو انتخاب میکنند؛ برای
همین طبیعیه که مثلا کسی که سمت
شعر و ادبیات میره روحیه لطیفتری
داشته باشه
💚 رشتههای تحصیلی مختلف میتونه
نوع ارتباط ما با جامعه و افراد پیرامون
رو شکل بده. مثلا کسی که رشته حقوق
میخونه احتمالا روی کلمات و جملات
خودش و افراد دیگه حساستره، یا کسی
که پزشکی میخونه به اصول بهداشتی
توی محیط زندگی، پایبندتره
🌸👈 با توجه به این نکات، یکی از
مواردی که توی جلسات خواستگاری
میتونه مورد توجه باشه، همین موضوعه
هرچند این مساله، صد در صدی نیست...
و ممکنه یه نفر همزمان، علایق و روحیات
متفاوت و حتی متضادی داشته باشه
که نوع سوالات و تحقیقات ما، این
موضوع رو برامون میتونه روشن کنه 😌
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
📸 کبوتری دوربین دار
برای عکاسی هوایی
در جنگ جهانی اول 😁
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
💢 وقتی میزنید به تیپ و تاپ هم و بحثتون میشه نسبت به آشتی کردن با هم و صلح برقرار کردن تو خونه #صبور_نباشید✌️
💢 زود با هم صحبت کنید و به سوء تفاهم ها دامن نزنید👌
💢 راستی حواست باشه نسبت به ناراحتی ها و غصه های همدیگه #بی_تفاوت_نباشید...🌱
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 سلام. ممنون از ایده خوب و هشتک نابتون. خداشاهده اون بشقاب سمت راستیه اناریه که مامان گذاشته برا داداش بزرگم و اون سمت چپی رو برا من گذاشته🥺 توصیف بچه وسط اگه عکس بود میشد همین عکس☺️ خداشاهده هر سری همینه ها چندین ساله همینه☹️
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 725 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
از کوچیکترین چیزای زندگیت لذت ببر😍
یه روز میبینی خیلی هم کوچیک نبودن(:✨
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•