سیدحمیدرضابرقعۍ_۲۰۲۳_۱۱_۱۸_۱۹_۴۹_۱۶_۳۳۵.mp3
17.94M
•𓆩🎈𓆪•
.
.
•• #خادمانه | #عیدانه ••
چشمـ وٰا کَردے و دُنیـٰاےِ
عَلے زیبٰا شُـد🥺🤍🌿
میـلاد با سعادت حضرتزینب(س)
و روز پـرســ🩺ـتار مبارك😍
#میلاد_حضرت_زینب
#روز_پرستار
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🎈𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامانم کم مونده رو سر ما هم
یه پارچه بندازه گرد و خاک نخوریم😂😁
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 745 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
و آغوشتــــــــــ🫂
اندڪ جاییست براے زیستن!🥰💙
ٰ
#عشقجآن♥️
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_هفتاد خودم را لعنت کردم. چه آرایش بی جا و اش
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادویکم
دست از کار کشیدم و به او خیره شدم.
بقیه حرفش را خورد.
آهسته گفتم:
فکر می کردم دلتنگمی
برای امشب که بیای پیشم لحظه شماری می کردی.
احمد از جا برخاست و در حالی که به سمتم می آمد گفت:
معلومه که دلتنگتم
معلومه برای بودن با تو لحظه شماری می کردم.
مرا به سمت خود کشید، سرم را بوسید و محکم مرا در آغوش کشید.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
قبل از اذان صبح احمد لباس پوشید تا برای نماز به مسجد برود.
تا دم در او را بدرقه کردم و به اتاق برگشتم.
اذان که گفتند نماز خواندم و ذکر گفتم.
به حیاط رفتم و منتظر نشستم تا احمد برگردد.
مادر از زیر زمین بیرون آمد و مرا دید.
آهسته صدایم زد:
رقیه؟! تو توی حیاط چه کار می کنی؟
آهسته به سمت مادر رفتم.
سلام کردم و گفتم:
منتظرم احمد آقا برگردنن
_مگه کجا رفته؟
_رفتن مسجد نماز فکر کنم دیگه الانا بیان.
مادر چادرش را دور کمرش مرتب کرد و فت:
خیلی خوب زود برو اتاقت این جا نایست.
این را گفت و خودش از پله های مهمانخانه بالا رفت.
نزدیک در حیاط نشستم.
هر از گاهی باد خوبی می آمد و حس نشاط بخشی را به من می داد.
چند دقیقه ای گذشت که چند ضربه آرام به در خورد و احمد یا الله گویان با چند جعبه کوچک در دست وارد شد.
از جا برخاستم و آهسته سلام کردم.
او هم با لبخند و آهسته جواب سلامم را داد و با هم به اتاق رفتیم.
احمد جعبه ها را روی طاق گذاشت.
کتش را در آورد. قرآن را برداشت و مشغول تلاوت شد.
هر چند کنجکاو بودم درون جعبه ها چیست اما گوشه اتاق نشستم و محو تماشای او شدم.
گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و لبخند می زد.
چند صفحه که تلاوت کرد قرآن را بست، بوسید و روی طاق گذاشت.
از جایش برخاست و آمد کنار من نشست.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادودوم
با خنده گفت:
ناقلا شدی ها.
به سمتش چرخیدم و پرسیدم:
چه طور؟
من که کاری نکردم.
احمد لپم را کشید و گفت:
_نشستی رو به روم نگاه می کنی، دلبری می کنی بعد میگی کاری نکردم؟
لبخندی زدم و در چشم هایش خیره شدم.
دستم را گرفت و آهسته نوازش داد و گفت:
ناز داری، همه وجودت ناز و دلبریه
همون نگاهتم دل می بره
دل آدمو بیچاره می کنه
خواستم بگویم نه آن قدر که تو دل بردی و مرا شیفته خود کردی اما آهسته گفتم:
آقا جانم راست می گفت شما خیلی خوب هستی...
با شیطنت گفت:
چی میگی؟ نمی شنوم بکم بلند تر بگو.
خندیدم و گفتم:
میگم شما مرد خیلی خوبی هستی
_دوباره بگو آهسته میگی نمی شنوم.
سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
دارم میگم ...
حرفم را عوض کردم. چه اشکالی داشت بداند در دلم چه غوغایی است:
میگم خیلی دوست دارم.
صورت احمد سرخ شد.
با تعجب و حیرت به من نگاه کرد و پرسید:
چی؟
گفتم:
اذیت نکنین دیگه.
شنیدین چی گفتم.
_شنیدن که شنیدم ولی باور نمی کنم.
خوابم یا بیدارم؟
به او تکیه دادم و سرم را به شانه اش گذاشتم و گفتم:
معلومه که بیدارین.
این اولین باری بود که من به او از علاقه ام می گفتم.
انگار دیگر از او خجالت نمی کشیدم.
دوستش داشتم و دلم می خواست این دوست داشتن را به او ابراز کنم.
دلم می خواست در وجود مردانه اش غرق شوم.
خودم را به دست او بسپارم و دیگر از او جدا نشوم.
احمد صورتش را به سرم چسباند و آرام نوازشم کرد.
غرق در محبت وجود احمد بودم که با صدای مادر از جا پریدم.
روسری ام را پوشیدم و از پشت پنجره به او سلام کردم.
مادر جواب سلامم را داد و گفت:
صبحانه حاضره تشریف بیارید مهمانخانه.
چشم گفتم و پرده را انداختم.
احمد از جا برخاست و به سمت طاق رفت.
غصه ام شد.
بعد از خوردن صبحانه باید می رفت و من باز تا یک هفته از وجودش در کنارم محروم می شدم.
احمد کتش را روی دست انداخت و جعبه ها را برداشت.
به سمتش رفتم و گفتم:
این ها چیه؟ کمک نمیخواین؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
12.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩💛𓆪•
.
.
•• #مناسبتی ••
حلمای حسین...
همه دنیای حسین(:❤️🩹🌱
.
.
𓆩بهترینخواهردنیابرایحسینآمده𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💛𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع)
باور داشتند:
هر وقت دو گروه با یکدیگر
درگیر بشوند، حتما کسی
پیروز میشود،
که باگذشتتر باشد💕🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🍭𓆪• . . •• #نےنے_شو •• این شَدو قِل بدم •|🍈|• شاعد•|🤔|• قلقله ژن بشه بلام•|👵|• . . 𓆩نسلآینده
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
🖼 عکسهای خانوادگی و مهد را
به کودک نشون بدین.
☝️هر عکس قصهای داره سعی کنید
که برای کودک بر اساس زمان عکس
و اتفاقات خوب روز عکس گرفتن و
حتی خود عکاس قصه رو تعریف
کنید .
👌این شیوه علاوه بر تقویت حافظه
تصویری، دایره لغات زبانی کودک رو
گسترش میده
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🔸آقایون بدانند
😉این را فراموش نکنید که زنها تا لحظه مرگشان هم منتظر نوازش و محبت هستند
و همواره از شما توقع محبت دارند.
😋اگر یک زن شاد میخواهی به همسرت محبت کن.
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌏 تا جهان
یکسره برپاست✨
مرا شوقِ تـــــ♡ــــو بس😌
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1991»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
دمکنبرایمچـ☕️ـاے
باگلبرگِخورشید🌞🌻
باحبهاےآوازِگنجشڪانـ🕊عاشق
لبخندتو💓
چیزےشبیهِعطرنانـ🍞ست
قدرےبخند😁
اےخندههایتجانِعاشـ😍ـق
✍🏻معصومه صابر
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❇️ السّلام علیڪ یا زین العابدین،سجاد(؏)
"براے من به بازار رفتن و خريد يڪ درهم گوشت🥩
براے خانواده ام ڪہ ميل به گوشت دارند،😍
از بنده آزاد ڪردن دوست داشتنے تر است🥰.»
همراهِ همســـ👫ــرت خرید برو مؤمن😅
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•