eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
سیدحمیدرضابرقعۍ_۲۰۲۳_۱۱_۱۸_۱۹_۴۹_۱۶_۳۳۵.mp3
17.94M
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🎈𓆪• . . •• | •• چشمـ وٰا کَردے و دُنیـٰاےِ عَلے زیبٰا شُـد🥺🤍🌿 میـلاد با سعادت حضرت‌زینب(س) و روز پـرســ🩺ـتار مبارك😍 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🎈𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 مامانم کم مونده رو سر ما هم یه پارچه بندازه گرد و خاک نخوریم😂😁 . . •📨• • 745 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• و آغوشتــــــــــ🫂 اندڪ جاییست براے زیستن!🥰💙 ٰ ♥️ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_هفتاد خودم را لعنت کردم. چه آرایش بی جا و اش
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دست از کار کشیدم و به او خیره شدم. بقیه حرفش را خورد. آهسته گفتم: فکر می کردم دلتنگمی برای امشب که بیای پیشم لحظه شماری می کردی. احمد از جا برخاست و در حالی که به سمتم می آمد گفت: معلومه که دلتنگتم معلومه برای بودن با تو لحظه شماری می کردم. مرا به سمت خود کشید، سرم را بوسید و محکم مرا در آغوش کشید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ قبل از اذان صبح احمد لباس پوشید تا برای نماز به مسجد برود. تا دم در او را بدرقه کردم و به اتاق برگشتم. اذان که گفتند نماز خواندم و ذکر گفتم. به حیاط رفتم و منتظر نشستم تا احمد برگردد. مادر از زیر زمین بیرون آمد و مرا دید. آهسته صدایم زد: رقیه؟! تو توی حیاط چه کار می کنی؟ آهسته به سمت مادر رفتم. سلام کردم و گفتم: منتظرم احمد آقا برگردنن _مگه کجا رفته؟ _رفتن مسجد نماز فکر کنم دیگه الانا بیان. مادر چادرش را دور کمرش مرتب کرد و ‌فت: خیلی خوب زود برو اتاقت این جا نایست. این را گفت و خودش از پله های مهمانخانه بالا رفت. نزدیک در حیاط نشستم. هر از گاهی باد خوبی می آمد و حس نشاط بخشی را به من می داد. چند دقیقه ای گذشت که چند ضربه آرام به در خورد و احمد یا الله گویان با چند جعبه کوچک در دست وارد شد. از جا برخاستم و آهسته سلام کردم. او هم با لبخند و آهسته جواب سلامم را داد و با هم به اتاق رفتیم. احمد جعبه ها را روی طاق گذاشت. کتش را در آورد. قرآن را برداشت و مشغول تلاوت شد. هر چند کنجکاو بودم درون جعبه ها چیست اما گوشه اتاق نشستم و محو تماشای او شدم. گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و لبخند می زد. چند صفحه که تلاوت کرد قرآن را بست، بوسید و روی طاق گذاشت. از جایش برخاست و آمد کنار من نشست. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با خنده گفت: ناقلا شدی ها. به سمتش چرخیدم و پرسیدم: چه طور؟ من که کاری نکردم. احمد لپم را کشید و گفت: _نشستی رو به روم نگاه می کنی، دلبری می کنی بعد میگی کاری نکردم؟ لبخندی زدم و در چشم هایش خیره شدم. دستم را گرفت و آهسته نوازش داد و گفت: ناز داری، همه وجودت ناز و دلبریه همون نگاهتم دل می بره دل آدمو بیچاره می کنه خواستم بگویم نه آن قدر که تو دل بردی و مرا شیفته خود کردی اما آهسته گفتم: آقا جانم راست می گفت شما خیلی خوب هستی... با شیطنت گفت: چی میگی؟ نمی شنوم بکم بلند تر بگو. خندیدم و گفتم: میگم شما مرد خیلی خوبی هستی _دوباره بگو آهسته میگی نمی شنوم. سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: دارم میگم ... حرفم را عوض کردم. چه اشکالی داشت بداند در دلم چه غوغایی است: میگم خیلی دوست دارم. صورت احمد سرخ شد. با تعجب و حیرت به من نگاه کرد و پرسید: چی؟ گفتم: اذیت نکنین دیگه. شنیدین چی گفتم. _شنیدن که شنیدم ولی باور نمی کنم. خوابم یا بیدارم؟ به او تکیه دادم و سرم را به شانه اش گذاشتم و گفتم: معلومه که بیدارین. این اولین باری بود که من به او از علاقه ام می گفتم. انگار دیگر از او خجالت نمی کشیدم. دوستش داشتم و دلم می خواست این دوست داشتن را به او ابراز کنم. دلم می خواست در وجود مردانه اش غرق شوم. خودم را به دست او بسپارم و دیگر از او جدا نشوم. احمد صورتش را به سرم چسباند و آرام نوازشم کرد. غرق در محبت وجود احمد بودم که با صدای مادر از جا پریدم. روسری ام را پوشیدم و از پشت پنجره به او سلام کردم. مادر جواب سلامم را داد و گفت: صبحانه حاضره تشریف بیارید مهمانخانه. چشم گفتم و پرده را انداختم. احمد از جا برخاست و به سمت طاق رفت. غصه ام شد. بعد از خوردن صبحانه باید می رفت و من باز تا یک هفته از وجودش در کنارم محروم می شدم. احمد کتش را روی دست انداخت و جعبه ها را برداشت. به سمتش رفتم و گفتم: این ها چیه؟ کمک نمیخواین؟‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
12.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩💛𓆪• . . •• •• حلمای حسین... همه دنیای حسین(:❤️‍🩹🌱 . . 𓆩بهترین‌خواهر‌دنیا‌برای‌حسین‌آمده𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💛𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) باور داشتند: هر وقت دو گروه با یکدیگر درگیر بشوند، حتما کسی پیروز می‌شود، که با‌گذشت‌تر باشد💕🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩🍭𓆪• . . •• #نےنے_شو •• این شَدو قِل بدم •|🍈|• شاعد•|🤔|• قل‌قله ژن بشه بلام•|👵|• . . 𓆩نسل‌آینده‌
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 🖼 عکسهای خانوادگی و مهد را به کودک نشون بدین. ☝️هر عکس قصه‌ای داره سعی کنید که برای کودک بر اساس زمان عکس و اتفاقات خوب روز عکس گرفتن و حتی خود عکاس قصه رو تعریف کنید . 👌این شیوه علاوه بر تقویت حافظه تصویری، دایره لغات زبانی کودک رو گسترش میده . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• 🔸آقایون بدانند 😉این را فراموش نکنید که زن‌ها تا لحظه مرگشان هم منتظر نوازش و محبت هستند و همواره از شما توقع محبت دارند. 😋اگر یک زن شاد میخواهی به همسرت محبت کن. . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🌏 تا جهان یکسره برپاست✨ مرا شوقِ تـــــ♡ــــو بس😌 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1991» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• دم‌کن‌برایم‌چـ☕️ـاے باگلبرگِ‌خورشید🌞🌻 باحبه‌اےآوازِگنجشڪانـ🕊عاشق لبخندتو💓 چیزےشبیهِ‌عطرنانـ🍞ست قدرےبخند😁 اےخنده‌هایت‌جانِ‌عاشـ😍ـق ✍🏻معصومه صابر . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• ❇️ السّلام علیڪ یا زین العابدین،سجاد(؏) "براے من به بازار رفتن و خريد يڪ درهم گوشت🥩 براے خانواده ام ڪہ ميل به گوشت دارند،😍 از بنده آزاد ڪردن دوست داشتنے تر است🥰.» همراهِ همســـ👫ــرت خرید برو مؤمن😅 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•