•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ🌱ـح
بالبخندتو😁
تاشامزیبامیشود😍
بانگاهـ👀ـتعالمے
درشوروشیدامیشود
چشمدل❣
درانتظارلحظهلبخندتو
یڪتبسمازتوباشد
قطرهدریامیشود ...🌊
#حمیدیگانه
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امامعلے(؏)مےفرمایند:
《 أحسَنُ أفعالِ المُقتَدِرِ العَفوُ
زيباترينكارشخصِقدرتمند،
گذشت است! 》😌💕
#غررالحكمحدیث3000
#چقدراهلِگذشتےتوزندگے؟!
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
میخنــ:)ـــدے
و در سینـ♡ـهام
قلـ💕ـبِدیگرے
مےࢪویــ🌱ـــد
#لبخند_تُ_خلاصهے_خوبیهاست🌸
#بخند_جان_دلم😍
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
صَدنامه فِرستادم، صَد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی، یا نامه نمیخوانی... ❣
-مولانا-🌱
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
+تـا حالا تجربھش کردین؟!
"شیرینےپزیرومیگمـ🥺"
تصـور کـن . . .🧁🍃
ساختنِ یھ مزهی فوقالعاده
بـــا دســتـای آردے و چــاشنےِ
؏ـشق و بـــویے کھ عــطرش
میپیچھ تــــو خونھ،چــــقدر
میتــونھ لــذتبـخش باشـــھ^^
⇦آمــوزش این کوکے خوشمزھ⇨
تقــدیم نگـاهتـــون😋🍪
*نکتھ:
در کـنار چاےِ هل و زعفران
ودرکنارِخانوادهمیلشود☕️
[کــلیــپ بــــاز شـود☝️]
#حال_خوب²
#کامـتونشیـرین
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
وقتی زن و شوهر بههم #توجه میکنند
برای حل مشکل همدیگر را تشویق و
همراهی کنند و تا زمان حصول نتیجه
دست از تلاش برندارند دنیای آنها پر
از طراوت و نشاط و محبت میشود.🌺
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 این گوگولی
منتظر بود دفاع مامانش تموم شه
قدم میزد تو راهرو دانشگاه 🥰😘😍
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 752 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
زهرا در آتش بود...
حیدر داشت میسوخت💔🥀
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_هشتادوچهارم احمد با عشق روی موهایم دست کشید
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هشتادوپنجم
با صدای الله اکبر گفتن احمد از خواب بیدار شدم.
اتاق تاریک بود و فقط نور کمی از حیاط به داخل اتاق می تابید.
عرق دور گردنم را با دست پاک کردم و موهایم را پشت گوشم فرستادم.
گیره ام را برداشتم و بعد از مرتب کردن موهایم با دست گیره ام را بستم.
باید از این به بعد شانه هم در کیفم می گذاشتم.
رویم نمی شد از احمد شانه بگیرم.
به بدنم کش و قوسی دادم و جوراب هایم را پوشیدم.
چادر رنگی ام را روی سرم انداختم که احمد مرا مخاطب قرار داد:
ببخش بیدارت کردم.
به سمتش چرخیدم و در تاریکی به رویش لبخند زدم و گفتم:
اشکالی نداره باید بیدار می شدم.
چه بهتر که با شنیدن اسم خدا و الله اکبر بیدار شدم.
_باهات بیام؟
_نه دو قدمه خودم میرم
_نمی ترسی؟
_نه حیاط روشنه دست شما درد نکنه.
پشتم را به او کردم و چادر رنگی را روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم.
باید از این به بعد بیژامه یا شلوار هم برای خودم می آوردم.
با این جوراب ها وضو گرفتن سخت بود و کلی وقتم را می گرفت.
به اتاق که برگشتم صدای اذان کربلایی از مسجد به گوش رسید.
احمد کتش را پوشید و گفت:
زود بر می گردم.
به رویش لبخند زدم و گفتم:
التماس دعا
احمد رفت و پشت سرش در را بستم.
چادر را دور سرم پیچیدم و به نماز ایستادم.
بعد از نماز اتاق را مرتب کردم و به کتاب های احمد سرک کشیدم.
اسم خیلی از کتاب هایش سخت و عجیب و غریب بود و من نمی توانستم بخوانم.
چند کتاب هم به عربی داشت.
قرآن را برداشتم و چند صفحه ای خواندم.
تقه ای به در خورد و صدای احمد به گوشم رسید:
خانومم اجازه هست؟
قرآن را بوسیدم و سر جایش گذاشتم.
با لبخندی دندان نما به استقبال احمد رفتم.
در را باز کردم و گفتم:
بفرمایید. صاحب اجازه اید شما.
احمد با لبخند وارد اتاق شد و لپم را کشید و گفت:
شیرین خانم!
تو عسلی، نباتی، شکلاتی؟
این همه شیرینی از کجا تو خودت جمع کردی آخه؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
من معمولی ام شما زیادی عاشقی منو شیرین ...
تازه فهمیدم چه گفتم و از ادامه حرفم خجالت کشیدم.
احمد با صدا خندید و گفت:
هم شیرینی هم شیطونی.
دلبری کردن تو خونته
لپم را محکم کشید و گفت:
قربونت برم.
قرآن را از سر طاقچه برداشت و بوسید.
دست مرا گرفت و کنار خود روی زمین نشاند و گفت:
چند دقیقه دختر خوبی باش این جا بشین حواسم رو پرت نکن من قرآنم رو بخونم
با خنده گفتم:
من که کاری تون ندارم.
احمد انگشتانش را دور مچ دستم محکم پیچید و با خنده گفت:
همین که گفتم.
اگه دختر خوبی باشی جایزه داری
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هشتادوششم
با خنده ای که روی لبم نشسته بود ساکت کنارش نشستم. حین خواندن قرآن زیر چشمی نگاهم می کرد و لبخند روی لبش می نشست. چند صفحه ای تلاوت کرد و قرآن را بست و بوسید.
دستم را رها کرد و از جا برخاست.
قرآن را روی طاقچه گذاشت و جلوی آینه ایستاد.
موهایش را دوباره شانه زد و بعد به لباسش عطر زد. به صورت صاف و بی ریشش دست کشید و به سمت کمدش رفت.
بسته ای را بیرون آورد و در حالی که به سمتم می آمدگفت:
اینم هدیه ات. قابل شما رو نداره.
روبرویم نشست.
بسته روزنامه پیچ شده را از دستش گرفتم. تشکر کردم و گفتم:
دست شما درد نکنه باز منو غافلگیر کردین
این قدر کادو می خرین من بد عادت میشم
اون وقت همه اش باید برام کادو بخرین.
_اشکالی نداره عروسکم.
شما بد عادت هم بشی من خودم نوکرتم و همیشه برات کادو می خرم.
_دست شما درد نکنه.
احمد آه مانند نفسش را بیرون داد و گفت:
اینو از تهران برات خریدم. می خواستم پریشب بهت بدم ولی با اتفاقایی که افتاد نشد.
به رویش لبخند زدم و آرام روزنامه دور هدیه ام را باز کردم.
لباس سفید زیبایی بود که آستین های کوتاهی داشت
دور یقه، آستین ها و گوشه پایین لباس گلدوزی هایی به رنگ صورتی داشت.
با دیدنش یاد لباسی که دیشب بر تن زکیه بود افتادم.
تقریبا شبیهش بود.
یعنی با خرید این لباس از من می خواست مثل خواهرانش لباس بپوشم؟
دست خودم نبود اما نتوانستم از خودم ذوق و شوق نشان دهم.
با لحن خیلی سردی از احمد تشکر کردم.
احمد پرسید:
خوشت نیومد؟
با همان لحن سرد بدون این که نگاهش کنم گفتم:
چرا خیلی قشنگه دست شما درد نکنه.
احمد که از رفتارم جا خورده بود پرسید:
پس چرا ...
کلافه نفسم را بیرون دادم و نگذاشتم جمله اش کامل شود.
لباس را با غیظ تا زدم و روی کیفم گذاشتم.
به صورت احمد نگاه دوختم و پرسیدم:
شما از لباس هایی که من می پوشم خوش تون نمیاد؟
از حرفم جا خورد.
ادامه دادم:
شاید به نظرتون لباسای من در حد و شأن خانواده تون نیست که همه اش برام لباس می خرید.
البته حقم دارید.
لباسای من در برابر لباسای خانواده شما خیلی ساده است. حتی ساده تر از لباسای زیور خانم و ...
احمد از حرفم وا رفت.
لبخند از روی لبش محو شد و مبهوت گفت:
این چه حرفیه می زنی خانومم؟
لباس های شما خیلی هم شکیل و قشنگه
خیلی هم بهت میاد.
_پس چرا هر دو دفعه که من اومدم این جا بهم لباس هدیه دادین؟
_شما همسر منی! عشق منی! من دوست دارم برات هدیه بخرم، لباس بخرم.
این حرفا چیه می زنی آخه؟
سکوت کردم و سر به زیر انداختم.
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سر خورد و روی دستم چکید.
احمد نزدیکم نشست.
دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و صورتم را مقابل صورت خود گرفت.
با نگرانی پرسید:
چی شده؟ به من بگو.
اشکم را پاک کردم و صورتم را از حصار دستان گرمش بیرون کشیدم و گفتم:
چیزی نشده ...
من به امام رضا قول داده بودم اما تحمل زندگی شان برایم سخت بود.
احمد گفت:
منو محرم نمی دونی بگی چی دلت رو به درد آورده؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع) میفرمودند:
ایمان یعنی
❤ اعتقاد قلبی
💚 و اقرار با زبان
💜 و عمل با اعضای بدن
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
✍ راه های افزایش عزت نفس در
کودکان :
☝️۱. شب هر کاری دارید کنار بزارید
و برای فرزندتون قصه بگید.
✌️۲.اشتباهش را ببخشید.
👌۳.خوبیهاشو بزرگ کنید.
🤏۴.به حرفاش خوب گوش بدید.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•