9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هَنــیئـاً لَك
یا شَهــیدَالله🇮🇷
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
با حضور تو ستارهها گفتند،
امشب نور در خانهی رضاست✨🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهشتادوهشتم حمیده شانه ام را فشرد و گفت:
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتادونهم
اشکم چکید و گفتم:
باید به من می گفتی احمد رو آوردین این جا.... باید به من می گفتین چه حالی داره.
باید منو میاوردین مراقبش می بودم.
محمد امین قدمی جلو آمد و گفت:
هر چی بگی حق داری ولی فقط این من نبودم که ازت مخفی کردم.
کسی صلاح ندونست تو بدونی.
همه گفتن خطرناکه.
حتی آقاجان هم صلاح ندونست.
محمد علی با تعجب پرسید:
یعنی آقاجان می دونست احمد آقا این جاست و به ما چیزی نگفت؟
محمد امین به تایید سر تکان داد که محمد علی پوزخند زد و گفت:
بابا دم همه تون گرم.
محمد امین اجازه نداد محمد علی حرف دیگری بزند و گفت:
داداش اوضاع طوری بود که اگرم می خواستیم نمیشد به خیلی چیزا جز سلامت احمد فکر کنیم.
محمد علی با عصبانیت گفت:
فکر احمد آقا بودین درست، اما فکر بچه احمد نبودین؟ فکر این که ممکنه از دست بره نبودین؟
از این که برادرم مستقیم به مشکلات این چند وقت من اشاره کرد خجالت کشیدم.
گوشه لباسش را گرفتم و گفتم:
داداش مهم نیست.
خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت.
محمد علی عصبانی گفت:
چی چی رو به خیر گذشت؟
محمد امین نبود و ندید آقاجان که لحظه به لحظه پر پر زدنت رو دید، حال بدت رو دید چه طور تونست مخفی کاری کنه؟ چه طور تونست یک کلمه بهت نگه؟
محمد امین کلافه گفت:
داداش تو الان احمد رو نبین.
وقتی آوردنش ....
کلافه زیر لب لا اله الا الله گفت و به من اشاره کرد و گفت:
آبجی ما میریم بیرون زود خداحافظی کن بیا برو خونه.
محمد امین در حالی که تقریبا محمد علی را به جلو هول می داد از زیر زمین بیرون رفت و در را محکم بست.
از صدای شدید در به خودم لرزیدم.
احمد صدایم زد.
از او هم دلگیر بودم؟
بودم.
نه به خاطر روزهای قبل.
به خاطر الان که می خواستم از او جدا شوم.
به خاطر روزهای پیش رو که نمی دانستم تا کی و چه موقعی باید در حسرت دیدارش و شنیدن صدایش بمانم.
دوباره صدایم زد.
دلم برای صدایش قنج می رفت.
کی دوباره قرار بود مرا مخاطب قرار دهد و صدایم بزند؟
برای بار سوم که صدایم زد به سمتش برگشتم اما نه قدمی جلو رفتم و نه حتی نگاهش کردم.
دلگیر بودم و دست خودم نبود.
شاید دلم می خواست در آن لحظات کمی ناز کنم و او نازم را بخرد.
دل است دیگر.
در آن لحظات فقط ناز کردن می خواست و نمی فهمید حال احمد نه جسمی و نه روحی طوری نیست که بخواهد نازکشی کند.
دل که شعور و منطق نداشت تا بفهمد الان شرایط و زمان این کارها نیست.
برای بار چهارم بود که صدایم زد:
رقیه جان ... بیا این جا ...
با تعلل قدم برداشتم و به سمت احمد رفتم.
کفش هایم را کندم و کنار بستر او روی حصیر نشستم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونود
کنارش نشستم اما نه نگاهش کردم و نه کلامی با او حرف زدم.
آه کشید و پرسید:
قهری؟
نگاهم را به سمت دیگری دوختم و گفتم:
مگه من بچه ام قهر کنم.
فقط یکم زیادی دلخورم....
_از من؟
_از همه ...
_منم جزء همه هستم؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
تو هم جزء همه ای، هم از همه بیشتری. تو خودت به تنهایی برای من همه حساب میشی.
با صدایی که از بغض لرزید گفتم:
تو همه هستی ولی پیشم نیستی ...
_رقیه شروع نکن ...
آه کشیدم و دهان بستم.
اشکم را با گوشه روسری ام پاک کردم که دست احمد روی شکمم نشست.
نوازشوار روی شکمم دست کشید و پرسید:
حال بچه خوبه؟
بینی ام را بالا کشیدم و به تایید سر تکان دادم.
_پس محمدعلی چی می گفت؟
آه کشیدم و گفتم:
هیچ چی ...
دست احمد را گرفتم و روی قسمتی از شکمم که تکان خوردن های بچه را احساس می کردم گذاشتم و گفتم:
داره تکون می خوره حسش می کنی؟
احمد دستش را محکم به شکمم چسباند. نمی دانم حسش می کرد یا نه.
سر به زیر انداخت و چشم بست.
زیر لب مشغول خواندن آیه الکرسی شد و من زمزمه هایش را می شنیدم.
آه کشید و شکمم را نوازش کرد و گفت:
بابایی مواظب خودت و مامانت باش.
هوای مامانت و دل کوچیکش رو داشته باش.
من که شوهر خوبی براش نبودم تو بچه خوبی براش باش اذیتش نکن.
به مامانت بگو بابایی خیلی دوست داره برای همین میخواد یه مدت نباشه که آسیب نبینی.
دست احمد را از روی شکمم برداشتم و به لب هایم نزدیک کردم. بوسیدم و گفتم:
منو دوست داری به خودم بگو چرا به بچه میگی؟
شنیدنش از خودت قشنگ تر و لذت بخش تره.
احمد لبخند محوی زد و گفت:
از اولین باری که دیدمت و نامحرم بودیم تا وقتی از حساب و کتاب قیامت فارغ بشیم و با هم بریم بهشت دوست دارم.
هیچ چیزی هم از علاقه ام به تو کم نمی کنه.
هیچ چیزی باعث نمیشه دوست نداشته باشم.
دوسِت دارم رقیه.
دلم می خواست تک تک این حرف ها را برای روزهای نبودن و ندیدنش ذخیره کنم.
دستش را، صورتش را غرق بوسه کردم و گفتم:
دلم برات خیلی تنگ میشه.
بدون تو خیلی سختمه.
من منتظرت هستم که بیای دنبالم.
احمد نوازشوار به صورتم دست کشید و گفت:
مطمئن باش اگه شرایطم طوری شد که بشه کنار هم باشیم حتی یه لحظه هم دوریت رو تحمل نمی کنم و میام دنبالت.
لبخند همه صورتم را پوشاند. با ذوق پرسیدم:
راست میگی.
احمد به تایید سر تکان داد. پرسیدم:
واقعا میگی؟
با لبخند گفت:
واقعا میگم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜دل💚
چو باشد شادمان☺️
احوالِ اعضا هم👥
خوش است😉᚛••
نجیب کاشانی ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1252»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
10.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
این کودک نازنین امیر دلهاست
او باب مراد است و جواد ابن الرضاست
از آمدن او به محمد سوگند
خوشحالتر از امام هشتم زهراست😍
«تولد امام جواد (ع) بر شما مبارک باد🌷»
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبح است
و طلوع مہربانے *|🌤|*
خۅرشیـد و حـریر آسمانے *|☁️|*
ایام بہڪام🪴
و روزتان؏ـشق *|❣|*
سرزنده و شادمان بمانے *|😍|*
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
آن روز قرار بود
🌿 خانواده آقای ابراهیمی
به خانهمان بیایند و
خوب میدانستم
این، یک مهمانی ساده نیست...
راستش
🍁 دست و پایم را گم کرده بودم
چه بپوشم، چطور رفتار کنم...
آخر، این
اولین بار بود...
حس میکردم من که
🎉 هنوز آمادگی ازدواج ندارم....
مادر، حال و روزم را که دید
آرام آمد کنارم نشست؛
نگاهم کرد و
گفت:
🌸 عزیزم،
این روزها دیر یا زود،
برای همهی دخترها از راه میرسد
اینکه نگران هستی،
🔆 خیلی طبیعی است اما
مراقب باش
این نگرانی، باعثِ
تصمیمهای عجب و غریب،
مثلا فقط فلانی! یا ازدواج هرگز! نشود... 🍃
هر بار خواست
برایت #خواستگار بیاید،
کنار همهی مطالعهها و همهی
🌱 به سر و وضع رسیدنها،
برای آرامش قلبت، بلند شو
چند رکعت نماز، یا
چند صفحه قرآن و
حدیث کسا بخوان و از خدا
بخواه بهــترین را برایت رقم بزند
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🕊⃟💕 #مـن براے تو
#تـو براے من
#مـا براے هم
چقدر قشنگ است
این ؏ـشق #منوتو 😍🕊⃟💕
#خوشـبختے_جـــــوونامون🤲🏻
#آقا_به_جــــان_جـوادت💚
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
بانـــــ🧕ـــو👇
گاهی بجای اینکه به شوهـــ👨ـــرتون
بگید دوستـ♥️ــت دارم
بگید بهت افتخارمیکنم 🙂
چـــــون برای مــــــــردهااین جـــــمله
اثرش ازجمله اولی بیشتره 👌
این جمله باساختارشخصیتی مرد
متناسبه ونوعی حس اقتدار 💪
بهش میده 😉
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 این بچههای الانو نبینید راه به راه
براشون به بهانههای مختلف جشن میگیرن؛
من تو کل زندگیم برام یه جشن تولد گرفتن که
اونم بزرگ شدم فهمیدم عروسی دایی مامانم
بوده🤓😬
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 810 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪