*🔴 بهترین کانال تخصصی فرش و صنایع چوبی 😳
❌ میدونستی فرش های ماشینی بخاطر الیاف مصنوعی و پلی استر و رنگ های شیمیایی برای پوست کودکان و حتی بزرگسالان ایجاد حساسیت میکنه؟ 🥲
https://eitaa.com/Amatadecor
✅ اینجا فرش های دستبافت با نخ و پشم و الیاف طبیعی و رنگ های گیاهی داریم که هیچ صدمه ای به سلامتی شما وارد نمی کنه 😍
طرح ها هم متنوع و خاص و شیکه😎🌱همراه با اکسسوری های چوبی🌱
🌟 *تازه اگه همین الان عضو بشی و خرید کنی ، هم هدیه 🎁 داری هم تخفیف 🤩🥳* 👇👇
https://eitaa.com/Amatadecor
https://eitaa.com/Amatadecor
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
|🦋°شادمانترینـ مردمـ♥️
|🌨•بهترین چیزهارا
|💧° درزندگےندارند😍)
|🦋•بلکه بهترین💚
|🌧°برداشت را
|💧•اززندگےدارند😄)
|🦋•به امید💙
|🌧°برداشتهاے
|💧•خوبِ اززندگے😍)
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
نفهمیدم چـ🤔ـگونہ
ڪِی🗓
ڪجا دل بُـ💞ـردهاۍ از من
بنـازم نـازِ شصتاٺ را😎
کہ الحق مرحـ👏ـبا دارۍ
#بیزحمتاینطوریناغافل😁♡
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
✨⃟💖 پرچـ🇮🇷ـمـ
[ ؏ـشقـ 😍 ]
همینـ 👌🏻ـ
گوشهے🍃
پیراهنـ❣ـ
تـ♡ــوستـ😍ـ 💖⃟✨
#بستهام_دل_به_همین⛓👇🏻
#گوشهے_پیراهن_تو👈🏻🫀
#تقدیم_به_فـرمانده_قلبم👮♂
#روزت_مبارک🥰💝
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #خادمانه | #عیدانه ••
خانهاي بتخانہ بود و چون تو را شد زادگاه
مرڪز توحید شد، در رتبہي ممتاز ماند..
* نازم به خدايي، که علي خلق نمود💚
پن: ولادت حضرت علي -علیهالسلام- بر شما شیعیان مبارڪ باد🌷.
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🌸𓆪•
16.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
دسـ🍮ـر دبـل شکلاتـ🍫ـی
مواد لازمـ👩🏻🍳ــ :
شــڪـر ۳ ق
ژلاتیــن ۲ ق غ
شیر ڪاڪائو ۳ لیوان
پودر ڪاڪائو ۳ ق غ
خامھ یڪ عدد
#نوش_جان😋
#به_همین_سادگی😍
#روزِ_عیدی_درستشکن😉🍰
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
خشمتان را کنترل کنید😡
اگرهمسرتان قبلاً این ویژگیها رامیدید هرگز باشما ازدواج نمیکرد!😏
در آینه حالتهای خشم خود را ببینید این حالت حتی برای خودتان هم خوشایند نیست😬
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 شش سالم بود روز پدر تصمیم گرفتیم واسه بابامون هدیه بخریم نمیدونستیم چی بخریم😔
دقیق یادمه شب بود ساعت هفت پايیز بود؛ بابام جلوی در همسایه مون داشت با دوستش حرف می زد. پولو گرفتم رفتم سرکوچه یه نوشابه با کیک خریدم🍩
با خوشحالی اومدم جلو خونه همسایه گفتم
بابا بیا! روزت مبارک😁 بابام صورتمو بوسید
گفت خب حالا همین جا بخورش ببینم😉
منم همونجا همشو خوردم؛ به آبجیامم ندادم
اونا جلو در خونه داشتن نگام می کردن🙁
بعد بردم شیشه رو پس دادم؛
آبجیام دو روز باهام قهر بودن😂😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 813 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
چنان دوست دارمت...📻🫀
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
کاش میشد که هوای حَرمت را برداشت🌿
بُرد هرجا، که نفس تازه کنم با یادت💚
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدونودوششم گوشه ای از اتاق نشستم و زانوهایم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونودوهفتم
زینب سریع از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. کمی بعد با یک برگه و قلم برگشت. به دستم داد و به سختی بفرمایید گفت.
رو به مادر احمد پرسیدم:
چی بنویسم مادر جان؟
به سختی گفت:
بنویس .... شیرم ... حلالت ... مادر
نگران ....من .... نباش .... اتفاقی که ... برای ... من .... افتاد ....
اشک از گوشه هر دو چشمش جاری شد و گفت:
ربطی ... به ... تو و .... کارهات.... نداره
روزی ... هزار بار ... خدا رو .... شکر ... می کنم .... شیر پسری ... مثل ... تو ... دارم
مواظب .... خودت ... باش .... به خدا .... می سپارمت ....
رو به من کرد و پرسید:
نوشتی؟
سر تایید تکان دادم و نوشتم:
آره نوشتم مادر جان
رو به زینب کردم و از او پرسیدم:
تو نمیخوای برای داداشت چیزی بنویسی؟
می دانستم چقدر حرف زدن برایش سخت است و چه قدر خجالت می کشد.
کاغذ را به دستش دادم.
قلم را روی کاغذ حرکت داد و نوشت:
سلام داداش
دلم برایت خیلی تنگ شده
همه مان دلتنگ و نگرانت هستیم هر وقت توانستی بیا به ما سر بزن
هر شب برایت گریه و دعا می کنم.
زینب را بغل گرفتم و بوسیدم و گفتم:
الهی من قربونت برم براش دعا کن ولی گریه نکن چشمای نازت گناه دارن.
در جوابم فقط به من چشم دوخت و آه کشید.
چه قدر در نگاه این دختر ده یازده ساله غم بود.
کاش می دانستم در این اتاق چه اتفاقی افتاده که حال این مادر و دختر این شده بود.
نامه را تا زدم و گفتم:
اینو اگه شد میدم داداشم اون برسونه به احمد.
فکر کنم محمد آقا هم از جا و مکان احمد خبر داشته باشن.
از طریق ایشونم میشه از احمد خبر بگیرید و یا بهش نامه بدین.
مادر احمد دستم را گرفت و به سختی لب زد:
هر وقت ... خودت ... دیدیش .... بهش .... بده
دست مادر احمد را فشردم و گفتم:
چشم مادر جان ...
احمد قول داده هر وقت حالش خوب شد بیاد دنبالم ...
مطمئنم قولش قوله و زود میاد.
حتما به محض دیدنش اینو بهش میدم.
می دونم اگه بتونه یه لحظه هم برای دیدن شما و دستبوسی تون تعلل نمی کنه حتما خودش میاد پیش تون
مادر احمد پرسید:
تو ... که ... دیدیش .... واقعا .... حالش ... خوب ... بود؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
خدا رو شکر
داداشم می گفت خیلی خوب شده ...
مطمئنم به زودی خوب میشه و میاد دیدن تون
زینب گفت:
خخخخخخخخخخدددا کنه
به روی سر زینب دست کشیدم و گفتم:
حتما میاد.
احمد تو رو خیلی دوست داشت و مطمئنم تاب تحمل دوری خواهرکش رو نداره
زینب لبخند شیرینی زد و سرش را پایین انداخت.
رو به مادر کردم که تمام این مدت ساکت گوشه اتاق نشسته بود و اشک می ریخت.
به او اشاره کردم که برویم.
مادر از جا برخاست و بعد از خداحافظی از خانه شان بیرون زدیم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•