•𓆩🕊𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🌷﴾ سال تحویل دور هم بودیم. علی به همه عیدی داد غیر از من. گفت: «بیا بالا توی اتاق خودمون». یه قابلمه دستش گرفت و گفت: «من میزنم روی قابلمه تو از روی صداش بگرد و هدیهات رو پیدا کن». گذاشته بود توی جیب لباس فرمش. یه شیشه عطر بود و یه دستبند. این قدر برام لذت بخش بود که تا حالا یادم مونده.
📚﴾ شهید علیرضا یاسینی،
کتاب نیمه پنهان ماه، ج۵، ص۳۲
.
.
𓆩توخورشیدےوبـےشڪدیدنتازدورآساناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🕊𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوچهلودوم با حوله روی موهای خیسم کشیدم و
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلوسوم
مادر کنار گوشم گفت:
رفتیم تو هم همین جور روت رو تنگ بگیر کسی نشناسدت
با تعجب به سمتش برگشتم و آهسته پرسیدم:
چرا؟
_آقات گفت
سرش را کمی نزدیک تر آورد و گفت:
فکر کردی چرا همه رو به خط کرد دسته جمعی بیاییم؟ برای این که کسی متوجه اضافه شدن تو نشه
تا وقتی شلوغه روت رو بگیر ساکت یه گوشه بشین
بعد رفتن همه میریم پیش خواهرای احمد آقا فعلا روت رو قرص بگیر کسی نفهمه تو اومدی
رویم را محکم تر گرفتم و زیر لب چشم گفتم.
وارد مهمان خانه بزرگ شان شدیم که سر تا سر آن خانم ها نشسته بود.
خواهران احمد زهره و زهرا در کنار خاله های شان صدر مهمانخانه نشسته بودند و شیون می کردند.
زینب در کنارشان نبود.
همراه خانباجی گوشه ای از مهمان خانه که زیاد در دید کسی نباشیم نشستیم.
اشک از چشمم سر می خورد و فرو می ریخت.
خانمی با صدای بلند در حال خواندن سوره انعام بود.
مهتاب خانم و زیور خانم با لباس هایی سیاه و چشم اشک بار مشغول پذیرایی از مهمان ها بودند.
خانباجی آهسته در گوشم گفت:
چادرت رو بنداز تو صورتت نشناسنت
به حرفش گوش دادم و چادرم را در صورتم کشیدم.
مهتاب خانم چای تعارف کرد و بدون این که مرا بشناسد رفت.
مهمان خانه با آن عظمت غلغله مهمان بود حتی بعد از اذان هم زیاد خلوت نشد.
دلم برای نمازم می جوشید ولی در این جا و در این شلوغی امکان رفتن به دستشویی و طهارت و وضو برای هر نماز را نداشتنم.در گوش خانباجی گفتم:
خانباجی نمیشه بریم خونه نماز بخونم بعد برگردیم؟
خانباجی در حالی که زیر لب صلوات می فرستاد گفت:
پاشو یه گوشه وایستا بخون این همه راه بریم خونه برای چی؟
_نمیشه همین جوری نماز بخونم ... لکه بینی دارم باید برم دستشویی طهارت و وضو بگیرم
خانباجی نگاهی در مهمانخانه چرخاند و گفت:
یکم صبر کن تا من از مادرت بپرسم چه کار کنیم
خانباجی از جا برخاست و به طرف مادر رفت.
از دور نگاه شان می کردم ولی نمی دانستم چه می گویند.خانباجی همراه راضیه به کنارم برگشت و آهسته گفت:
خانم گفت آقاجانت گفته ساعت شیش با حاج علی میان خونه
با ناراحتی گفتم:
تا شیش که خیلی مونده
خانباجی در حالی که قنداق علیرضا را باز می کرد تا عوضش کند گفت:
دیگه چاره ای نیست تا اون موقع باید صبر کنیم از دیروز تا حالا کلی آدم غریبه اومده این جا آقاجانت می ترسه برای احمد آقا دردسر بشه
حالام نگران نباش
بذار من این بچه رو عوض کنم بعدش با هم میریم دستشویی
راضیه مهری را به دستم داد و گفت:
همونجا تو حیاط یه گوشه وایستا نمازت رو بخون من حواسم به پسرت هست
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی عسکر اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلوچهارم
با خانباجی به حیاط رفتیم و به دستشویی که نزدیک در ورودی عمارت شان بود رفتم.
از کنار اتاق احمد که گذشتم دلم برای احمد پر کشید
بر خلاف روز هایی که احمد بود و همیشه در این اتاق را قفل می کرد درش باز بود و ترجیح دادم برای خواندن نماز به این اتاق بروم
خانباجی پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:
رقیه کجا سرت رو انداختی میری؟ تو
بیا بیرون الان یکی میاد
در حالی که برای نماز قامت می بستم گفتم:
این جا قبلا اتاق احمد بود....
در این اتاق دیگر خبری از وسایل احمد نبود فقط برای من مایه دلخوشی بود که می توانم برای چند دقیقه جایی باشم که قبلا متعلق به او بوده است.
بعد از نمازم دوباره به مهمانخانه برگشتیم.
انگار این سرسرای بزرگ خلوت شدنی نبود.
مادر علیرضا به بغل سمتم آمد و پرسید:
می دونی اتاق حاج علی کجاست؟
به تایید سر تکان دادم که مادر گفت:
بریم اونجاآقاجانت و حاج علی منتظرتن.
خانباجی پرسید:
خانم ما هم بیاییم؟
مادر به خواهران احمد که صدر مجلس نشسته بودند نگاهی انداخت و گفت:
یه جوری زکیه و زهرا رو بیارید اونجا کسی شک نکنه
همراه مادر از مهمانخانه بیرون رفتیم و به سمت اتاق ساده و کوچک حاج علی قدم برداشتیم.
پشت در اتاق ایستادیم و در زدیم.
آقاجان در را برای مان باز کرد.
با قدم هایی لرزان پا به اتاق حاج علی گذاشتم و با او چشم در چشم شدم.
بسیار پیر و شکسته شده بود.
موهای سرش یک دست سفید شده بود و کمی قامتش خمیده بود.
از دیدنش چشم هایم پر از اشک شد و با صدایی که به شدت از بغض می لرزید سلام کردم
حاج علی در حالی که جلو می آمد و مرا در آغوش می کشید جواب سلامم را داد:
سلام جانِ بابا
از حزن صدایش دلم آتش گرفت.
هیچ کلمه ای نمی توانستم بگویم نه تسلیت نه دلداری نه ابراز دلتنگی
هنوز از آغوش حاج علی بیرون نیامده بودم که در اتاق باز شد.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالمطلب اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
سمت حرمم، همیشه با جان و دلم
من کفتر صحنم و از اینجا نَروم
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 زیباتر از نگاهت🌱
نتوان سرود شعری😉
﮼𖡼 شعرِ تو، شاعرِ من😌
کاملترین کلام است✋🏼
حسین منزوی /✍🏼
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1335»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🇮🇷
#از_دل_اخبار
🚨 "زوّجتُکَ نفسی فی المّدت المعلومۀِ
علی المهرِ المعلومه"😐
شرمنده دیگه آیات فتح و پیروزی رو همه زودتر فرستادن تنها انتخابم همین بود.
برا پیروزی جبههی مقاومت دعا کنید😍
#طوفان_الاقصی | #وعده_صادق
#تنبیه_اسرائیل | #خانه_عنکبوت
اخبار ویژه وعده صادق سپاه •👇•
📍 eitaa.com/Rasad_Nama
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
#از_دل_اخبار 🚨 "زوّجتُکَ نفسی فی المّدت المعلومۀِ علی المهرِ المعلومه"😐 شرمنده دیگه آیات فتح و پیر
🛑 اخبار تنبیه اسرائیل توسط سپاه
به لحظه و با روایت متفاوت😉
جانمونید که ظرفیت محدووده😳
بگو اسرائیل نخوابد نگاه کند امشب ..
عَصای خامنه ای را که اژدها شده است🇮🇷؛
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🛑 اخبار تنبیه اسرائیل توسط سپاه به لحظه و با روایت متفاوت😉 جانمونید که ظرفیت محدووده😳
تا صبح بیداریم...
به مقصد تلاویو😄
تور فلسطین
فقط دو نفر 😂😍
ویژه زوجین عاشقانه های حلال👇
https://eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
به افتخار حملهی امشب
عضویت در این کانال
تا اطلاع ثانوی رایگانه😄👇
https://eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
تور فلسطین فقط دو نفر 😂😍 ویژه زوجین عاشقانه های حلال👇 https://eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d751
محبوب من اگر بابات میذاشت الان تور سیاحتی زیارتی میرفتیم تل آویو تا.....
😂