eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رصدنما 🇮🇷
😄 》 💬 این میتونست منو تو باشیم، ولی تو پزشکیان فن بودی😞🚶🏻‍♂ عروس داماد های عزیز که عروسیشون موقع انتخاب نیست صبر کنن در انتخاب شورای مدارس شرکت کنن😂😂 | | پوشش انتخابات۱۴۰۳ با چاشنی طنز •👇🏼• 🧂 eitaa.com/Rasad_Nama
هدایت شده از رصدنما 🇮🇷
°•🇮🇷•° ~{ | }~ . *JALILY چقدر شبیه😱 ایشونو امروز پای صندوق رای دیدم از برگه دستش فهمیدم به جلیلی رای داده💚🇮🇷 فکر کنم آخرشم خود پزشکیان به جلیلی رای میده🤣 حتما بذارین کانالتوناااا🤨 . 📌شما هم میتوووونید در این چالش نطنزی همراه باشید😍👇 • @Daricheh_Khadem 🖇منبع چالش‌های طنز انتخاباتی😉👇 •🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_سی‌وهشت ایران پیدا نمیشد . از سیدجواد خواهش کردم و او ب
•𓆩💞𓆪• . . •• •• دستم روی میز به چراغ‌مطالعه می‌خورد، صدای شکستن می‌آید و من دیگر هیچ نمی‌فهمم . . . ★ به فاطمه نگاه می‌کنم،او هم به من. سکوت بینمان را او می‌شکند. - نیکی خیلی خوشحالم که به تو آشنا شدم، تو خیلی خوبی، خیلی ! + منم واقعا از دوستی با تو خوشحالم... میدونی فاطمه،بعد چند وقت،تو تنهایی منو شکستی؟ ملیح،اما کمرنگ می‌خندد . - تو پدربزرگ نداری نیکی؟ آهی میکشم: + پدربزرگ مادری‌ام که فوت شده، قبل به دنیا اومدن من. اما پدربزرگ پدری‌ام هنوز زنده‌ان - جدی؟چه خوب.. من دو تا پدربزرگامم از دست دادم... تو حتما خیلی با پدربزرگت صمیمی هستی، آره؟ + من...تا حالا....ندیدمش - چی؟؟مگــه میشه؟؟ + فکر کنم تو خانواده‌ی ما همه چیز ممکنه. آخه میدونی....پدربزرگ من....راستش.... دوباره خاطرات به ذهنم هجوم می‌آورند... ★ با حس درد،در پشت دستم،چشم‌هایم را باز می‌کنم. یادم نمی‌آید چه شده... نگاه می‌کنم در اتاق خودم هستم، روی تخت دراز کشیدم،مامان و بابا در ورودی اتاق ایستاده‌اند و با نگرانی نگاهم می‌کنند. پرستاری مشغول وارد کردن سرم به پشت دستم است... ناخودآگاه می‌گویم: آخ... به طرفم برمی‌گردد: بیدار شدی؟ چیزی نیست..یکم ضعف کردی، بهت دو تا سرم‌غذایی زدم. نگران نباش،حالت زود خوب میشه.. - چی؟؟ولی من.... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_سی‌ونه دستم روی میز به چراغ‌مطالعه می‌خورد، صدای شکستن
•𓆩💞𓆪• . . •• •• بابا و مامان به طرفم می‌آیند. - بیدار شدی عزیزم؟؟ مامان دستم را می‌گیرد: ببین چه بلایی سر خودت آوردی... *** سرم را بالا می‌آورم و به آفتاب سلام می‌دهم، از دیشب،سرم غذایی حسابی حالم را خوب کرده، اما هنوز هم کمی ضعف در دست و پایم هست... صدای در می‌آید و منیر خانم داخل میشود. - خانم،آقا گفتن تشریف بیارید پایین. + برای چی؟ مثل اینکه کارمهمی دارن. چشم‌های منیر برق می‌زند. بلند می‌شوم. موهایم بهم ریخته،ولی مرتبشان نمی‌کنم. شاید اگر بابا آشفتگی‌ام را ببیند،قبول کند خواسته‌ام را.... به طرف آشپزخانه می‌روم،بابا و مامان پشت میز نشسته‌اند و مشغول صرف صبحانه‌اند. آرام سلام می‌دهم و پشتشان می‌ایستم. بابا با دست به صندلی کنارش اشاره می‌کند: بیا بشین + کاری دارین؟ - گفتم بیا بشین. روی صندلی مورد نظر بابا می‌نشینم. مامان به ظاهرم نگاه می‌کند: این چه وضعشه؟؟خجالت نمی‌کشی؟ بابا،با دست مامان را به آرامش دعوت می‌کند. به طرفم برمی‌گردد،مثل همیشه،استوار و با ابهت است و البته..دوست داشتنی - خـــب نیکی. من دلیل رفتارهای مسخره‌ی این چند وقتت رو نمیدونم،اما هرچی که هست باعث شده،آرامش من و مادرت حسابی بهم بریزه. تو میدونی که من آدمی نیستم که با تهدید و اعتصاب و این مسخره بازیا،تن به کاری بدم. از تو هم به عنوان دخترم بیشتر از این‌ها انتظار داشتم. حتم دارم،حسابی لب و لوچه‌ام آویزان شده،خیال میکردم بابا قبول می‌کند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🇮🇷
1.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•「🔎🧭」• 【 】 - 🇮🇷 ﷽ ✍ اگه آب بها و پول برق‌تون کم میاد و میتونید به پزشکیان رای بدین تا علاوه بر بنزین قیمت اون دوتای بالا هم سر به فلک بکشه😏 🤷‍♀به هر حال من گفتم که گفده باشم . خوددانی - ‌◞چَـنـد دَرَجـہ بـہ سَـمـتِ حَـقـیـقَـت ...!‌◟‌ Eitaa.com/Rasad_Nama •「🔎🧭」•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• به امید ایرانی بهتر🇮🇷 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 این گردبادهایِ👥 به غیرت در آمده🗳 تسلیم رهبرند که طوفان نمی‌کنند😎 ﮼𖡼 ای رهبرا💚 به پای دفاع از حریمتان🇮🇷 مردم دریغ از سر و از جان نمی‌کنند✌️🏻 صفای اصفهانی /✍ . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 | •📲 بازنشر: •🖇 «1416» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• اَنگــیزه قُدرتمندترین دلیل برای ادامه است؛ هیچوقت دیرنیست! هرروزکه نفس میکشی فرصت دوباره است. پس برخیزُ بدرخش💕✨🌈 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• اعتماد❗️ این موضوعیه که خیلی از دخترها رو از ازدواج می‌ترسونه..🥲 اینکه توی این دور و زمونه 🤔به کی و چی می‌شه اعتماد کرد...؟ اما به هرچی و هرکی که نشه اعتماد کرد میشه، اگه مبنامون تصمیم عاقلانه باشه به روایاتی که نقل شده اعتماد کنیم..😌 با توکل به خدا و تحقیق مناسب میتونیم راه اعتمادکردن رو همواتر کنیم ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دست هاے انگار پرچم هاے صلح اند بر خرابه روزهاے من... . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
•𓆩🙍‍♂𓆪• . . •• •• 💬 ‏دیروز به بابام گفتم به مناسبت زحمت‌هایی که برای جلیلی کشیدم، ناهار بخر دیگه درست نکنم😋 گفت "جلیلی‌تون هنوز نیومده داره خرج می‌اندازه رو دست من؟ سلام به پزشکیان🤨" اونجا بود که گفتم پزشکیان رای میاره😩 . •📨• • 963 • "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩مجردی‌یعنی،مجردی𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🤦‍♂𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_سی‌ونه دستم روی میز به چراغ‌مطالعه می‌خورد، صدای شکستن
•𓆩💞𓆪• . . •• •• بابا ادامه می‌دهد: اما خب، از طــرف دیگه، تو هم حرف غیرمنطقی نمیزنی . . . مشتاق می‌شوم، مامان پوف می‌کند و سر تکان می‌دهد. بابا بی‌توجه به مامان،ادامه‌ی حرفش را از سرمی‌گیرد: تو حق داری روش زندگیت رو خودت انتخاب کنی، من به مامانت هم گفتم، اصلا جای نگرانی نیست، رفتارهای تو اقتضای سنته و یه کم که بگذره، اینا همش از سرت میافته، به قول جوونا، الان داغی، جوگیرشدی ! عیب نداره، تو تا وارد جامعه نشی و چند تا از این آدما که به اسم دین، هر غلطی می‌کنن نبینی، نمی‌فهمی ما چی میگیم .. مهم نیست.. نفس تازه می‌کند تو میخوای حجاب داشته باشی، درسته؟ سرم را به شدت به طرف پایین تکان می‌دهم. - خب،دور چادر رو که کلا خط بکش، محاله نه من و نه مادرت اجازه بدیم تو چادر سر کنی.. بابا بی‌توجه به اخم‌های درهم من، ادامه می‌دهد: ولی میتونی نوع پوششت رو خودت انتخاب کنی، اونم به دو تا شرط . . . مشتاق می‌پرسم: چه شرطی؟ درست است که به چادر مجوز ندادند، اما حداقل مجبور نیستم، لباس‌های مورد پسند مامان را بپوشم از یادآوری طرز پوشش قبلی‌ام شرم می‌کنم . صدای بابا، از افکارم دورم می‌کند: اولیش اینکه این اعتصاب مسخره رو تموم کنی، دومیش هم اینکه یه مدت برای عوض کردن حال و هوات بری انگلیس. + کجا؟ - انگلیس، یه مدت میری اونجا، به کارات فکر می‌کنی، پیش عموت + عمــــو؟ مگه من عمو دارم؟؟ - نیکی؟! لطفا جدی باش... نظرت چیه؟قبوله؟ + من چرا باید برم پیش کسی که تا چند دقیقه پیش نمیدونستم وجود خارجی داره؟ مامان با اخم می‌گوید: نیکی + من اصلا تا حالا این عمو رو ندیدم... چرا باید برم پیشش؟ - هرجور راحتی، یا قید حجاب رو میزنی یا میری اونجا... انگار چاره‌ای ندارم،نفسم را بیرون می‌دهم + قبول ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•