eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🎯°•| #غربالگرے |•°🎯 📈 نظرسنجی جدید؛😱😱 آمریکایےها مضطرب‌ترین مردم جهان😱😱 🔸 تحقیقات جدید موسسه افکارسنجے «گالوپ» طی سال ۲۰۱۸ نشان مےدهد که آمریکایےها نه تنها جزو #مضطرب‌ترین مردم در سراسر جهان هستند😱😱 بلکه در سال گذشته بیشترین میزان خشم، استرس و نگرانے طے یک دهه اخیر را تحمل کرده‌اند. #آرامش_جایے_در_ایالات_متحده_نیست •|🎯|• @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #خادمانه اطلاعــــیه اطلاعــــــیه آخــــــرین خبر🏃🗞 . . +آبجے روزنامه بدم؟ خبرا داغه داغه ها😃
🍃🍒 💚 •فصل اول• لَخت بود. انگار کفشهایش او را می کشیدند. کش کش شان توجه هر عابری را جلب می کرد. کسانی که از کنارش می گذشتند با تعجب نگاهش می کردند. موهای بلوطی رنگش آشفته روی پیشانی اش ریخته بود. ریش تنک چند روزه ای که روی چانه اش پرپشت تر می زد روی صورتش دیده می شد. پیراهن گشادی تنش بود که دور تا دور فصل مشترک با شلوارش لوله شده بود و او هیچ تلاشی برای صاف کردنش نمی کرد. انگشت هایش را توی جیب کوچک شلوار جینش کرده بود و بی توجه به اطراف توی سایه کنار دیوار راه می رفت. از کوچه پیچیده تو پیاده روی کنارخیابان، بدون اینکه سربلند کند با آشنائی قبلی کمی رفت، چرخید و وارد کافی شاپ شد. پشت یکی از میزها نشست. دست هایش را روی میز گذاشت و سرش را روی آنها. چند دقیقه ای که گذشت فنجانی جلویش گذاشتند. سر بلند کرد. نگاهی به فنجان کرد و بعد سرش را به طرف پیشخوان چرخاند. پسر جوانی که پشت پیشخوان بود برایش دست تکان داد. شروین هم سر تکان داد و لبخندی بی رمق روی لبانش نشست. نگاهی به میزهای اطرافش کرد. زن و شوهری جوان همراه پسر کوچکشان پشت دورترین میز نشسته بودند. مرد حرف می زد و زن همانطور که به حرف های مرد گوش می داد مانع می شد که پسرک با صورت روی بستنی شیرجه برود. کمی آن طرف تر یکی تنها بود و مشغول خواندن روزنامه. مردی میان سال با سری کم مو و عینکی به چشم که گاهگاهی کمی از مایع درون فنجانش را می نوشید. در نزدیک ترین میز به او چند دختر جوان نشسته بودند که صدای جیرجیرشان باعث می شد هر از گاهی بقیه نگاهی به آنها بیندازند. گاهی شروین را نگاه می کردند و در گوشی پچ پچ. یکی از آنها که به نظر جوان تر می آمد با یک لبخند ژکوند به شروین خیره شده بود. شروین کمی نگاهش کرد، پوزخندی تحویلش داد و سرش را روی فنجانش خم کرد. با بخاری که از روی فنجان بلند می شد بازی کرد. کمی از قهوه را سرکشید: تلخ بود. نگاهش به کف های روی سطح قهوه بود که کسی جلوی چشم هایش را گرفت و با صدائی که به طرزی ناشیانه کلفت شده بود گفت: -اگه گفتی من ... اما قبل از اینکه حرفش تمام شود شروین گفت: -ول کن سعید. حوصله ندارم سعید چرخید و روبرویش نشست. حالا دیگر دخترهای روبرویش را نمی دید. -سلام بر ابَر دِپرس تهران! خوب جائی نشستی ها! بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_اول •فصل اول• لَخت بود. انگار کفشهایش او را می کشیدند. کش کش شان توجه ه
🍃🍒 💚 سعید در مقابل نگاه پرسشگر شروین با ابروهایش اشاره ای به پشت کرد. شروین که تازه متوجه شده بودگفت: - اونا به درد تو می خورن نه من - بله یادم نبود شما تا وقتی دختر خاله تون رو دارید دیگه چه کار بقیه دارید - اگر می خوای مزخرفات ببافی پاشو برو - چه خبر؟ -خیلی بی حوصله ام - خبر سوخته نه. خبر جدید چی داری؟ - هیچی - زرشک! ما این همه کوبیدم اومدیم اینجا اونوقت هیچی؟ - گفتم بیای یه کم با هم حرف بزنیم شاید حالم بهتر بشه - آخه بابا همه که مثل تو بیکار نیستن هی بیان اینجا قهوه تلخ بخورن. مردم کار و زندگی دارن شروین کلافه گفت: -خیلی خب، خیلی خب، پاشو برو دنبال کار و زندگیت. خودم یه غلطی می کنم بعد از جایش بلند شد، دست کرد توی جیب هایش و وقتی دید خالی هستند گفت: -حساب کن، من پول همرام نیست و از کافی شاپ زد بیرون. سعید پول را روی میز گذاشت و رفت دنبالش. کنارش که رسید گفت: -از کی اینقدر روحت لطیف شده؟ معلوم هست چه مرگته؟ -اگه می دونستم که مزاحم شما نمی شدم - من می دونم چته، الان درستش می کنم - چه کار می کنی سعید؟ سعید گفت: -بیا و دست شروین را گرفت و کشید طرف پارکی که همان نزدیکی بود. روی صندلی نشاندش و گفت: -صبر کن، الان میام بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دوم سعید در مقابل نگاه پرسشگر شروین با ابروهایش اشاره ای به پشت کرد. شرو
🍃🍒 💚 شروین آرنج هایش را سر زانوهایش گذاشت و سرش را پائین انداخت. چند دقیقه ای گذشت. -بیا بگیر سر بلند کرد. -بستنی؟ نمی خوام -از بس قهوه خوردی زد به کلت. خنکه، حالت رو جا می آره. ادا در نیار، بگیر با بی میلی بستنی را گرفت. -خب حالا مثل بچه آدم بگو چته. این چند ماهه مثل احمق ها شدی -کاش می دونستم سعید گازی به بستنی اش زد و گفت: -کلاً ما رو سر کار گذاشتی ها. مگه می شه آدم ندونه چشه؟ بعد در حالی که زیر چشمی شروین را می پائید و بستنی اش را لیس می زد گفت: -البته برای ما آدم ها چنین اتفاقی نمی افته ولی برای تو شاید -اگه تو آدمی ترجیح میدم آدم نباشم - خیلی ممنون. خواهش می کنم، خجالتمون ندید. لطف دارید شروین خندید و گفت: -اولین باری که دیدمت خیال می کردم احمقی ولی حالا مطمئنم که احمقی سعید لیس بزرگی به پهنای زبانش به بستنی زد و گفت: -منم اولین باری که دیدمت از شیطنت و انرژیت خوشم اومد. فکر کنم سال دوم دبیرستان بود. یادته چطور استاد فارسی رو با اون لوله خودکار و دونه های ماش بیچاره کردی؟ کل کلاس به هم ریخت. البته اون شروین با این شروین خیلی فرق داشت. یه پسر شاد، شیک پوش و پرانرژی ولی حالا یه آدم کسل کننده و بی ریخت. خجالت آوره. یه دفعه چت شده؟ بعد با لحنی موذیانهاضافه کرد: -نکنه عاشق شدی؟ شروین که در فکر و خیال خودش بود و اصلاً حرف سعید را نشنیده بود گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_سوم شروین آرنج هایش را سر زانوهایش گذاشت و سرش را پائین انداخت. چند دقیق
🍃🍒 ••💗ّرمان "هاد" در سال 84 متولد شد... پارگراف آغازین این داستان،برگرفته از یڪ مصاحبه چاپ شده در مجله چلچراغ همان سالهاست ڪه جرقه نوشتن یڪ رمان را در ذهن نویسنده روشن ڪرد... به دلیل برخے از مسائل نوشتن این رمان پنج سال طول ڪشید... نویسنده هیچ گاه قصد جدے براے چاپ این رمان نداشته براے همین باز نویسے انجام نشده،از این رو برخے مطالب و وقایع مالے یا اجتماعے ارائه شده در این داستان مربوط به همان سالهاست و ڪمے مغایر با زمان حال... ••💗البته پیشاپیش از اینڪه شاید فصل هاے آغازین ڪمے ڪسل ڪننده باشه عذر میخوام.. ارائه فضاے فڪرے و روحے شخصیت اول داستان این اجبار رو ایجاد میڪنه... امید ڪه خوانندگان محترم با صبر و حوصله مارو تا اخر داستان همراهے ڪنند.. ••💗ان شاءالله ڪ داستان مورد توجه دوستان قرار بگیرد و براے عذرخواهے از خوانندگان،به نقل قولے از یڪے از نویسندگان محبوبم اڪتفا میڪنم: "اگر جوان بےتجربه اے،به راهے نرود ڪه شخصیت منفے ڪتابم رفته... در اینصورت ڪتابم فایده اے داشته... اما اگر خواننده اے بیشتر غم نصیبش شود تا شادے و با ذهنے ناراحت ڪتابم را ببندد،من فروتنانه از او عذرخواهے میڪنم زیرا به هیچ وجه چنین قصدے نداشته ام" "آن برونته☝️🏻🖊 مستاجر وایلد فل هال" @asheghaneh_halal 🍃🍒
🌙•| #آقامونه |•🌙 °| با خامنــه‌اے😘 عهد شهـادت بستیمـ❣ °| جــان بر ڪـف😌 و سربند ولایت بستیمـ✌️ °| ڪافـےسـت👇 اشاره‌اے ڪنے رهبــر ما😉 °| بےصبـر و قـرار دل برایت بستیمـ💚 #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(367)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
🌼🍃 #صبحونه •گفتے⇩ •خیال ڪن ڪہ •براے |ٺُ| مرده امـ....👻 •این وقت🙊 •صبح در دل من🍃 •پس چہ میڪنے ؟‌‌♥😐 #صبحتون‌پر‌از‌آرامش •|• @Asheghaneh_halal 🌼🍃
°|🌹🍃🌹|° 🙂|• زمانی که صادق در مورد ازدواج با مادرشان صحبت می کند، تنها یک شرط می گذارد و عنوان می کند که باید همسرم "سیده" باشد. |° آشنایی ما هم از طریق واسطه صورت گرفت. در آن روزها من درگیر کنکور ارشد بودم و تمایل زیادی به ازدواج نداشتم. به همین دلیل خانواده ام هم اجازه نمی دادند که خواستگار به منزل بیاید. 💐|• یک هفته قبل از خواستگاریِ مادرِ صادق، من به جدم حضرت زهرا (س) متوسل شدم. نماز استغاثه به حضرت را خوانده و زندگی و ادامه تحصیلم را به ایشان سپردم. 🌹|° مادر من و زن عموی صادق، فرهنگی بودند. زن عموی شان برایش خواهری می کند و واسطه ازدواج ما شدند. وقتی مادرم شرایط صادق را مطرح کردند، موافقت کردم که به خواستگاری بیایند. 📆|• اول اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۱ بود. در جلسه اول خواستگاری، صادق سؤال خاصی نپرسیدند، ولی من سئوالات زیادی پرسیدم. 😎|° در مقابل، صادق جواب های عجیبی می دادند؛ مثلا من از ایشان پرسیدم که وقتی عصبانی می شوید، چه عکس العملی دارید که گفتند : ☺️|• خوشبختانه یا متأسفانه من عصبی نمی شوم اگر هم عصبی شوم، عکس العمل خاصی ندارم و محیط را ترک می کنم و با صلوات خودم را آرام می کنم. باور این مسئله در آن لحظه برایم سخت بود. 💍|° بعد از عقد من خود کاملاً به این موضوع واقف شدم که صادق به هیچ وجه عصبی نمی شود؛ تجربه زندگی با ایشان نشان داد که همچون نامشان در گفتارشان صادق هستند. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 •[🌻]• @Asheghaneh_halal
🍃🌘 #مجردانه اگر خیال میڪنید ڪسے ڪه میخواهید با او ازدواج ڪنید ایراداتے دارد اما بعد از ازدواج، شما تغییرش میدهید، بسیار در اشتباهید تجربه نشان داده زندگے زناشویے محل تغییر یڪدیگر نیست. #چندباردیگه‌بگم؟☺️ @asheghaneh_halal 🍃🌘
🍃🖤 ••غوغــا•• خبر، آمیخته با بغض گلوگیر شده‌ست سیل دلشوره و آشوب، سرازیر شده‌ است سرِ دین،طعمه‌ے سرنیزه‌ے تڪفیر شده‌ست هر ڪه در مدح علے(ع) شعر جدید آورده‌ست گویے از معرڪه‌ها نعش شهید آورده‌ست روضه‌ے مشڪ رسیده‌‌ است به بےآبےها خون حق مےچڪد از ابروے محرابےها خون دین میچڪد از «دولت اسلامے»شان بنویسید: تب ناخلفےها ممنوع! هدف آزاد شده، بےهدفےها ممنوع! در دل «عرش»، ورود سلفےها ممنوع! جهت خشم خدا، یڪ سلفے هم ڪافےست! عاشق شیر خدا، وارث شمشیر خداست سینه‌ے «سنے و شیعه» سپر شیر خداست بےجگرها جگر حمزه به دندان گیرند انتقام اُحُد و بدر ز طفلان گیرند سنگ تڪفیر به آئینه‌ے مذهب؟ هیهات! ذوالفقار علے و رحم به مرحب؟ هیهات! ما نمڪ خورده‌ے عشقیم، به زینب سوگند پاسبانان دمشقیم، به زینب سوگند پایتان گر طرف «ڪرب و بلا» باز شود آخرین جنگ جهانےِ حق آغاز شود خار در چشم سعودے شده «بیدارےِ ما» باز ڪابوس یهودے شده «بیدارے ما» بذر غیرت، سر خاڪ شهدا میڪاریم پاسخ شیعه همین است ڪه: صاحب داریم ..|🖊 ..| •• @asheghaneh_halal•• 🍃🖤
🌷🍃 🍃 عقل معاش مے‌گوید : كه شب هنگامِ خفتن استـــ ، اما عشق مے‌گوید : كه بیدار باش، در راه خدا بیدار باش تا روح تو چون شعاعے از نور به شمـ💛ـس وجود حق اتصال یابد. 🕊 @Asheghaneh_halal 🕊 🍃 🌷🍃
فِرِشتِهـ👼 خَندید چَرخید وُ پیچیدُ و بویید و بوسید😚 صِداے زِمزِمِه اَش دُرستـ↓ اَز پُشتِ چادُرِ مِشڪیـ♥️ ات مےآمَد دَرِ دِلَش داد مے زَد : 【خوشحال باش بانوے عِشقـ😍 ڪه اَگر چه عِشق تو دَر زَمین گُمنام ماند اما دَر آسمانـ🌤 ها تو مَعروفے بِه نِجابتے مثال زدنے】 و حَرف هایش ڪِه گوشِـ°👂 دلت را نوازش داد چِشمـ👀 گرفتے اَز دخترڪِ قِرمـ👠➺ـز پوشے ڪِه با پوزخَند نگاهت مے ڪَرد وُ اُمل خِطابت ڪَرده بود بُغضت فُروخوردے🙂 وَ زیرِ لَب زِمزِمه ڪَردے : « اِلهۍ رِضاً بِرضائِڪ صَبراً عَلۍ بِلائڪ تَسلیماً لامَرِڪـ😍 » با لَبخَنـ😇ـد پارچهِ عاشِقیتـ✿ را بَغَل مےڪُنے وُ راهَت را اِدامِهـ🕊 مےدَهے ❀✍ ❀💝 ┅═══🍃🌸🍃═══┅ @Asheghaneh_halal