👗🍃••
#همسفرانه
|دوسـتداشتـن|
درستازجـاییشروعمیشہڪہ
حاضـریبخـاطرِ اونتغییـرڪنی :)
#ازبسخوبیازخودخجالتکشیدم
[ @Asheghaneh_halal ]°
👗🍃••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_دوم به کسی که اینقدر نظرش رو جلب کرده بود برسه، سنگینی و متانت و ص
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_سوم
چی؟
- هیچی، دستاتو بشور، بیا میزو چیدم زودتر شام بخوریم
سهیل لحظه ای مکث کرد و بعد به سمت دستشویی رفت
فاطمه قلبش به شدت میزد، هیجان زده بود، نمی دونست چطور باید با سهیل حرف بزنه، اگه اون انکار می کرد همه
چیز رو چی؟
-خوب من که میدونم، خودش هم میدونه که حرفام راسته، پس انکارش اهمیتی نداره، هرچی می خواد بشه، من باید
حرفمو بزنم
با گفتن این حرفها خودش رو کمی آروم کرد.
سهیل که با شستن دست و روش حسابی سرحال شده بود داد زد:
-به به، چه بویی! بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی میاد!!!
- دماغت رو ببر دماغ پزشکی، فکر کنم مشکل پیدا کرده.
بعدم لبختد کم رنگی زد، سهیل که حالا روی صندلی آشپزخونه نشسته بود و حریصانه بشقاب قرمه سبزی رو نگاه
میکرد گفت:
-خداییش چرا این قرمه سبزی بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی میده؟
بعدم با نگاه شیطونی به فاطمه نگاه کرد
فاطمه گفت: احتمالا چون شما خونه یه زن دیگتون سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی خوردید، هنوز بوش تو
دماغتون مونده
سهیل که فکر میکرد فاطمه داره باهاش شوخی میکنه گفت:
-نه اون زنم قیمه درست کرده بود
تن فاطمه لحظه ای لرزید که از چشم سهیل دور نموند، همون جور که چنگال پر از سالادش رو میذاشت دهنش
گفت:
-شوخی کردم بابا، زنم کجا بود؟ نترس، تو یک دونه ای تو دنیا.
فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت و غذا رو کشید.
***
بعد از شام فاطمه سینی چایی رو گذاشت جلوی سهیل که داشت تلویزیون نگاه میکرد، سهیل تشکری کرد و بدون
اینکه چشم از تلویزیون برداره یک لیوان چایی برداشت و مشغول نوشیدن شد.
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_سوم چی؟ - هیچی، دستاتو بشور، بیا میزو چیدم زودتر شام بخوریم سهیل
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_چهارم
فاطمه اما دل تو دلش نبود، شاید امشب تمام پرده های حرمتی که بین خودش و شوهرش ساخته بود از بین میرفت،
هیچ وقت تحت هیچ شرایطی حرمت شوهرش رو نشکسته بود و حالا مجبور بود حرفهایی بزنه که خیلی براش
دردناک بود، اما کاری بود که باید انجام میداد برای همین کنترل تلویزیونو گرفت و خاموشش کرد.
سهیل با تعجب نگاهش کرد و گفت
-چرا خاموش کردی؟
-می خوام باهات حرف بزنم
سهیل لبخندی زد و گفت: به به، بفرمایید سرکار زندگی
بعدم دستش رو گذاشت زیر چونشو به فاطمه نگاه کرد
نگاه سهیل خیلی سنگین تر از چیزی بود که فاطمه تصورش رو میکرد، توی دلش شروع کرد به خوندن آیت
الکرسی، سکوت فاطمه باعث شد سهیل کمی مشکوک بشه ،حالت جدی ای به خودش گرفت و گفت:
-بگو، منتظرم، از چی میترسی؟
-امروز سمانه خانم اومده بود اینجا
-خب؟
-میگفت شوهر تو با این پیردختر طبقه بالا نسبت فامیلی ای داره که انقدر باهاش گرم میگیره؟
سهیل سکوت کرده بودو و با کمی اخم فاطمه رو نگاه میکرد، فاطمه ادامه داد:
-خانم سهرابی همکارت بهت پیام داده بود، من نا خود آگاه خوندمش، اولش فکر کردم اشتباهی به جای اینکه برای
شوهرش بفرسته برای تو فرستاده... اما خب اسم تو رو صدا زده بود .... راستی چند روز پیش که اومدم شرکتتون،
نیم ساعت زودتر رسیدم، صدای تو و منشیت و حرفهایی که میزدید رو شنیدم، توی مهمونی خونه خاله جون اینا،
چشمکاتو به دوستای مرضیه دیدم...
فاطمه همین جور میگفت و میگفت و نگاه سهیل سنگین تر میشد و اخمهاش بیشتر توی هم میرفت. که ناگهان وسط
حرفهای فاطمه داد زد:
-بس کن.
فاطمه همچنان سرش پایین بود، اما سکوت کرد و چیزی نگفت، انگار برای اولین بار داشت به سهیل میگفت من
خیلی چیزا رو میدونم، سهیل گیج و سردرگم بود، باورش نمیشد که فاطمه این حرفها رو بهش زده باشه، خجالت
میکشید، احساس شرم میکرد، احساس انزجار، اما نمی خواست خودش رو از تک و تا بندازه، تا الان فکر میکرد
فاطمه نمی فهمه، یا شاید براش مهم نیست، اما الان وقتی صدای لرزان و پردرد فاطمه رو شنید نمی دونست چی باید
بگه.
سکوت بدی بود، نه سهیل حرفی میزد و نه فاطمه، هر دو منتظر بودن طرف مقابل حرفی بزنه که آخر هم فاطمه
شروع کرد:
-طلاقم بده
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
•[ #سوتے_ندید 😜•]
خالم توشهرستان زندگے میڪنن
چند سال پیش برا اولین دخترش جهاز
میخرن...
یه سرخ ڪنم میخرن بعد میان خونه
و از ذوقشون هے شروع میکنن همرو
وامیکنن...
ڪه دستشون میخوره به سرخ ڪن و
سرخ ڪن شروع میڪنه تیڪ تیڪ صدا
دادن...😐
{تایمرش بوده}بعد خالم جیغ ڪه
واے این داره منفجر میشه...🤦♀
بعد پرتش میڪنن تو حیاطو میرن تو
خونه قایم میشن...😂
شوهر خالم میاد اینا دااااد ڪه بدو
تو خونه ڪه سرخ ڪن داره منفجرمیشه
اونم شیر آبو سریع وامیڪنه میگیره
روش...😂🤦♀
#خانوادگےباهوشن
#ماشاءالله😐🤣
#سوتـے(1⃣)
#ارسالے_ڪاربران
─═┅✫✰🦋✰✫┅═─
ارسال سوتے:
📲• @yazahra_ebrahim
چه ــخبرہ اینجــا😁👇
[•📸•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
•[ #سوتے_ندید 😜•] خالم توشهرستان زندگے میڪنن چند سال پیش برا اولین دخترش جهاز میخرن... یه سرخ ڪنم
.
✍| بسمه تعالے
باسلام و خداقوت.
باتوجه به اینکه این هشتڪ بشدت جذاب
و مخاطب پسند هست، برای #شادی دل کاربران
و مرور #خاطرات خود، حتما سوتے های خود را
از طریق پل ارتباطی برامون بفرستید تا شاید
از #تجربه خود و دیگران استفاده و عادت ڪنید #سوتے_ندید☺️👌
یا مهــعجــدی
.
[• #ویتامینه ღ •]
صفات اخلاقے خوب همسرتون رو
به خاطر بیارید
از ڪدومش بیشتر لذت میبرید؟؟
عاشق ڪدوم صفتش شدے ڪه
جواب بله را دادے...؟
آخر شب همه اینارو به همسرتون بگید
بله دقیقا به خودش..
مطمئنم نتیجه مثبتے میگیرید☺️👌
#ایدهقشنگے
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal
[🍃]
#طلبگی
🌼 : مرحوم کربلایی احمد تهرانی
پایه کار محبت
پایه کار محبت، روی این دور می زند که با مردم به مروت و گذشت رفتار کنیم. اگر کسی از خانه به خیر دیگران بیرون نیاید، در مسلمانیش باید شک کرد.
#منبع: کتاب رند عالم سوز صـ69ـ
✨@asheghaneh_halal✨
[🍃]
#ریحانه
#فقط_یکم❗️
- بهش گفتمː
تو خیلی خوبی، بیا #حجاب رو هم به خوبیهای دیگهات اضافه کن❤️
- گفتː
من حجابم کامله،
فقط یه کم از موهام بیرونه،
نه #آرایش میکنم
نه لاک میزنم
نه صندل میپوشم…
یکسال بعد وقتی دیدمش
هم لاک زده بود💅🏼
هم آرایش داشت💄
و فقط یه کم از موهاش زیر روسری بود!!
🔸پ.ن:
اگر مرغ فکرت دور و بر #گناه زیاد پر بزند بالاخره روزی به دام آن خواهد افتاد.
@asheghaneh_halal 🍃🎈
👑🍃
#همسفرانه
حـالشوبایـدبـفھمـی..؛
پـرسیــدنوڪہهـمہبلـدنـ :)
👑🍃 @Asheghaneh_halal .•°
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_چهارم فاطمه اما دل تو دلش نبود، شاید امشب تمام پرده های حرمتی که ب
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_پنجم
همین جمله دو حرفی کافی بود که سهیل مثل سنگ خشکش بزنه، باورش نمیشد، فاطمه و طلاق، نمی تونست حتی
تصور کنه که یک روز فاطمه عزیز و دوست داشتنیش پیشش نباشه، از طرفی حرفهای اول فاطمه بهش فهموند که
اگر فاطمه طلاق می خواد علت منطقی ای داره، گیج بود، از جاش بلند شد، چرخی دور خونه زد، توی موهاش دست
کشید و چند تا نفس آروم کشید
به فاطمه حق میداد، به خودش هم حق میداد، شاید روابط نامشروعی با دخترای دیگه داشته، اما هیچ وقت دختری رو
دوست نداشته، همیشه برای رفع این میل سرکشش دست به این کارها زده، کارهایی که از دوران مجردی بهش
عادت کرده بود و نمی تونست با ازدواج با فاطمه یکهو روی همه اون عادتها خط بکشه، حتی ازدواج با اولین و تنها دختری که عاشقش شده بود و از صمیم قلب دوستش میداشت، نمی
تونست مانع اون میلش و عادتش بشه.
با خودش کلنجار میرفت، نمی دونست چی بگه، امیدوار بود حداقل فاطمه فقط فکر کنه که اون با دخترای دیگه هم بوده، دعا میکرد ندونه...
فاطمه که سردرگمی سهیل رو دید دلش بیشتر از قبل گرفت، با خودش میگفت آخه چرا؟ مگه من چی کم گذاشتم
براش؟ همیشه بهترین لباسهام، بهترین آرایشهام برای اون بوده، چرا باید این طور به من خیانت کنه، جوابی پیدا
نمیکرد، به مردی که روزی عاشقش بود اما الان تنها پیکره ای از عشقش مونده بود نگاهی کرد و از جاش بلند شد و
رفت توی اتاقش،روی تخت دراز کشید و آروم و بی صدا اشک ریخت.
اما سهیل تا صبح نخوابید
صدای گوشی فاطمه بلند شد که خبر از این میداد که وقت اذانه، به سختی چشمهایی رو که تازه یک ساعت بود به
خواب رفته بودند باز کرد، ورم چشمهاش اونقدر سنگین بود که دلش میخواست یکی برای باز شدن چشمهاش
کمکش کنه، به جای خالی سهیل توی تخت نگاهی انداخت و آهی از سر حسرت کشید.
چی میشد که همه این شنیده ها توهمات یک ذهن بیمار بود؟ اما میدونست که اینها نه توهمه و نه ساخته و پرداخته
ذهن بیمار، می دونست همه چیز حقیقت، حقیقت زندگی... زندگی اون و سهیل
بعد از یک ربع توی تخت غلطیدن از جاش بلند شد و رفت که وضو بگیره، با خودش فکر کرد سهیل احتمالا دیر
خوابش برده و نخواسته بیاد توی اتاق، حتما همون جا روی مبل خوابیده، میدونست که وضع سهیل خیلی بدتر از
وضع اون بود...
اما وقتی رسید به هال دید تلویزیون روشنه و سهیل با نگاهی سرد و یخ زده داره نگاه میکنه، تعجب کرد، فکر
نمیکرد سهیل تا الان نخوابیده باشه، به سمتش رفت و با این که دلش نمیخواست باهاش حرف بزنه، دلش سوخت و
گفت:
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_پنجم همین جمله دو حرفی کافی بود که سهیل مثل سنگ خشکش بزنه، باورش نمی
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_ششم
از دیشب تا حالا نخوابیدی؟
سهیل جوابی نداد و فقط به صفحه تلویزبون نگاه میکرد، فاطمه دوباره گفت:
-نمی خوای بخوابی؟
وقتی جوابی نشنید شونه ای بالا انداخت و رفت.
وضو که گرفت، سجاده صورتی رنگی که توش تسبیح سر عقدشون، خاک فکه و مقداری گلبرگ گل محمدی داشت
رو باز کرد، چادر سفید عبادتش رو پوشید و با الله اکبر گفتن مشغول بندگی شد. در تمام این مدت سهیل به
تلویزیون چشم دوخته بود اما فکرش به شدت مشغول بود، متعجب بود از این که فاطمه این طور بی محابا ازش
خواسته که طلاقش بده، میدونست سر عقد بهش قول داده بود هیچ وقت بهش خیانت نکنه. اما خیانت.... خیانت کلمه
سنگینیه برای او و کارهاش.... نه نه ... نمیتونست قبول کنه که فاطمه به اون به چشم یک خائن نگاه میکنه... اون هیچ
وقت روح و احساسش رو به کس دیگه ای نداده بود، فقط جسمش بود .... روی راه حلهای ممکن فکر کرد، میتونست
به فاطمه قول بده که دیگه از اینکارها نمی کنه، یا می تونست ازش عذرخواهی کنه و از دلش در بیاره، اگه میتونست
کسی رو این وسط واسطه قرار بده خیلی بهتر بود ... اصلا می تونست همچین قولی بده؟ خودش رو که میشناخت، و
این میل سرکش رو که سالهای ساله باهاشه... گیج و کلافه بود ...
بوی گل محمدی که از جانماز فاطمه بلند شده بود بی اختیار سهیل رو از افکارش بیرون آورد، وقتی به فاطمه توی
اون چادر سفید در حال نمازخوندن نگاه کرد با خودش گفت: خدایا از این هم زیباتر مخلوقی رو آفریدی؟ من چطور
می تونم از دستش بدم؟ اون مال منه، روح اون تنها چیزیه که توی زندگی آرومم میکنه... نمی خوام.... نه، من آرامش
و قراری که بهم میده رو نمی خوام از دست بدم... خدایا می دونم بندگیتو نکردم اما این یکی رو ازم نگیر...
بعدم بلند شد و به محض اینکه نماز فاطمه تموم شد، بلندش کرد و سخت در آغوشش کشید، اونقدر محکم که به
خودش ثابت بشه هنوز فاطمه مال اونه، مال خودش و توی گوشش گفت:
هیچ وقت از دستت نمی دم، هیچ وقت نخواه که مال من نباشی، هیچ وقت نمیذارم از پیشم بری...
فاطمه که متعجب شده بود و انتظار هر رفتاری رو از سهیل داشت الا این کارش چیزی نگفت و خودش رو به
دستهای همسرش سپرد، سهیل هم که تازه گرمای آغوش فاطمه روحشش رو آروم کرده بود، بغلش کرد و بردتش
توی اتاق و روی تخت گذاشتش، بعدم یک دستش رو زیر سرش گذاشت و به پهلو رو به فاطمه دراز کشید، با دست
آزاد دیگرش موهای فاطمه رو نوازش میکرد و توی فکر فرو رفته بود...
فاطمه میتونست از چشمای سهیل غم رو بخونه، اما غمش براش کم اهمیت شده بود، شاید اگر یک سال پیش
همچین غمی رو توی چشمهای شوهرش میدید، دق میکرد و اونقدر خودش رو به در و دیوار میکوبید تا بتونه این بار
سنگین رو ازدوشش برداره، اما الان براش اهمیتی نداشت، خودش رو به دست سهیل سپرد و چشماش رو بست.
سهیل که همچنان موها و صورت فاطمه رو نوازش میکرد گفت: تو میدونی که عشق منی؟تو میدونی که من توی دنیا
فقط و فقط یک بار عاشق شدم، عاشق زنی که متانت و صبرش برام غیرقابل هضم بود؟
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
•[ #سوتے_ندید 😜•]
چند ماه پیش ڪه براے دوستم
خواستگار اومده بود و دوستم
میخواست به یه حاج آقایے زنگ بزنه
و استخاره بگیره از اونجایے ڪه دوستم
یه آدم خجالتیه بمن گفت ڪه صحبت
ڪنم منم با اعتماد به نفس تمام گوشیو
گرفتم...😎
و دوستم هے از اونور میگفت حاج آقا
رستگار حاج آقا رستگار...
منم هول شدم خواستگارو رستگارو
قاطی ڪردم گفتم الو سلام حاج آقا خواستگار...😑
من و دوستم غش ڪردیم از خنده دیگه
نمیتونستم حرف بزنم حاج آقا خواستگارم از اونطرف گوشے میخندید
تا آخرش قعطش ڪردم...😐😂
#لالازدنیــانرهصلوات🤣
#سوتـے(2⃣)
#ارسالے_ڪاربران
─═┅✫✰🦋✰✫┅═─
چه ــخبرہ اینجــا😁👇
[•📸•] @asheghaneh_halal
#ریحانه
هـــراســانـــ خــانــہ را مے گشتـــ ، چشمــانشـــ پــر شــده بـــود😩
بــہ سمتشــ رفتمـــ و گفتمـــ چیزے گمــ ڪــرده اے ؟!🤔
بــا بغضــ گفتــ ارثیمــ نیستــ.😞
و دوبــاره به دنبــالشــ رفتـــ
در ذهنمــ فڪـر میڪردمــ گردنبــدے ، ســاعتــے ، لبــاسے ، گــوشــواره اے، یا...
درحـــالـــ خود بودمـــ که یڪدفعــہ خوشحـــالـــ چــادر بــہ دستـــ آمـــد و گفتـــ ارثیمـــ را پیــدا ڪردمـــ❤️
✨بانـــو چــادر تنهــا یڪــ پارچــہ مشڪــے نیستـــ ، چـــادر یڪ ارثیــہ مادرے استـــ .😇😉😌
#چادر_گرانبهاست💎
#قدربدانیم👌
@asheghaneh_halal 🍃🎈