eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
#قرار_عاشقی ●|ماییــ❤️ـــم و تقاضاےنظر داشتنت😍🍃 ●|ماییـــــ💚ـــــم و تویےودرد سر داشتنت😌✌️ اللهم صل علےعلےبن موسی الرضا😄🎈 #تومراجان_و_جهانی🌹 ══════════ 🍃🌺 @Asheghaneh_halal ══════════
°🌙| |🌙° آیت الله صدیقے مےفرمایـد: 🎈از آقـاے بهجـت سوال ڪردم نظرتان راجع به مقام معظـم رهبـرے چیست؟  آقاے بهجت فرمودند: "بهتر از ایشانــ نداریـم." 🍃 ✨همچنین آقاے بهجـت به خود بنده عرضه داشتنـد ڪه در دیـداری ڪه با امام زمان عجل الله تعالے فرجه الشریف داشتـم از ایشان راجـع به آقاے خامنـه ای سوال ڪردم و  حضرت پاسخ دادند: " آقـای خامنـه ای از ماسـت."❤️ ولایتےـا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇 🍃:🌹| @Asheghaneh_Halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [☺️] بُلووو تِناااالـ آبـدے😑 بذال منم توے عسڪ بیفتم تُبـ☹️ [😎] دعوا نڪنینـ☝️ توپولوهاے مهــــــربونـ😘 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
#همسفرانه فرصت نگــ👀ـاه ڪردن بتورا وقتی عینڪهاے بزرگ😎 آفتابے ات را به چشم دارےازدست نمے دهم مگر چند بار در سال میتوان شاهد مـ🌒ــاه گرفتگے بود. #عادله_زمانے |•🌸•| @asheghaneh_halal
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که _نه اتفاقا خیلی خوردم برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم گفت : فاطمه‌خانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟ _استراحت بعد کنکور +خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی _لابدنمیتونم که میگم بعد کنکور خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی جوابش و ندادم مردا که اومدن رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه و نشستیم تو هال همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم مامان و بابام‌تشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه همچی خیلی تند جدی شده بود هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد خودشون بریدن و دوختن احساس خفگی میکردم نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چون‌اگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم من دخترمنطقی بودم یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی یه خلاء هایی توزندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم همیشه تصمیمام و باعقلم‌میگرفتم هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد همه اینام تنها ی دلیل داشت گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم عکسای محمدُو باز کردم تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت عکس و زوم کردم (کاش ازاول نبودی دلم برات تنگ نمیشد) آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش خداخیلی عجیب و یهویی مهرشو به دلم انداخته بود! همیشه اینو یه ضعف میدونستم هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم (اون نگاه من به اون‌نگاه تو بند نمیشد (کاش ازاول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد) هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود! دلم به حال خودم سوخت من در کمال حیرت عاشق شده بودم عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفرباشه عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد مصطفی از قیافه ازش کم نداشت از تیپو پول و ظاهرکم نداشت ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه پس من بخاطر تیپ و ظواهر و پول محمدجذبش نشده بودم قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود خدا میخواست ازم امتحانشو بگیره یه امتحان خیلی سخت با تمام‌وجودم ازش خواستم‌کمکم کنه من واقعانمیتونستم کاری کنم فقط میتونستم از خودش کمک بخوام اونقدرگریه کردم ک سردردگرفتم ازدیدن چشمام توآینه وحشت کردم دور مردمک چشامو هاله قرمز رنگی پوشونده بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد محمد: تازه رسیده بودم تهران بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟ اصلا دوستش نه! اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟ چرا انقدر من خنگم این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه خدا رو شکر که چشام بهش نخورد اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه از عصبانیت صورتم سرخ شده بود. به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه خیلی بد بود خیلی! تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم بعدش نشستم واسه نماز با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم به ساعت نگاه کردم که خشکم زد چه زود ۹ شده بود زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتم‌بیرون از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون خیلی اذیت کردن هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن رفتم سمت اتاق سردار کاظمی بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت +رفتی بسیجِ ناحیه؟ _بله ولی گفتن بیام پیشِ شما با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی این و گفت و از جاش پا شد منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم دوباره همه چیو ریختم تو کوله _دست شما درد نکنه خیلی لطف کردید سرشو تکون داد +خواهش میکنم رفتم سمت دَر و +خدا به همرات _خدانگهدار حاج اقا در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم کسی تو اتاق نبود پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو برگشتم بهش سلام کردم اونم سلام کردو بم دست داد مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت + بررسی که شدباهاتون تماس میگیریم _چشم اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون دم یه ساندویچی نگه داشتمو دوتا ساندویچ همبرخریدم پولشو حساب کردم ونشستم توماشین و مشغول خوردن شدم ساندویچم که تموم شدگازماشینو گرفتم ویه راست روندم سمت خونه نماز ظهر و عصرمو خوندم خواستم گوشیموچک کنم که ازخستگی بیهوش شدم فاطمه: مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی امشب همه اونجاجمع شده بودن بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم حوصله هیچیونداشتم به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بودخیره شدم چقدر زشت خسته ازرفتارشون و ترس از این که دوباره گریم‌بگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_چهل_و_هفت °•○●﷽●○•° دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم دوباره درا
سلامــ☺️✋ شب همگے بہ خیر اگر حرفے،سخنے درباره ے رمان دارید حتما مطرح ڪنید صحبت هاتون مستقیم بہ دست نویسنده رمان میرسہ👌😌 درخدمتم👇🏻 🆔: @fb_313 التماس دعا یاعلے💚
°🌙| #آقامونه |🌙° °| مـــردمـ هـمــــانـ راهـ *{👥 /° شلمــچـه باز راهـ مـاسـتـ *{💪 °\ دشــمـــنـ گــرفـتــار *{😡 /° سلیــمانـ سـپـــاهـ مـاسـتـ *{😍 °\ تنهــا بــه امــر و نهــے *{😉 /° اینـ رهبـــر نگاهـ مـاسـتـ *{😀 °\ سـیـد علــے فاطمــے *{💚 °| پشــتـ و پـنــاهـ ماستـ *{✋ #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(100)📸 🌹| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
😜•| #خندیشه |•😜 توئیت خودے به نفع نخودے✍ ناو جنگے USS جرالد آر فورد#آمریڪا یه بنده خدایے راجع بش
. پستـ ویژهـ ےِ ما(👆👆👆) ڪه براے آن دعــوتـ شدـید🌹 🍃هر روز راس ساعتـ15/45🍃 شبــــــــتون مهدے پسنــد🌹 🎈
#صبحونه چقدر صبـ🌤ـح را دوستـ دارمـ نفسـ🌬 عمیـق ميڪشمـ و با یڪ "بسم الله" روزم را آغاز میڪنمـ✋ شڪرانہ هرچہ خدایم داده شادمانمـ😊 ومهـ💚ـربـانے میڪنمـ ڪہ #خدا مهـربــانـے را دوسـتــ دارد😍👌 #سلام_صبحتون_بخیر🌻 |☘| @asheghaneh_halal
~|گـر نگاهـ👀ـے به مـا ڪند زهـرا❤️ •دردهـا را دوا ڪند زهـ💓ـرا✨ ~|ڪم مخـواه از عطای بسیارشــ😍☝️ •هـرچــه خواهے عطاڪند زهــرا👌🍃 🌸 (💚) @asheghaneh_halal
#همسفرانه •••دُنیآےمـَنـ(🌏) •••ڪوچڪ استــ(👌) •••فقـط یِڪ¹ تــــــــو(💚) •••در آݩ جــآ مــــــےشـَود(😘) #انت‌دنیاے😍 (•🍯•) @asheghaneh_halal
💚🍃 🍃 #مجردانه بعضیا بہ خاطر خوشبختے ازدواج میڪنن👌 و دقیقا بہ همین دلیل خوشبخت نمیشن چون میخوان خودشونــ خوشبخت بشن درحالیڪہ دو طرف باید بہ این حس برسن...😌👌 #خودخواه_نباشیم پ.ن: چشم‌هارابایدشست‌جوردیگربایددید [جناب‌سپهرے]✍ 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° [✨رهبر انقلابـ✨] ڪار در داخل خانہ از ڪار بیرون سخت تر است.. برخلاف تصور بعضے ڪہ خیال میڪنند این‌هایے ڪہ بیرونِ خانہ ڪار میڪنند، ڪارشان سخت است و آنهایے ڪہ در خانہ اند راحتند؛ نہ، خانم داخل خانہ ڪار جسمانے‌اش هم سخت است،ڪار فكرےاش هم سخت است؛ چون مدیر داخلے خانواده، خانم است طبعاً چالشهایے دارد. این چالشها تلاطم‌هایے در روح او بہ ‌وجود مےآورد... بہ مجرد اینڪہ شوهر مے‌آید در خانہ، مثل اینڪہ فرشتہ نجات از آسمان نازل شد برایش براے هر دوتان، این محیط میشود [بهشت]...بَد است؟ این اساسے‌ترین نیاز انسان است این را سعے کنید تأمین ڪنید...☺️👌 💚😉 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
قسمتے از وصیت نامہ: ...اگر دلتان گرفــ💔ـت یـــــاد عاشورا ڪنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام المصائب خانوم زینب کبری(س) ڪوچڪ تر است، روضه اباعبدالله❤️ و خانوم زینب ڪبرے فراموش نشود و حقیقتا مطمئـــ👌ـن باشید ڪه تنها با یاد خداست ڪه دلها آرام مےگیرد ...😌 °•| روحمون با یادشون شاد |•° 🍃🌸| اَلـلّٰهُمَّ صَلِّ عَلٰے مُحَمَّدْ وَ آلِہ مُحَمَّدْ وَ عَجِّـلْ فَرَجَهُمْ‌ |🌸🍃 😉 [🍃🌸] @asheghaneh_halal
🎈🍃 🍃 |•موضوع:ازدواج آسان 😍•| سلام سلام سلام😄🌸🍃 آسون بگیریدش ازدواجو تمام😂😐 ولےجدے اگه ماها📢 که دخترخانومیم و آقاپسریم آسون بگیریم و توقعاروکم کنیم،😍 ازدواج صورت میگیره😍😄 🙊🙈 آسونم میشه!! نمیشه یه طرفه هم باشه الان اوضاع اونقدرداغونه که به پسری بگی زن بگیر...😐 توقعات دختراروکه ببینه، تا اخر زندگی سعیشومیکنه تو دوران مقدس بسرببره!😐 خب همینامیشه زمینه سازمشکلای دیگه!😒📢 مثل کلی مشکلاته اجتماعیه بد و وضع بد!...⛏😐 اگه باشه😍🍃 هیچ وقت اینهمه همش دست خودمونه😄 حرف نه ها! پای عمل باس ببینی چقده مردی!😄🍃🌸 روحتوبزرگ کن!☺️🎈? آدمش هست اگه من و شما ماشینه مدل فلان و خونه ی فلان فلان نخوایم!😐❤️ یه آدمه با اخلاق و با ایمان،که تاحدی بتونه یه زندگیه جم و جوردرست کنه😍😄 برا کافیه📢 بابقیه اش آدم میتونه کناربیاد، حالاچه دخترخانومش چه آقاپسرش!👏👌 مورد داشتیم😐😂📢 فلانی هنوزمنتظره یکی شبیه فلان بازیگره ترکیه ای بیادبگیردش!😐 موهاش رنگ دندوناشه الان😐 چشایه موهایه مشکی ته ریشه فلان بهمان هیکله کالباسی!😐 اسون بگیرتاهم بگیری هم همسرخوبی گیرت بیاد،🎈 آدمیزادتا ابدهم تنهابمونه شایدکلی کارایی که مثل رواج میدنوبتونه انجام بده و بی آقابالاسری که میگن باشه!😐 اما همیشه روحش آزردست و آرامشی که کنار میگیره رونمیتونه داشته باشه حالاباهر پول و فلان چیزایی😄🌸🍃 سعی کن باخودت کناربیای روحتوبزرگ کن😍💪 نصف دینتوکامل میکنه! توقعتوکم کن تا پسری جرات پا جلوگذاشتن داشته باشه هرچند که این توقع متقابله، و آقاپسرم باید توقعش کم باشه!😄🎈 |•💚تومیتــــــــــونی💚•| یاعلی مدد ●•❤️•● @Asheghaneh_halaL 🍃 🎈🍃
#ریحانه 🌹🍂|•• خیلے ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ڪه ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ… 🌻🍃|•• ﻋﺎﺷـ💛ـﻖ ﭼــﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﺷﻢ✔ 🌹🍂|•• چون بهم ثابت شده ڪه… 🌻🍃|•• هر چے تنگتـ😏ـر بپوشم بالاتر نیستم‼️ ⇦ بلڪه ڪالاترم ⇨ 🌹🍂|•• چون یاد گــرفتم… 🌻🍃|•• جنس ارزون مشتــرے زیاد داره❗️ #دُرّ_باارزشی_تو💎🎀 …❣ @Asheghaneh_halal ❣…
°•| 👶 |•° [💡] بدون تردید اساس کار بر تعلیم و تربیت است. [☝️] در خانہ ےمن و شما باید سہ چیز وجود داشتہ باشد: [•] محبتـ💞: محبتےکہ همہ آن را همیشہ احساس مےکنند. [••] حرمت، اهمیتـ👑 و ارزشےکہ یک بچہ ےدوسالہ و پنج سالہ در همہ ےزمینہ ها دارد. حتےزمانےکہ پدر قصد خرید ماشینـ🚗 را دارد نظر این کودک پنج سالہ باید درباره رنگ این ماشین اهمیت داده بشود چرا کہ او هم ارزش و اهمیتی دارد. [•••] مشورتـ👥:هیچ کارےبدون گفتگو و مشورت ورسیدن بہ توافق، حتےرسیدن بہ این مسئلہ کہ ما با هم توافق نداریم، نمےتواند در خانہ صورت بگیرد. [🏳🌈] روزےکہ شما سہ ارزش محبت،حرمت و مشورت را در خانہ گذاشتید، آن وقت است کہ مےتوانید جامعہ اے سالم داشتہ باشید.👌🍃 [•☀️•] @asheghaneh_halal
😜•| |•😜 دلاوران همیشه در صحنه✍ خبر رسیده بعضےا توئیت مےکنن 😅 •|| خندیـ😜ـشـــه نــوشتــ✍||• داداشمـ خداقوت خسته نباشے دلاور🎤 ما هستیم شما آسوده بخوابید😴 نیست ڪه شما تا دیروز صبح به صبح پا مےشدید یه منطقه از عراق و شام رو آزاد مےڪردید خسته اید😒 راضے به زحمتتون نیستیم😂 شما لالا ڪن داداشم ☹️ هشتگتو بزار توئیتر😏 شبا هم زود بخواب 💤💤 پوست صورتت چروڪ نشه😕 خلاصه خودتو ناراحت نکن عامو🎤 امید ملت به شماست دلاورانـ😒😂 خداقوتـ😜😜 ڪلیڪ نڪنے نابود میشے👇😂 •|😜•| @asheghaneh_halal
اینڪه قاسم سلیمانے به ترامپ میـگـه:👇 ایرانــ🇮🇷 نمےخواهـد، من حریفِ تو هستـم😊💪 نیـروے قدس حریفِ شماست👊 یعنے محل درگیـرے و ، عراق، افغانستان، سوریـه، لبنان، فلسطیـن، پاڪستان، عربستانِ امـارات، ڪویت و... است نـه ایرانــ✌️ (🍃) @asheghaneh_halal
#قرار_عاشقی >💚<دلی دارم که تنگ مشهد توست😔🍃 >💛<به سرشوق حریم و گنبدتوست😍🍃 >💚<گدایی خسته در باب الجوادت😭🍃 >💛<امید او به فـضل مرقد توست😌🍃 جاناآقاےمن🌹😍 🎈●| @asheghaneh_halal
°🌙| |🌙° 🌸جنـاب حسـن زاده آمـلـے مےفرمایـد:🔻 رهبـر عظیم‌الشأن‌تان را دوست بدارید، عالمے،‌ رهبـرے، موحـدی، سیاسے، دینـداری، انسانے، ربـانے، پاڪ منـزه، "ڪسے ڪه دنیا شڪارش نڪرده"✋ قـدر این نعمت عظـما را ڪه خدا به شمـا عطا فرمـوده، قـدر این رهبـر ولے وفے الهے را بدانیــد،😊 مبـادا این جمعـیـت ما را، مبادا این ڪشورِ ما را، مبادا این ڪشور علـوے را، این نعمت ولایت را از دست شما بگیـرنــد. 🎈🙏خدایـا به حـَق پیامبـر و آل پیامـبر سایـه این بزرگ‌مرد، این رهبــر اصیــل اسلامے حضرت آیت‌ا… معظـم خامنـه‌ای عزیـز را مستـدام بدار.🍃    ولایتےـا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇 🍃:🌹| @Asheghaneh_Halal
°🐝| |🐝° [] بِبیـــــنیــــــنـ😬ـ بِـلَتَـله منــمـ دنـدون دَل آولدَمـ😊 دیجه منم بُدُلــــگ تُـدمـ هوووولااااا😜 [😍] به ســلامتے😉 دنــدون نو مبارڪ😅👌 مـ🐭ـوش ڪوچولو استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم دیگه این سرگیجه های بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت چرا اخه این همه حالِ بد؟ دلم میخواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونمون ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله رفتم سمت اشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی کولمو گذاشتم رو دوشم واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه ی مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه نمیخواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود بندای کفشمو بستم و راهی مسجد شدم دیگه برنامه ی هر صبحم همین بود چون ایام عید بود و کتابخونه ها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم احساس بهتری داشتم‌ که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیونو روشن کردم رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز یه چند دقیقه طول کشید تاگوشیم روشن شه فورا اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره طبق معمول اولین کارم این بود پیج محمدو باز کردم و صبر کردم پست اخرش یه فیلم بود صبر کردم تا لود شه یه چند دیقه گذشت که لود شد دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته صدا رو بیشتر کردم‌ میخندید خندش شدت گرف گف (دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن خدایآ اللهم الرزقنا..) و دوباره خنده‌ !!! از خندیدنش لبخند زدم چه صدای دلنشینی داشت این پسرر! چقد قشنگ حرف میزد دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم‌ تو کاسه شکلاتامونم اوردم از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم نشستم جلو تلویزیون کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد پسته ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه بادوما روهم جدا کردم مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد ، من دلم میسوخت براشون از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم با همت فراوان و سخت کوشی شروع کردم به بازکردنشون تخمه ژاپنی نسبت به بقیه ی چیزا مث پسته و بادوم کمتر بود‌ چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش هی فیلم میدیدم و هی میخوردم از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه‌ بی حوصله تلویزیون و خاموش کردم شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت سعی کردم تعادلمو حفظ کنم آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم غروبِ هوا منو به خودم اورد با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو گرفتمو با عجله اومدم بالا دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم دستم پیج طرفمو چک کنم یه پست دیگه گذاشته بود داشت سبزه گره میزد زیرش نوشته بود (ان شالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه ان شالله همه مریضا شفا پیدا کنن ان شالله همه جوونا خوشبخت بشن ان شالله منم حاجت دلیمو بگیرم و والسلام) حاجتِ دلی؟ کسیو دوس داره ؟ ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد چقدر پست میزاره اه دقت کردم عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه ی اول تنش بود (هدیه ی ۱۴ روزه ای که خدا روز تولدم بهم داد برا اولین بار عمو شدنم مبآرک! داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه‌ سیزده بدر کنار این مموشک! ان شالله پدر شدن خودمون و تبریک بگیم ) عهههه پسره پررووو رو نیگا بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° رفتم تو تلگرامم بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم _ن بابا درس نمیخونم که همون لحظه مصطفی پیام داد +شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !! بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرشو گذاشته! نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم ‌بهش پیام دادم _چقدر دلم برات تنگ شد مرسی باوفا!! چقد بهم سر میزنی به دقیقه نکشید جوابمو داد +به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن _ن بابا درس کجا بود استیکر چش غره فرستاد _اها راستی جزوه رو نوشتی؟ +اره نوشتم چند بار میخاستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود (دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم) _عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت +نه دیگه زحمتت میشه اگه ادرس بدی میارم برات _خب تعارف که نداریم من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟ استیکر خنده فرستادو +خونه ننش بود الان خونه ماست _عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش (اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!) اروم زدم رو پیشونیم مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد +جوابمو نمیدی؟؟؟ رفتم پی ویش _مصطفی بسه به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره +عه سلام چرا _نمیدونم‌ +میخوای من بیام؟ _نه نمیخام. فقط زودتر به مامانم بگو گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم تو فکر این بودم که فردا چجوری برم چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!! اصن باید کادو ببرم براشون؟! یا ن!!! بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت وای خدایا کلافم چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونست و خدا‌ رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل سریع رفتم سمتش _سلام مامان خوبی؟ +صبح بخیراره چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟! _وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده به خدا حالم بهم میخوره! یه کاری کن خواهش میکنم +نکنه چشات ضعیف شده؟ _ها؟ چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه +باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه _عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟ +نه نمیرم دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی کچلم کردن _اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار +چته تو دختررر؟؟‌پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد +اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری برو گمشو خاک به سر _اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا وضومو که گرفتم نمازمو خوندم رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم همین که کتابمو باز کردم محوش شدم با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم +پاشو لباس بپوش بریم دکتر _چشم‌ یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم روسری بلندمو برداشتم و سرم کردم‌ و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در منم دنبالش رفتم از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین تا برسیم یه اهنگ پلی کردم چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌 ♥️📚| @asheghaneh_halal