eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وهفتم ] تا بیمارستان سکوت بود که فضای ماش
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] قدم تند کرد و جلویم پیچید. عصبانی بود. با خشم توی چشمم زل زده بود که ناگاه نگاهش را پایین انداخت. نفسی عمیق کشید و گفت: _ من نمیدونم قصد و غرضتون از نزدیک شدن به پدر من چیه! اما اگه از طرف آقای نیایش اومدید، بدونید که کارتون اشتباهه. نه من نه مادرم نه پدرم یه سر سوزن از کاری که آقای نیایش با یادگارای جبهه انجام میده، راضی نیستیم. اینو به گوششون برسونید. مات و مبهوت به او خیره شده بودم که به سمت ماشینش رفت و مرا تنها گذاشت. من که از حرف هایش چیزی نفهمیدم اما ادامه ی بحث اشتباه بود. به اتاق حاج رسول رفتم و حاج خانوم را راهی کردم که به حوریا ملحق شود. می دانستم تحمل بیمارستان را نداشتم و شب سختی پیش رویم بود. گرسنه بودم. دو لقمه ی بچگانه ی حوریا هیچ کاری با معده ی خالی ام نکرد. اصلا نمی دانم کجای معده ام گم شده بود؟ از طرفی هم نمی توانستم حاجی را تنها بگذارم و جایی خارج از بیمارستان غذا بخورم. حاج رسول با اشاره به یخچال گفت: _ حداقل شیرینی و آبمیوه ای که خودت آوردی رو بیار بخور. انقدر دل چرکین نباش. شاید بیمارستان محیطش بوی مواد ضدعفونی کننده بده اما بازم از خیلی جاهایی که توش غذا میخوریم تمیز تره. _ حاجی داد و بیداد خانوم و دخترتون رو به سرم هوار نکن. این دهنی رو کمتر بیار پایین. چشم. من یه کاریش می کنم. آدم وسواسی نبودم. اما هیچوقت تحمل محیط بیمارستان را نداشتم. خاطره ای از همراه شدنم با پدر مرحومم ته ذهنم مانده که اصلا از محیط کار پدرم خوشم نمی آمد. بخصوص وقتیکه پدر را با دستکش و کلاه و گان، به سمت اتاق عمل می دیدم حسی منزجر کننده تمام روح کودکانه ام را فرا گرفت‌. با هزار بدبختی دستانم را توی روشویی اتاق حاج رسول که مشترک با بیماری دیگر بود، شستم و به سمت اسپری وصل شده به دیوار رفتم و الکل را به دستم پاشیدم و منتظر ماندم جذب شود. به سراغ یخچال رفتم و پاکت شیرینی و آبمیوه زردآلو را درآوردم و مشغول خوردن شدم. به خودم که آمدم، نصف پاکت دو کیلویی شیرینی بلغاری تمام شده بود و پاکت آبمیوه ی بزرگ، خالی خالی بود. حاجی می خندید. از ته دل... هم تخت حاجی حال بهتری داشت. اوهم از صدای خس خس خنده ی خفه شده ی حاجی صدای خنده اش به هوا رفت. _ ماشالله... چه شاه‌پسری هستی تو... حاجی به هم تختش گفت: _ ولش کن جوانه... می تونه بخوره. نوش جونش... اما خدا رحم کرد خودت اینا رو آورده بودی. با خجالت به حاجی و هم تختش تعارف کردم و پاکت شیرینی را توی یخچال گذاشتم. تا نزدیک غروب با حاجی حرف نزدم. انگار نفسش بهتر شده بود. دو ساعتی هم راحت و بی صدا خوابید. حاج رسول خواب بود، حوصله ام سر رفته بود. گاهی توی فکر می رفتم که چقدر با حسام هفته ی پیش فرق کرده ام. مرا چه به این فداکاری ها... اصلا حریمم آنقدر محکم بود که به کسی اجازه ی ورود نمی دادم جز افشین که همیشه مورد بی مهری ام بود. حالا خودم داوطلبانه این حریم راشکسته بودم و پایم وسط زندگی غریبه ها بود. نمی دانم از تنهایی ام متشکر باشم یا نه؟! اصلا نمی دانم حاج رسول چگونه سر راهم قرار گرفت؟ [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 آقـای امـام رضـا ! وسـط تـاری و خـاموشے ایـن روزا بودنـت مثـل یه تیـکه نـوره !✨ ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» . . دالم به لوزی فِچ میتونم 😍 که مامانی و بابایی بلام آجی یا داداسی اولدن🤱 و مم دالم باهاس پاژی میتونم♥️☺️ ‌🏷● ↓ ندالیم 😁 ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ احساسات کودک را از روی رفتارش بخوانید وقتی فرزندتان کودک شیرخوار یا نوپایی بود احتمالاً به خوبی می‌توانستید بفهمید که الان خوشحال است یا ناراحت. وقتی به خانه می‌رفتید صورتش با لبخندی به پهنای صورت روشن می‌شد یا وقتی سگتان پتوی محبوبش را پاره کرده بود، زار زار گریه می‌کرد. . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . <💝> همینقدر قلب‍‍م مطمئنه که <😉>بهتر از تو، توی زندگیم هیچوقت نمیاد، <🗣> که فروغ فرخزاد میگه: <✨> زندگی گر هزار باره بوَد <🤤> ‏بار دیگــر تو بار دیگر تو 😌💓 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌ در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 🗣|• کلام می شُدَم ای کاش😉 در تکلمِ تو..💚 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1622» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . . صبح است و غزل پشتِ غزل، باز غــزلــ😌 ای غَزلواره‌ترینـ شعــر سحرگـاھ ، سلامـ🌝❤️ 💝✨ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . 🔸 پیامبـر اکـرم (ص): بعـد از ایـمان به خـدا، نعمتـی بالاتر از همـسر موافـق و سازگـار نـیست.💓 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . 📆| تو رو برای تمام روزاے خوبے ڪہ |☺️| هنوز نیومده مےخوام؛ |🤣| تو رو براے خنده هاے از ته دل، |😍| تو رو براے یہ حال خوب، |💕| تو رو براے تمام دوست داشتناے به موقع؛ |😌| تورو‌براے یہ خیال‌راحت‌میخوام... 🧐⁉️ . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •<      > . . (🌹) بہ خاطـر ڪار حسیـن از ارومیہ رفتیم سیــرجان. شرایط برام خیلێ سخت بود. (🌼) از یڪ طرف آب و هـوا غیـرقابل تحمـل بود و از طرفێ زندگێ با صاحب خــونہ‌ێ بداخــلاق. (🌷) یڪ روز، دیگہ طاقتــم طاق شد و گفتم: "زندگێ تو این شرایط خیلێ برام سخت شده". حسین هم ســریع رفت یہ خونہ با موقعیت بهتــر اجـاره ڪرد. (🌸) دو مــاه از رفتنمون بہ خونہ دوم گذشتہ بود ڪہ فهمیــدم اجاره‌اێ ڪہ واسہ این خونہ میده از حقــوق ماهیــانہ‌اش بیشتــره! (🌻) بهش گفتم: "خواهش مێ‌ڪنم بریم یہ خونہ دیگہ، نمیخوام بیشتر از این اذیت بشێ". (🌺) گفت: "نمیخوام همســرێ ڪہ تموم قــوم و خویشش رو ول ڪرده و بہ خاطــر من بہ یہ زندگێ ســاده تن داده و از شهر خودش دور شده رو، ناراحت ببینــم". 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌>  Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
[📝] . . سلااام خدمت 😍🖐🏻 خوبین⁉️ ، تقدیم نگاه‌های قشنگتون👀 : |🌤| 9:00 |✨| 9:30 |🌹| ( شاعرانه) 10:00 |💞| (شهدایی) 11:00 |🎀| 12:00 |🦋| (آموزشی) 13:00 |🎧| 16:00 |📱| 17:00 |💍| (عاشقانه) 18:00 |😇| ( چالش) 18:30 |❣| ( رمان ) 19:00 |🕗| 20:00 |🍼| 21:00 |😇| ( چالش) 21:30 |💑| (عاشقانه) 22:00 |⭐️| 22:30 . . [📝]Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.| |• 😇.| . . رفیق مواظب دلت باش...👀 به خاطر اینڪه اگه اشتباهی جایی گیر ڪنـه‌؛❤️🤦‍♀ تا آخر عمرت نخ ڪِش میشه🙄😐 از ما گفتن بود😉 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
مداحی_آنلاین_هر_گناه_غم_رو_دل_مهدی_زهرا_میزاره_جواد_مقدم.mp3
7.16M
↓🎧↓ •| |• . . هر گناه غم رو دلِ مهدےِ زهرا مے‌زاره...(: شعیــــــه ها به قدر ڪــــافے آقامون غصه داره...💔 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . تـــو🙄☝️ انقدر خوبـــے ڪه یڪے ازت ڪمه!👌😍❤️ 😍 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
•[🎨]• •[ 🎈]• زندگی پیشنهادیہ کہ یہ بار بیشتر بهت داده نمیشہ، پس ازش دُرُست استـفاده کن .🌱💚 . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وهشتم ] قدم تند کرد و جلویم پیچید. عصبانی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] مدام توی ذهنم مراحل وضو گرفتن را تصور می کردم و بینابین چهره ی عصبانی و با حیای حوریا وسط وضوهای خیالی ام می آمد. چقدر از من عصبانی بود و نمی دانم مرا با چه کسی اشتباه گرفته بود. می دانم که با او خوب حرف نزدم اما هرگز نمی توانستم ضعف خودم را برایش بازگو کنم و بگویم حسامی با سن و سال نوجوانی، در این سن ۲۵سالگی تازه به یاد این افتاده که بداند نماز چیست و روزه به چه کارش می آید. از پنجره اتاق، بیرون را نگاه می کردم که همان پسر بلند بالایی که آن شب مرا با حاج رسول به بیمارستان رسانده بودند وارد اتاق شد و به سمت حاج رسول رفت. انگار حاجی هم خیلی وقت بود بیدارشده اما خلوت مرا نشکسته بود. رفتار پسری که حالا میدانستم محمدرضا نام دارد، با من خیلی صمیمانه نبود. نه اینکه از او انتظار صمیمیت داشته باشم، بلکه با تمام وجودم حس خصمانه ی کنترل شده اش را نسبت به خودم حس می کردم. _ دستتون درد نکنه حاجی... من غریبه م؟ باید بهم می گفتین. ظهر که مسجد نیومدین گفتم حتما برا نماز مغرب میاین. نیومدین نگران شدم رفتم دم خونه تون... سرش را پایین انداخت و باشرمی آشکار آب دهانش را فرو داد و گفت: _ حوریا خانوم گفتن بیمارستانید. بعد هم دهانش را نزدیک گوش حاج رسول برد و آرام گفت: _ چرا به غریبه ها رو زدید، مگه من مردم؟ تا آن لحظه ساکت بودم اما با شنیدن این حرف انگار غرورم تکانی خورد. خودم را به آن سمت تخت حاجی رساندم و گفتم: _ اولا من غریبه نیستم... با حاج رسول دوست هستم. و عمدا اسم حوریا را آوردم و با تحکم گفتم: _ دوما من خودم به حوریا خانوم گفتم و اصرار کردم به جای ایشون، من بمونم. دوست نداشتم ایشون شب رو توی بیمارستان بمونن و اذیت بشن. به وضوح سرخ شدنش را دیدم. مشتش را گره کرد و با پوزخندی گفت: _ فکر نمی کنم چند روز و یک دیدار به کسی اجازه بده اسم دوست روی خودش بذاره. ضمنا تا حالا ندیدم حاجی اینجور دوستایی داشته باشه! و با دست اشاره ای به سرتاپایم کرد. انگار منظورش طرز لباس پوشیدنم بود. کفش اسپرت سفید و شلوار لی مچ دار سنگ شور و تیشرت جذب یقه هفت سفید... تیپم چه ایرادی داشت؟ حاج رسول دهنی را برداشت و گفت: _ این چه حرفیه محمدرضا جان. حسام از رفقای جدید و صمیمی منه. جای این تیپ آدمایی بین دوستام خالی بود که حسام اومد جنسم جور شد. خیلی هم خوش تیپ و با حیاست. من بارها به تو زحمت دادم. دیشب هم اصرار حاج خانوم و حوریا بود وگرنه حالم بد نبود. الانم حسام زحمت کشیده وگرنه اصلا همراه نمیخوام. _ بهرحال من اومدم که خودم بمونم پیشتون. ایشون میتونن برن فرصت خوبی بود از این محیط بیمارستانی فرار کنم اما پای یکدندگی و میدان داری ام وسط می آمد. _ من هیچ کجا نمیرم. امشب میخوایم با حاجی کلی گپ بزنیم _ اما حاجی نباید زیاد حرف بزنن آقاپسر... حاج رسول پا در میانی کرد و گفت: _ محمدرضا، حسام میمونه. خودمم کارش دارم. با این حرف مثل یک شکست خورده از حاج رسول خدا حافظی کرد و با اشاره ای به من اتاق را ترک کرد. بیرون رفتم و با فاصله از او ایستادم. _ ببین آقا حسام... یا هر اسم دیگه ای اگه داری... فقط کافیه بفهمم قصدت از نزدیکی به حاجی در غالب یک دوست، سوءاستفاده بوده. اون وقت من میدونم و کسی که پا توی حریم من گذاشته‌. حاج رسول و خانواده ش خط قرمز من هستن. بهتره اینو توی کله ت فرو کنی. حرف هایش چیزی بود شبیه ترس و تهدید حوریا... و چیزی فراتر از حوریا... باید خودم سر در می آوردم [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_ونهم ] مدام توی ذهنم مراحل وضو گرفتن را
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] شیرینی و آبمیوه ای که خورده بودم مثل بتن ته معده ام را چسبیده بودند و اصلا احساس گرسنگی نمی کردم. ساعت از ده گذشته بود که حاج رسول کاملا دهنی اکسیژن را برداشت و گفت: _ کلافه م کرد. فکر کردم امشب خوش میگذره ولی تو از حوریا بدتری. حوصله م سر رفت یه کلمه حرف بزن. _ وقت برای حرف زدن زیاده.‌ فعلا شما استراحت واجبید. مطمئن باشید ازتون دست بر نمی دارم تازه پیداتون کردم. _ اگه حرف نمی زنی حداقل گوش بده. ادامه بحثمون رو بگم. _ حاجی خواهشا منو با حوریا خانوم در نندازین. _ حالم خوبه... نگران نباش و بیا اینجا بشین. فکرم آشفته بود از حرف حوریا و آن پسر... محمدرضا. بی مقدمه گفتم: _ آقای نیایش کیه؟ حاج رسول چهره اش توی هم رفت و گفت: _ تو نیایش رو از کجا میشناسی؟ _من که نمیشناسم. وگرنه از شما نمی پرسیدم که... _ یه بنده خدا... _ حاج رسول، حوریا خانوم و احتمالا این پسره محمدرضا فکر میکنن من از طرف یه نیایش نامی اومدم و میخوام بهتون آسیب بزنم. چون هر چی پرسیدن من با شما چطور صمیمی شدم و باهاتون چیکار دارم، من توضیحی ندادم و بد برداشت کردن. میخوام بدونم نیایش کیه؟ حاج رسول دستش را دراز کرد که کمکش کنم و بلند شود. بالش را پشت او تنظیم کردم که راحت تکیه بدهد. کمی سکوت کرد و گفت: _ نیایش یکی از هم رزمای دوران جنگه. بچه هایی که توی گردان ما شهید شدن رو میشناسه و نمی دونم به کی وصله که مستندهای زیادی درمورد شهدا ساخته. حالا این که مشکلی نداره خیلی هم خدا پسندانه ست. اما... درمورد ما اسقاطی های جامونده از جنگ.‌‌.. شناسایی مون میکنه ببینه نوبت کیه که پر بزنه، میره قبل از پر کشیدن باهاش مصاحبه میکنه و مستندش رو میسازه اما تا طرف زنده س توی هیچ شبکه ای پخشش نمیکنه. همین که پرید، مستندش رو آنتن میره. خندید و ادامه داد: _ فکر کنم نوبت منه... انگار از بچه های جبهه کسی از من درب و داغون تر پیدا نکرده. چند ماهه دنبال وقت ملاقاته که حوریا و حاج خانوم همه جوره حریفش شدن و البته خودمم تمایلی ندارم ببینمش. تو جبهه بچه پاک و تیزی بود. زرنگ و کاری و باخدا... بعد جنگ مدتی ندیدمش تا سرو کله ش تو تلویزیون پیدا شدو باقی ماجرا رو که خودت می دونی. حوریا باهات تند حرف زد؟ محمدرضا چی؟ _ مهم نیست. شاید اگه منم جای اونا بودم همین فکرو می کردم. _ اونا فکر می کنن هرکی بخواد بهم نزدیک بشه از جانب احمدنیایشه... ای روزگار. خدایا به چشم بهم زدنی ما رو به حال خودمون وانگذار... تنبلی نکن. بیا ببینم وضو رو یاد گرفتی؟ _ آره... حرفاتون تو ذهنم مدام میپیچه _ یه بار فرضی برام وضو بگیر ببینم. و من با دقت و آرام مرحله به مرحله وضو گرفتم. _ اگه بدونی مبحث نماز چقدر شیرینه. هر چی زودتر دست و پا میزنی یاد بگیری و بخونی. _ بهتره بیشتر از این به خودتون فشار نیارید. استراحت کنید بحثمونم به موقعش... تخت را مرتب کردم و حاجی را کمک کردم دراز بکشد _ حاج رسول... _ جانم _ ام... نمازی داریم که مثلا نیمه شب خونده بشه؟ چون من هیچوقت نیمه شب صدای اذان رو نشنیدم _ نماز شب منظورته؟ _ نمیدونم. مگه توی شب چند تا نماز میخونن؟ حاج رسول وعده های نماز واجب را آرام و شمرده برایم توضیح داد و گفت: _ وقتی آدم به درجه ای از شیدایی و عاشقی خدا برسه، حاضره از خواب شبانگاهی بزنه و بازم نماز بخونه و با خداش حرف بزنه. نماز شب از نیمه های شب تا قبل از اذان صبح خونده میشه و از زیباترین و عاشقانه ترین نمازهای مستحبیه. حوریا... حوریا... حوریا... چه قهقهه و پوزخندی به قرار عاشقی ات با خدا می زدم و شیشه شیشه ... را سر می کشیدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 و اگـر چیـزی را آرزو ڪنم همـه‌ی آرزوی مـن تـویے♥ ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
•{ 📬}• ما در قبال وقت؛حجم مصرفی و نگاه شما مسئولیم و به دنبال بهترینها برای هدیه به شما هستیم💐 درگوشی بگم نویسنده رمان در کنارمون هستنا👌 و نظراتتونو میخونن خالق کارکترها😅 با پیامهاتون بهمون انرژی نمیدید؟😁 تو این شبای سرد🌨 پیامای شما گرمی بخشه برامونا🙋🏻‍♂ گفدم که گفده باشم😂 📩 Eitaa.Com/Asheghaneh_Halal
«🍼» « 👼🏻» اینا عَمّه‌ش شیبه.. {🍎°} مَـ خومالو دوش دالم.{🍅°} الانم این شیب و بخولَم {😋°} بَگیه شیبا لو میدم خومالو میخَلم.{😍°} به هیشتی‌ام نیدم {🤪°} 🏷● ↓ 🍎 ندالیم ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌ 🍃✨این یک قانون تجربی است که همان لحظه ای که تو با خشم و عصبانیت فرزندت را از خودت میرانی، صیادی بیرون از خانه با محبت و دلفریبی فرزندت را از آن خود می کند. . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•{ #پیامچه📬}• ما در قبال وقت؛حجم مصرفی و نگاه شما مسئولیم و به دنبال بهترینها برای هدیه به شما هستی
•{ 📬}• انشاءالله شما هم بشینے پاے سفره قشنگ عقد👰🏻🤵🏻 ولے همینو بگو اگر الان بودن😎 کدوم پستمونو براش فوروارد میزدی؟ همونو تو پی وی خودت ذخیره کن اسکرین شات همونم بفرستی و پایینش حرفتو بهش بزنی قبوله😁👌 از زیر شرکت در چالش در نرید😂✌️ مگه نمیخواید؟😜 ماهم قید میکنیم مجردید بلکه به دعای کاربرا سبب خیرشدیم مام اومدیم به صرف شیرینی و شام عروسیت💁🏻‍♀ اینم کہ خیلیا خواستن👇🏻 🆔 : @BanoyDameshgh 📩 Eitaa.Com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش‌_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره8⃣1⃣ نور العیـنم😌✨ . . «🏃🏻‍♀» #
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره9⃣1⃣ 💕|همسـنگـر جـاده عشـق:) . . چالش قشنگمون فراموش نشه☺️🎀 جایزه هم داره ها😉🎁 آی‌دی خـادم چالش 👇🏻 🆔 : @BanoyDameshgh «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . ‌«😇» یک لبخندِ تو کافیست ‌«🌿» که یک دنیا غم را فراموش کنم «🌎» و زیباییِ جهان به خنده ی توست 🤩🦋 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗