•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🕊|• وقتے روحاللہ شہیــد شد،
🌱|• چند وقت بعد ڪه خیلیییے
💔|• دلــم تنــگ شده بود؛
🏡|• به خــونه؎ خودمـون رفتم
📖|• وقتے ڪتابے ڪه روحالله به
🎁|• من هدیه داده بودرا بازڪردم،
🌹|• دیــدم ڪه روحالله رو؎
📝|• بــرگ گل رز برام نوشته بود:
«عشق من دلتنگ نباش»
🌷شـهـیـد مدافع حرم #روحالله_قربانی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
15.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
💥رزمایش حضور 💥
توسط بانوان زاهدانی😌🤞🏻🇮🇷
یه کار خیلی قشنگ از خواهرانمون😍
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
خانوم لطفا دختربچه باش👀
آقا لطفا پسر بچه باش👀
چند تا خصلت بچه ها رو باهم مرور
مےڪنیم تا متوجه بحث بشیم👌
بچهها ڪینهاے نیستند👏
اونا رفتار ساده و شیرینی دارند👏
اونا در عین بچگیشون،
آدمای قوی هستند؛ میدونی چرا؟!
چون بچه ها نقشبازی نمےڪنند و خودشونن👍
اونا زندگی رو مثل یه بازی مےبینند
نه مثل میدون مسابقات و جنگ😒
اونا ڪمتوقع و بیآلایش هستند؛
اگر با شما قهر ڪنند، میگن
قهر قهر قهر تا روز قیامت!
اما سه چهار دقیقه بعد روز
قیامت میرسه و آشتی میکنند😍
مثل بچهها باشید❤️😍
#آرامش
#ازدواج_موفق
#خواستگاری
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
ڪاش همهے زنها مردے را داشتند
ڪه عاشقشان بود..🌱°•
مردے ڪه حرفهایشان را مےفهمید..
ظرافتشان را به جان مےخرید..🌸
و روزانه چند وعده.. از زیبایے و خاص بودنشان تعریف مےڪرد...✨
و ڪاش مردها؛
زنے را ڪنارشان داشتند
ڪه عاشقش بودند..
ڪه به آنها تڪیه مےڪرد..
و قبولشان مےداشت..✌️
آن وقت جهانمان پر مےشد
از زنانے ڪه پیر نمےشدند🌺
مردانے ڪه سیگار نمےکشیدند
و ڪودڪانے ڪه انسانهاے
سالمے ميشدند...👶
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
YEKNET.IR - zamine - fatemie 2 - 1401 - nariman panahi.mp3
5.18M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#نریمان_پناهی🎙
اینآبوضوۍماڪہمعمولۍنیست..!
بامھࢪیہءشماوضومۍگیࢪیم؛
وقتۍڪہبہمجلسشمامۍآییم،
ازعطࢪاصیلیاسبومۍگیࢪیم💔:))!
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
•همسایہهابہمجلسختمتنیامدند
•منبودموهمیندوسہتابچہهایتـو..
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
در بندِ کسے باش
ڪه در بندِ حسین است :)❤️
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_بیستودوم] نگاهی به روستا کردم خیلی زیبا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_بیستوسوم]
بعد کمی استراحت و صحبت تلفنی با مادرم آماده شدم تا به ساحل بروم ، ساحل شنی اش جان می داد برای نشستن و زل زدن به دریا و عکس هنری گرفتن !
به زباله هایی که در ساحل و کنار دریا بود با تاسف نگاه کردم، یک انسان تا چه حد می توانست بی فرهنگ و بی فکر باشد ؟!
دیدن اینگونه منظره ها همیشه آزارم می داد .
این طبیعت جان داشت ، این طبیعت برای همه بود و نگهداری و مراقبت از آن وظیفه همه .
مشغول سر تکان دادن بودم که زنی آن طرف تر ، قوطی آبمیوه را از دست فرزندش گرفت و به طرف ساحل پرت کرد !
چشمانم گرد شد ، کودکی که زیر دست چنین مادری بزرگ میشد ، در آینده تبدیل می شد
به چه نوع انسانی ؟!
به یاد حرف های مادرم افتادم :
"اولین و مهم ترین وظیفه یک زن مادری است ، مادری تنها رسیدگی به غذا و لباس بچه نیست ، مادری یعنی تربیت صحیح فرزندت .."
آن وقت میشد نام این زن را اصلا مادر گذاشت ؟!
نفسم را بیرون دادم ، کاری نمیشد کرد برای چنین آدم هایی !
کمی در امتداد دریا قدم زدم و چند عکس گرفتم ، بعد هم چند دقیقه ای بی صدا خیره دریای مواج امشب شدم .
موقع برگشت به طرف خانه هم با چند زن همسایه صحبت کردم ، خونگرم و مهربان بودند ، هنگام حرف زدن احساس می کردی سال هاست که می شناسی آنها را !
میان حرف هایشان هم از آقای معلمی حرف می زدند که دیدار اولمان چندان دوستانه نبود ؛ خیلی تعریفش را می کردند اما !
در راه برگشت هم که بودم سعید زنگ زد ، کمی با او حرف زدم ، مثل قبل دیگر با شنیدن صدایش آنقدر ها هم ذوق نمی کردم ؛
بی تاب تماس هایش هم نبودم !
اگر چند ماه قبل این احساس را داشتم خوشحال کننده بود اما حالا که او نامزدم بود ، حسی آزار دهنده بود که از صدای نامزدت هیچ حسی نگیری !
بعد برگشت به خانه ، آنقدر خسته بودم که بدون خوردن شام سرم به بالش نرسیده خوابم برد .
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_بیستوسوم] بعد کمی استراحت و صحبت تلفنی ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_بیستوچهارم]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
صبح با انرژی زیادی از خواب برخاستم ، شاید منشاء آن آب و هوای بی نظیر اینجا باشد !
چون حال و هوای الان کجا و حال شب
موقع خوابم کجا؟!
بعد یک صبحانه مفصل که تقدیم خودم کردم ، راهی بیرون شدم !
امروز را همینطور معمولی می گشتم و بعد با یک برنامه ریزی مفصل به خدمت مناظر می رفتم .
خانه ای که من در آن مستقر بودم در کوچه منتهی به مدرسه بود .
آرام و سر به زیر قدم می زدم ، چشم که باز کردم خود را میان همان دشت پشت خانه ها دیدم .
سر که بر می گرداندی فقط درخت بود و رنگ سبز !
دوربینم را بالا آوردم و از چند زاویه عکاسی کردم ، بعد هم با دوربین گوشیم عکس سلفی گرفتم .
سبزی زمین و اطراف آنقدر نشاط بخش بود که حال پروانگی به آدم دست می داد .
اینکه بدون دغدغه بدوی!
یاد سرزمین عجایب می افتادی اینجا !
فکر کنم شبیه آلیس گم شده بودم !
اما نه در جنگل بلکه در خودم !
دو ساعتی را همینطور قدم زدم و خب حواس بود که زیاد از خانه ها دور نشوم ، بعد هم همانطور که راهی خانه شدم ، سعید زنگ زد.
_ بله!
_ سلام عزیز دلم ، خوبی؟! چیکارا می کنی ؟!
سنگی که جلوی پایم بود را با ضربه ای محکم چند قدم جلو تر انداختم :
سلام ممنون ،
هیچی رفتم کمی از اطراف عکاسی کردم .
صدایش خندان شد :
منم خوبم ، دارم شهر رو می گردم !
چپ چپ نگاه کردن لازمش بود شدید :
خوش بگذره !
_ همین ؟!
آدم با نامزد عزیزش اینطوری حرف میزنه ؟!
نفسم را با صدا بیرون دادم :
چه گیری تو دادی حالا ؟!
_ آفرین واقعااا! کاری نداری ریحانه ؟!
از ابتدا هم کاری نداشتم واقعا ! :
نه مرسی ، خدا حافظ
صدایش با کمی تاخیر آمد :
خواهش ، بای
گوشی را قطع کردم ، معلوم بود که حسابی ناراحت شده اما دست خودم نبود که !
یکی از خانم هایی که شب با او حرف زده بودم
از روبرو آمد:
سلام گل دختر ! خوبی؟!
سعی کردم لبخند بزنم ، درگیری من که به این مهربان های شیرین زبان ربطی نداشت ! :
سلام ممنون ، شما خوبین؟!
با لبخند ظرف در دستش را جا به جا کرد : الحمدالله
بعد هم اضافه کرد :
داشتم ناهار می بردم برای آقای نواب
ابرویم بالا رفت :
مگه خودش نمیتونه بپزه؟!
لحن عجول من به خنده اش انداخت :
اتفاقا مادر یه دست پختی داره که نگو ،
ولی امروز یکی از اردک ها رو سر بردیم ،
یه ذره از اون میخوام براش ببرم !
نتوانستم کنجکاویم را مهار کنم :
خانوادش اینجا نیستن ؟!
_ نه عزیزم ، خودش هم مال اینجا نیست که !
اوهوم آرامی زمزمه کردم :
مزاحمتون نشم دیگه فعلا
شیرین اخم کرد :
این چه حرفیه کیجا ؟!
هر وقت هم حوصلت سر رفت
بهم سر بزن منم تنهام دیگه
لبخند زدم به این خونگرمی شان :
ای به چشم !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
من همهی روزو لحظه شماری میکنم تا برم هیئت😍
البته در طول روز درسمو خوب میخونم
تا بتونم کمک کنم به +ظهورآقامون
و توی هیئت این شباهم از مـادرجانمون میخوام:
توی این راه نگه دارن همهمونو🖤
🏷● #نےنے_لغت↓
ما که دیگه از نینیای تاحدودی در اومدیم👀
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
كودكان خود را دوست بداريد و
با آنان مهربان باشيد،
وقتي به آنها وعدهاے مےدهيد
حتماً وفا كنيد زيرا كودكان،
شما را رازق خود مےپندارند.
حضرت رسولﷺ🌱
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal