هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
🚨ازدواج کردنِ کسانی که از جنسِ هم نیستند و همدیگر را دوست ندارند ، با این عقیده که :
❌"بعــــدا به مرور زمان درست می شود"
🔻ماننــــد پوشیدن جورابِ لنگه به لنگه است.
🔹همان طور که آن جوراب ، کار آدم را تا وقتی توی کفش است راه می اندازد ، آن زوج هم تا حدی، کار هم را راه می اندازند...🥴
🔸اما شما رویتان میشود با چنین جورابی ، بروید مهمانی ؟
یا مثلا ممکن است در اثر مرور زمان رنگ جورابها ، توی کفش عوض شود ؟ نه !
آنها فقط هر روز کثیفتر و چرکتر میشوند. چنین زوجی هم به مرور مایه آزار یکدیگر میشوند.🥺😑
✅پس در ازدواج ببینید باهمین شرایط فعلی طرف مقابلتان کنار میآیید یا خیــــر. اگر قابل توافق هست که مبارک است. اگر نیست قید این ازدواج را بزنید.🙂✋
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
✍🏻 قابل توجه همسـران!
اگر به جایے رسیدید ڪه دیدید
فریاد زدن🗣 تنها جواب است😶
پس بدانید جایے در این مسیر
دچار اشتباه شدهاید و لازم است
به عقب برگردید و اصلاحش ڪنید.🙂
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
💬 سلام. چند وقت پیش با زن عموم
قصد کردیم بریم حرم امام رئوف(ع)...
خادمی که ورودی حرم بازرسی میکرد
دستشو باز گذاشته بود كه زن عموم بياد
جلو... اينم رفت بغل خانومه😂
تازه روبوسي هم ميكرد😂😂😂
هركي داشت يه طرفو گاز ميزد😂😂
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 581 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
4_5852637267222333746.mp3
13.49M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
ای که رَوی تا پیش شاه ایران
سلامم برسان از قلِ من بگو:
نامه زیاد دارم اما دریغ از نامه رسان...
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
○[ هرچهکههستی💚🚛
○[ یه خوبشباش😉🌱
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
دوست داشتن تو
عمیق ترین حسِ قلبمه
و من هیچوقت نمیخوام
همچین حسِ قشنگیو تو زندگیم
از دست بدم ..♥️:)
#ازتَہدلدوستتدارم😌
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وهشتم ( حسام می گوید ) به خاطر اینکه حوریا غریبی نکند
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_ونهم
خودم را کنارش کشیدم و سرش را بالا آوردم. چقدر خواستنی بود برایم. موهایش را به عقب زدم و چند تار سمج را پشت گوشش دادم. قصد داشتم کمی اذیتش کنم.
_ تو هم بی تاب منی؟
خجالتی شد و کمی خودش را عقب کشید. دستم را دور گردنش انداختم و گفتم:
_ فرار نکن... اقرار کن که تو هم بی قراری.
با صدای ضعیفی گفت:
_ اذیتم نکن حسام...
_ حسام قربونت بره فقط بگو حرف دلتو... دریغش نکن ازم. تو هم تحمل دوریمو نداری؟ من که فکر دوریت دیوونه م میکنه.
پا به پا کرد و گفت:
_ گذشته از امتحان سختی که دارم، وسط درس خوندنام غرق این... این چند روز میشم که... پیش هم بودیم. خب... دلم تنگ میشه. به این وضع عادت کرده بودم و تازه خوب شدم ... یعنی داشتم راحت میشدم و یخم آب میشد
و قهقهه ی بی جانی زد و گفت:
_ خوب شد؟
محو اعترافش بودم که او را بلند کردم و روی پای خودم نشاندم. با این اعتراف و تزریق عشق، هیچ چیز دیگر از این دنیا نمی خواستم. مثل یک گنجشک لرزان توی خودش رفته بود که نه یارای همراهی داشت و نه توان پس زدن و دوری. همانجا و همان طور نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. صورتش را نوازش دادم گفتم:
_ حد و حدودمو رعایت می کنم فقط به خاطر خودت و خانواده ت و فرهنگ و عرفی که توش بزرگ شدی. خودت می دونی انقدر تمنای تو رو دارم که اینقدر خویشتن داری رو از خودم بعید میدونم. حوریا... بین تموم داراییام با هیچی قابل قیاس نیستی. تو اصل ارزشی برام، ناب و خالص... بهترین دارایی زندگیم. کاری نمی کنم که از این وصلت و اعتماد پشیمون بشی. هنوز مونده حسام واقعی رو نشونت بدم. دست و پام بسته س خانوم خجالتی.
خنده ای کردم و چند دانه از مغزیجات را کف دستش گذاشتم و گفتم:
_ یه چیزی بخور و حاضر شو بریم گردش. بسه هرچی خوندی. یه استراحت به مغزت بده. بقیه ش بمونه برای بعد.
و با عجله او را زمین گذاشتم و اتاق را ترک کردم. ماندنم بیش از آن جایز نبود.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_ونهم خودم را کنارش کشیدم و سرش را بالا آوردم. چقدر خو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهلم
حوریا به جبران گردش و خوش گذرانی دیروز، دستی به خانه ی حسام کشیده بود. ناهار را هم آماده کرده بود. می دانست حسام غذای خانگی دوست دارد و این مدت غذاهای بیرون را زیاد خورده. خانه بوی گل می داد و عطر غذا هر مرد گرسنه ای را از پا در می آورد. لباسهایش بوی پیاز داغ و غذا گرفته بود. نگاهی به ساعت انداخت. چیزی به بازگشت حسام نمانده بود. از فرصت استفاده کرد که در نبود او به حمام برود. وسایلش را برداشت و با عجله راهی حمام شد. حوله ی قدی را هم به چوب رختی آویزان کرد و دوشی عجله ای گرفت. صدای ریزش آب نمی گذاشت بفهمد حسام برگشته یا نه... و حسام برگشته بود. کلید را که به در انداخت متوجه صدای دوش حمام شد. چشم توی خانه چرخاند و جز تمیزی و مرتبی خانه، چیزی ندید. بوی غذا مستش کرد. سری به قابلمه ی خورش قورمه سبزی کشید و عمیق عطر غذا را بو کشید. می دانست حوریا حمام رفته. به اتاق بقلی سر کشید و لباسهای حوریا را دید که آماده کرده بعد از حمام بپوشد. مطمئن شد حوریا فقط حوله را به حمام برده. نمی خواست او را معذب کند. با عجله به اتاق خودش رفت و در را بست که حوریا راحت به اتاق بقلی برود. حوریا که دوشش تمام شد با عجله حوله را پوشید. از سر و صورتش آب چکه می کرد و موهای خیسش دور شانه، روی حوله اش ریخته بود. در حال بستن کمربند حوله، آرام در حمام را باز کرد و سرکی کشید. به خیال اینکه حسام نیامده از حمام خارج شد که گوشی حسام روی اُپن آشپزخانه زنگ خورد. حسام با عجله از اتاقش بیرون پرید که گوشی اش را بقاپد و خفه اش کند و در یک لحظه با حوریا مواجه شد. حوریا شوکه و حسام بهت زده به او خیره شده بود. آب از صورتش می چکید و حسام محو خیسی ابرو و مژه های حوریا که به هم چسبیده و گونه و لبهایی که از گرمای حمام قرمز شده بودند. درست مثل دختربچه ای بی دست و پا که مادرش او را از حمام بیرون فرستاده یک نفر لباس تنش کند، پلک می زد. حوریا به اتاق بقلی فرار کرد و حسام بی خیال گوشی اش به سمت یخچال رفت که لیوانی آب بخورد. حوریا پشت در نشسته بود و چند ضربه به سرش زد. نمی دانست به چه رویی با حسام مواجه شود. حسام لیوان اول آب یخ را سر کشید که بی هوا بطری را برداشت و به سمت دهانش برد. آنقدر با حرص و عجله آب خورد که از دو طرف لبش، آب سرریز شد روی تیشرت تنش و جلوی سینه اش خیس شد. چند بار از آشپزخانه بیرون آمد و دوباره سراغ یخچال و بطری آب رفت. باید به خودش مسلط می شد و عادی جلوه می کرد وگرنه با این حجم از خجالتِ حوریا، دیگر از آن اتاق بیرون نمی آمد. میز را چید و از همان آشپزخانه حوریا را صدا زد.
_ خانومم... دارم از گرسنگی پس میفتم. با این بوی قرمه سبزی میخوای قاتلم بشی؟ بیا دیگه.
چند لحظه بعد صدای باز شدن در، توجه حسام را جلب کرد. حوریا با پیراهن بلند و روسری سر میز نشست و با نگاهش بشقاب را سوراخ می کرد. حسام به پیشانی اش زد و گفت:
_ ای داد بیداد... ویندوزت پریده یا ریسیت کارخانه شدی؟ بازم برگشتی سر خان اول که...
حوریا از این حرف خنده اش گرفته بود خودش هم نمی دانست با پوشیدن این لباسها به جای بلوز و شلواری که کنار گذاشته بود چه چیز را می خواست عوض کند. حسام بلند شد و روسری را از سرش برداشت و گفت:
_ من محرمم بهت. حجابت بمونه برای نامحرم... باشه دختر حاجی؟ حالا بی زحمت غذا رو بکش که دیگه دارم تلف میشم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
بی تاب حرم شدم، خبر داری که؟!🥲
بگذار که در صحن قدم بگذارم 👣
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦