•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
بہ چَشمانت بگو هر صُبح
طلوع جانِ من باشند 🌅
چہ زیبا مےشَود روزَم
اگر خورشید مَن باشے ☀️
💌 صبحتون به عشق ☕️
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
✨ به تمام تازه چادری ها بگویید فقط نگاه
یك بانو برایتان مهم باشد ...✋🏻
آن هــم نگاه مادرانه حضرت زهرا (سلامالله)
به چادری که درسر دارے...
بگویید :
فقط به رضایت بانویی فكر كنند
كه خدا او را سیدة النساء العالمین معرفی كرده و رضایتش شاخص رضایت خداوند است 🥰
و به حضرت زهرا (س) بگویند :
که نگاه و لبخندشان را برندارند از روی زندگیشان ...
اطرافیان به زودی ، عطر حضرت زهرا(سلامالله)
را حس خواهند کرد 🍃
و دلهای سختشان، نرم و مهربان خواهد شد به یقین .
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#من_زهراییم
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 تصویری قدیمی (رنگی شده)
از سنگ مزار اصلی حضرت امام رضا(ع) در
سرداب مطهر حرم و زیارت مرحوم حاج آقا
حسین طباطبایی قمی
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
💕🦋💕
⛔️ خانوم عزیز !!
این رفتارها باعث سرد شدن شوهرت میشه 😢
❣رفتار تحکمآمیز زن با شوهر
❣سرزنش کردن مرد توسط زن
❣بیتوجهی زن به رابطهی زناشویی
❣توجه بیشتر زن به خانوادهی پدری خود
❣تمرکز بیش از حد زن بر روی فرزندان و یا دوستان
❣وقتی زن مانند یک مادر با همسرش رفتار میکند
❣وقتی زن بذر شک و تردید را در ابتدای رابطه میکارد
❣زنانی که به کار و مادیات بیشتر اهمیت میدهند
#همسرداری 👩❤️👨
#سیاست_های_زنونه 🙈
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
enc_16648839340944158826825.mp3
4.86M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
رفیقش مۍگفت'':
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابهاومۍدهند📖''
ونورۍهمبرایخوانندهآیاتقرآن
فرستادهمۍشود..✨''
#شهیدمحسنحججی
ـ
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند...
چنین نیز هم نخواهد ماند💙☂
- حافظ
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوپنجاهویکم هم حسابی تعجب کرده بودیم و هم خیلی شر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوپنجاهودوم
همونطور که راه می افتادیم و وارد کوچه میشدیم پرسیدم: اصلا استراحت کردید؟
خستگیتون در رفت؟
لبخند شیرینی زد: آره بابا
وقت واسه خستگی در کردن همیشه هست
الان وقت راه رفتنه
به ژانت که با دقت از خرمای روی نخلی عکس میگرفت اشاره کرد:
وایسا رفیقت عقب نمونه
بقیه کمی جلوتر در حرکت بودن و ما ایستاده به انتظار ژانت
راه که افتاد با دیدنمون گفت: چیزی شده؟
منتظر من نشید من خودمو بهتون میرسونم
رضا با همون حالت محجوب همیشگی جواب داد:
شما اینجا غریبید جایی رو نمیشناسید لطفا اگر خواستید بایستید به ما بگید منتظرتون وایسیم اگر خدای نکرده گممون کنید
ادامه نداد و راه افتاد
ژانت با لبخند ریزی رو به من لب زد: چه داداش نگرانی داری!
_نگران نیست مواظبه!
راستی ژانت عکسایی که میگیری، با ذکر نام خودت راضی هستی توی آلبوم اربعین منتشر بشه؟
صورتش رو جمع کرد: توی چی؟
_آلبوم اربعین یه نمایشگاهه که چند تا از دوستای رضا هرسال کار میکنن نشریه اش هم چاپ میشه کانال مجازی هم داره
عکسای اینجوری خیلی به دردشون میخوره
خصوصا عکسای تو که حرفه ای هستن
فوری گفت: حتما با کمال میل همه عکسها مال شما فقط با این شرط که اسمی از من نباشه چون میترسم بعدا اونجا به مشکل بخورم
به هر حال ممکنه دیگه...
_باشه عزیزم پس من شرطت رو میگم بهش
حالا یکم سریعتر بیا برسیم به بقیه
...
خسته و از نفس افتاده کنار جدول زیر عمود نشست و پاهاش رو دراز کرد:
دیگه نمیتونم با این کفش راه بیام
پاره شده پام روی آسفالت کشیده میشه!
کتایون با دقت نگاهی به کفش و بعد به پاش انداخت:
آخه این چیه تو پات کردی واسه پیاده روی
اصلا حواسم به کفشت نبود!
کتونیش رو از پا درآورد و جلوی ژانت گذاشت: بپوش
ژانت امتناع کرد: لازم نیست من خودم یه کاری میکنم
_خب منم یه کاری میکنم دیگه تو اینو بپوش
پات زخمیه این کتونی راحته بپوش بیخود چونه نزن
به صحنه زیبای ایثار میان این دو رفیق خیره شده بودم که کتایون پرسید: چیه عین نور افکن وایسادی بالا سرمون
خندیدم: داشتم به صفات نوظهورت نگاه میکردم!
طلبکار گفت: من همیشه بخشنده بودم!
_آره ولی نه این مدلی
تو همیشه یه پولی میدادی برای کمک
اما اینجا که پولت بدرد نمبخوره رفاهت رو دادی برای کمک
یعنی خودت از اون نعمت گذشتی بخاطر دیگری
این درجه بالاتریه نسبت به بخشندگی که ما بهش میگیم ایثار
ژانت گیج گفت: شما باید توی هر موقعیتی فارسی حرف بزنید و منو حرص بدید؟
دستهام رو به حالت تسلیم بلند کردم: ببخشید
ببخشید
رضوان نگاهی به لاشه کتونی پاره ژانت انداخت و رو به کتایون گفت:
حالا چی میخوای بپوشی؟
_اگر آقاداداشت تشریف بیاره از چمدونم کفشمو برمیدارم
رضوان به شوخی پشت چشمی نازک کرد: آقاداداشم نوکر سرکار الیه نیستا!
کتایون ریز خندید: حالا
رضوان مشتی به بازوش زد ولی قبل از اینکه دهن باز کنه ژانت با تهدید گفت:
یک کلمه دیگه فارسی حرف بزنید همتونو میکشم!
با خنده به این جو صمیمی حاکم بر اثر این آشنایی چند روزه نگاه میکردم و حظ میبردم
کاش میشد همیشگی باشه
اما افسوس که...
از دور اول چرخ و بعد راکب و همراهانش که همانا احسان و رضا و حسین باشن پیداشون شد
عجیب اینکه برعکس هربار سبحان و حنانه دیر کرده بودن و گروه آخر بودن
نزدیکتر که شدن کتایون رو به احسان گفت: میشه لطف کنید اون چمدون رو بهم بدید؟
احسان متعجب گفت: الان؟
اجازه بدید نیم ساعت دیگه میرسیم موکبی که میخوایم امشب بخوابیم
اونجا بازش کنم اینجا که نمیشه
کتایون فوری گفت: آخه من تا اونجا چکار کنم!
احسان نگاه گنگش رو بین من و رضا چرخوند و من شرح ما وقع دادم
همین که دست احسان رفت برای باز کردن بار رضا مچ دستش رو گرفت:
نمیخواد داداش اینجا سخته بذار برسیم موکب اونجا بازش کن
آبجی جان
شما کتونی تو بده به خانوم
نشستم و بی هیچ سوالی کتونی هام رو در آوردم و مقابل کتی گذاشتم ولی نپوشید
بجاش پرسید: پس خودت چی؟
رضا کتونی هاش رو از پا در آورد و مقابلم روی زانو نشست: بیا خواهر اینا رو پات کن
این دو تا جورابم لول کن بزار پشت پات که لق نزنه تا برسیم موکب
اشاره ای به پاهای برهنه اش کردم: خودت چی؟
لبخندی زد: توفیق اجباری شد بقیه مسیرو اینجوری بریم
خودمم میخواستم اینکارو بکنم
ژانت با خجالت لبش رو به دندون گرفت: من واقعا شرمنده ام کاش اینجوری نمیشد
اصلا نمیدونم چرا پاره شد و...
رضا با همون لحن آرومش گفت: اشکالی نداره دشمنتون شرمنده راحت باشید
منم راحتم
بلند شد و چفیه ش رو از دور گردن پایین کشید و دور دست پیچید: احسان بریم موکب پارسالیه یا همون همیشگی؟!
احسان هم متفکر دستی به محاسنش کشید و جواب داد:
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوپنجاهوسوم
_به نظرم موکب پارسالیه برا خانوما راحتتره
رضا از دور برای سبحان و حنانه که دوشادوش هم نزدیک میشدن دست بلند کرد و با خنده رجز خوند:
حاجی خیلی به سرعتت مینازیدی چی شد؟
اینهمه ما رو کاشتی اینجا!
سبحان لبخندی زد:
هنوز درگیر زن و زندگی نشدی، یکه و یالغوزی!
خودتی و خودت
بیخود رجز نخون
برو هروقت مرد شدی بیا
راه افتادیم و رضا دستی به پشت سرش کشید و با صدایی که از خنده خش افتاده بود گفت:
تاهل چه ربطی به سرعت داره بیخود ناکار میکنی مومن
_ربطش اینه که وقتی حاج خانومت برای بار دهم هوس فلافل میکنه باید براش گیر بیاری وگرنه...
ولش کن من چی دارم میگم شما چه میفهمید این چیزا رو
پیرپسرای بی هنر آواره!
با خنده گفتم: حاج آقا گناه دارن انقد اذیتشون نکن
با خنده تسبیحش رو به شونه احسان کوبید:
اذیتشون میکنم عذب موندن تا این سن دختر عمو
اذیتشون نکنیم چکار میکنن؟
اینا که مثلا قشر مذهبی جامعه ان و داره سی سالشون میشه مجرد میچرخن برا خودشون
وای به حال بقیه
درد بی پولی و بی شغلی ام که ندارن
شما بپرس چه مرگشونه!
با لبخند لبم رو به دندون گرفتم: چی بگم والا
سبحان سر بلند کرد و نگاهی به چهره سربه زیر و مثلا خجالت کشیده هر سه شون انداخت و بعد به حسین اشاره کرد:
اون که هیچی
باز یه عزمی کرده ولی روی خوش نمیبینه!
البته بازم مقصره ها
اینهمه بهش میگم خب قحط النسا که نیست برو یه دختر بدرد بخور پیدا کن گوشش بدهکار نیست
رضوان با خجالت خودش رو بین من و کتایون پنهان کرد و آهسته خط و نشان کشید: خفه ت میکنم سبحان
صبر کن
ولی سبحان همچنان ادامه میداد:
ولی مثلا الان این داداش ما رو بپرس تا این سن رسیدی چرا یه خواستگاری نرفتی؟
دنبال چی هستی؟ اربعین هم میای؟
ای اربعین به کمرت بزنه!
جمع خندید و احسان مشت محکمی به بازوی رضا زد:
خدا بگم چکارت کنه باز سردرد دل این حاجی رو باز کردی!
سبحان دوباره از من پرسید: یا همین قل جنابعالی
این چشه که زن نمیگیره؟
منتظر چیه؟
سری تکان دادم: والا چی بگم دل ما هم خونه از دستش
با نگاه رضا دلم هری ریخت
نگران از اینکه الان کسی ذهنش معطوف من بشه و حرفی زده بشه به تقلا افتادم تا بحث رو عوض کنم:
حاج آقا شما براشون دعا کنید سرعقل بیان!
میگم الان استراحت کنیم تا دو
بعد راه بیفتیم کی میرسیم کربلا ان شاالله؟
رضا جواب داد:
ان شاالله بی حرف پیش حول و هوش ۱۰ صبح باید برسیم
میدونید که فردا شب شب اربعینه و کربلا غلغله
حرم که اصلا هیچی
اگر بخوایم بریم زیارت باید قبل غروب بریم
سری تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم اما با کتایون که با خنده تند تند جملات بین ما رو برای ژانت ترجمه میکرد چشم تو چشم شدم و با نگاه بهم فهموند از علت پریشانیم آگاهه
یعنی بقیه هم متوجهش شدن؟!
...
روشنایی کم کم قدم به افق این جاده ی خاکی میگذاشت و هوا از سردی به گرمی تعدیل میش
مقابل موکبی به فتوای حاجی ایستادیم و صبحانه خوردیم
تخم مرغ پخته و چای خیلی شیرین و نان و پنیر
روی فرش های پهن شده زیر آسمان خدا
چه حس جذابی بود
چه حس نو و بدیعی بود
رضا میپرسید "موکب اونطرف جاده حلیم میدن کسی میخوره براش بگیرم؟"
و ما راضی از نان و پنیر و تخم مرغ و چای خیلی شیرین میگفتیم "نه"
صبحانه که صرف شد سبحان اشاره ای به ساختمان پشت این فرشها کرد: یه ساعت اینجا بخوابیم خستگیمون دربره
بعد راه بیفتیم
دیگه چیزی نمونده به کربلا
قبل ظهر وارد بشیم خیلی خوبه تا قبل شلوغی خودمونو برسونیم خونه ی سید اسد
نگاه متعجب ما رو که دید توضیح داد: سید اسد رفیق کربلایی منه
ما کلا هربار بیایم کربلا میریم اونجا
حالا اگر مشکل ندارید بریم داخل استراحت، ساعت هفت و نیم همه بیرون باشن که دیگه یه نفس تا خود کربلا بریم ان شاالله
جمعیت کوچکمون ان شااللهی گفت و وارد فضای کوچک اتاقک روبرومون شدیم و هنوز تن رو زمین نگذاشته خواب شیرین بغلمون گرفت
از جذابیتهای این سفر همینه که اونقدر کم استراحت میکنی که استراحت شیرین میشه و لذت بیشتری ازش میبری!
و دیگه بجای از این پهلو به اون پهلو غلتیدن و فکر و خیال هنوز روی رختخواب رو زیارت نکرده میری که رفته باشی
...
هرچه به کربلا نزدیکتر میشدیم حسی توامان از حرارت و نشاط زیر پوستم میدوید و گاهی با هیجان به اوج میرسید
کم کم جمعیت متراکم تر میشد و هروله و سینه زنی دسته جمعی، زیبایی این رود خروشان رو دو چندان میکرد
قبل از بلند شدن کامل آفتاب از جاده پر دار و درخت منتهی به کربلا گذشتیم اما قبل از ورود به سفارش رضا آقایون با دستهای گره کرده دور خانمها حلقه زدن و ما با این حصار وارد سیل جمعیت شدیم تا هم رو گم نکنیم و با نامحرمی برخورد نکنیم
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
هر وقت آمدم به
صحن و سرات، دیدم👀
هر گوشه حرم داشت
تسکین برای غمها❤️
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
حوشِل سُدهم؟👀
دَلاله بِلَم مِمونی😁
خِلسَم لو هم با خودم میبَلَم 🧸
نَژَلتون شیه؟🙃
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
'طـــو' اَبَدو یِک روزِ مَنی•💍
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•💚 با لبِ او
چه خوش بُوَد😌
گفت و شنید و ماجرا📝
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1932»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌸𓆪•