عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوهفتادودوم آقاجون پشت دست زد و رضوان را بغل کرد: ت
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهفتادوسوم
دستم رو پشت کمر ژانت و بعد کتایون گذاشتم و به داخل هُل دادم: بفرمایید خوش آمدید
خواهشا اینجا راحت باشید اتاق خودتونه
این تخت کشوییه از زیر بازش کنید دو نفره میشه
من و رضوان میریم اتاق رضا یکم خستگی در کنیم بهتون سر میزنیم
خواستید دوش بگیرید همین طبقه حمام هست کس دیگه ای هم ازش استفاده نمیکنه راحت باشید
کتایون هنوز معذب بود:
_ولی کاش اصرار نمیکردی میذاشتی...
رو به داخل هولش دادم:
_برو تو اصلا روی خوش به شما نیومده
در رو بستم و با لبخند همراه با رضوان چند قدم کوتاه فاصله بین اتاق ها رو طی کردیم و وارد اتاق رضا شدیم...
...
با تکان های دست رضوان از خواب بیدار شدم:
_چی شد تو که گفتی برسم خونه دیگه نمیخوابم؟
نگاهی به تاریکی هوا از گوشه پنجره انداختم و گیج پرسیدم: ساعت چنده؟
_هشت و نیم
راست نشستم: چطور اینهمه وقت خوابیدم؟
تازه یادم به مهمان ها افتاد: وای بچه ها! اینهمه وقت تنها موندن؟
_نترس من رفتم بهشون سر زدم
فکر کردی منم مثل خودت خوابم زمستونیه؟
نفس عمیقی کشیدم و با لذت توی اتاق رضا بین زوایا و وسایل چشم چرخوندم:
_تو چه میدونی بعد سه سال خواب توی خونه ی خودت چه لذتی داره!
لبخندی زد و دستم رو کشید تا بلند شم:
خیلی خب خوش اومدی
حالا باقی لذتتو آخر شب ببر علی الحساب پاشو یه نمازی به کمرت بزن که دیگه بریم شام
رفیقاتم صدا کن!
بعد از نماز از در اتاق بیرون رفتم
با چند قدم کوتاه جلوی در اتاق خودم رسیدم و تقه ای بهش زدم
طولی نکشید که در باز شد و ژانت بین چارچوب با لبخند سلام کرد
بی هوا یاد اولین باری افتادم که در رو به روم باز کرد
یک سال پیش
توی پانسیون
چقدر توی این یکسال همه چیز فرق کرده بود
لبخندی به لبخندش زدم : تو رو خدا ببخشید تنها موندید خواب رفتم!
کتایون هم بهش پیوست: سلام خوشخواب
اشکالی نداره دختر عموت جورتو کشید!
اینبار میبخشمت!
پشت چشمی نازک کردم: با جنابعالی نبودم!
بیاید بریم پایین شام
کتایون فوری جواب داد: من که گرسنه نیستم شام نمیخورم ژانت رو نمیدونم!
نگاهی به قیافه ناچار ژانت انداختم و با خنده از اتاق بیرونشون کشیدم
_بیاید بریم بابا از بعد ناهار چیزی نخوردید شما هم تعارف کردن رو یاد گرفتیدا!
کسی نیست که خجالت میکشید خودمونیم دیگه
کتایون با خنده گفت: آخه خودتون خیلی زیادید!
رضوان همون طور که در اتاق رضا رو میبست با خنده گفت: بگو ماشاالله!
ولی الان کسی اینجا نیست فقط عمو زن عمو
بقیه خونه مان
ژانت هم طرف ما بود: کتی میگم نکنه اگر نریم ناراحت بشن؟
حالا بریم اگر سیری چیزی نخور
ممکنه به مامانش اینا بربخوره!
کتایون ناچار سر تکان داد: از دست شما
باشه ولی فقط همین امشب اونم برای اینکه کسی ناراحت نشه ولی اگر قراره یکی دو هفته اینجا بمونیم واقعا راحت نیستم ترجیح میدیم یه حاضری بگیریم و تو اتاق بخوریم!
گفتم: حالا تو یه بار دستپخت حاج خانوم ما رو بخور بعد اگر تونستی برو حاضری بخور!
ولی باشه اگر معذبید من بعد غذاتونو براتون میارم بالا
از پله ها پایین رفتیم و از کنار آشپزخانه وارد پذیرایی شدیم
سفره پهن بود و زوج نازنین و عزیزدل من دور سفره نشسته
آقاجون توی جاش نیم خیز شد و با دست به سفره اشاره کرد: بسم الله
به ترتیب بخش خالی کنار سفره رو پر کردیم و کتایون با خجالت کمتری نسبت به ژانت تشکر کرد: ببخشید خیلی مزاحم شدیم
مامان فوری جواب داد: این چه حرفیه راحت باشید
آقاجون هم با خوشحالی گفت: خوبه دیگه یه پسر دادیم سه تا دختر گرفتیم!
خان داداش ضرر کرد
ژانت گنگ تماشاش میکرد تا بالاخره کتایون از خنده فارغ شد و براش ترجمه کرد
اونوقت راضی شد خجالت رو کنار بگذاره و با لبخند ملیحی تشکر کرد
دلمه های برگ موی مامان و سفره قلمکار کوچیکش هر سیری رو به اشتها می آورد چه برسه به کتایون که فقط اظهار سیری میکرد
ژانت با تعجب کمی بین کتایون که گفته بود میل به شام نداره و کمی بین سفره چشم میچرخوند و ریز ریز لقمه های کوچیکش رو میجوید
و من خوشحال و راضی دلمه میخوردم و به حرفهای مامان گوش میدادم:
_غذای سبک درست کردم که تعارف نکنید و راحت باشید
سفره ما چند قلم و شلوغ نیست اما غذاش گرمه وجود مهمون هم خیلی برامون عزیزه
شنیدم از رضوان جون که گفتید نمیخواید با ما غذا بخورید!
خیلی ناراحت شدم...
کتایون فوری آخرین لقمه رو فرو داد و گفت: نه تو رو خدا ناراحت نشید ما برای اینکه شما هم راحتتر باشید و مزاحمت کمتر باشه...
مامان قاطع حرفش رو قطع کرد:
مزاحمت یعنی چی دخترم!
گفتم که راحت باشید اینجا خونه خودتونه
حالا شماره تلفن مادرت رو هم بده زنگ بزنم برای فردا ناهار دعوتش کنم
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهفتادوچهارم
کتایون با چشم های گرد شده گفت: اینجا؟ نه من قرار میذارم میبینمش نیازی به زحمت شما نیست!
و بعد با چشم غره از رضوان که با سرعتی باورنکردنی اطلاعات منتقل کرده بود تشکر کرد!
مامان جدی تر از قبل گفت:
_غیر ممکنه
من سعادت آشنایی با ایشون و دیدن لحظه دیدار یه مادر و دختر ببرای اولین بار رو از دست نمیدم!
شماره اش رو بده ضحی که همین امشب زنگ بزنم دعوتش کنم حتما طفلی دل تو دلش نیست
با لبخند و چشم و ابرو به کتایون اشاره کردم که حریفش نمیشی و بجاش جواب دادم:
باشه چشم
حالا شامتونو بخورید از دهن افتاد
...
مامان مصمم بود و مقاومت کتایون فایده ای نداشت
پس شماره رو به من داد تا بهش برسونم
من هم همین کار رو کردم و همگی با هم روی پله ها فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی مادرها به کجا میرسه!
از جملات پینگ پنگی و کوتاه مامان چیزی دستگیرمون نشد اما همین که اون تماس قطع شد گوشی کتایون به صدا در اومد و مادرش پشت خط بود
همونطور که برمیگشتیم به اتاقهامون کتایون جواب داد و مشغول صحبت شد
آهسته و با پانتومیم ازشون خداخافظی کردیم و وارد اتاق شدیم
رو به رضوان گفتم:
زود بخوابیم که زودم بیدار شیم
فردا مهمون داریم
منم مثل مامان خیلی مشتاق دیدن این صحنه ام!
رضوان هم با هیجان تایید کرد:
آره واقعا چه شود
کتایون تظاهر میکنه آرومه و براش مهم نیست ولی خیلی اضطراب داره
البته حقم داره!
...
طول اتاق رو از چپ به راست و از راست به چپ طی میکرد و با خودش حرف میزد
هیچ کدوم چشم ازش برنمی داشتیم تا اینکه بالاخره صبر خودم تمام شد:
_بابا بگیر بشین سرمون گیج رفت!
چه خبرته
البته خب میدونستم چه خبره و بابت آشفتگی هم واقعا محق بود اما باید کمکش میکردم به خودش مسلط باشه:
_بگیر بشین الان میاد خب
کتایون با عجز عجیبی به صورتم چشم دوخت: خیلی اضطراب دارم
_بیا اینجا بشین
حرف گوش کن کنارم روی تخت نشست
دستهاش رو توی دست گرفتم: چشمهات رو ببند
تکرار کن؛
الا بذکر الله تطمئن القلوب
چندین بار این ذکر رو تکرار کرد و بعد پرسیدم: خب بهتر شدی؟
سری تکون داد: یکم
خیلی هیجان دارم
رضوان که تا این لحظه ساکت بهمون خیره شده بود به زبان اومد:
خب طبیعیه عزیز دلم منم الان هیجان زده ام چه برسه به تو
ولی باید به خودت مسلط باشی
الحمد الله این یه هیجان مثبته
پس سعی کن خوشحالیت رو به اضطرابت غلبه بدی
به این فکر کن که الان میخوای مامانت رو ببینی
چه اتفاقی از این بهتر
ژانت هم تصمیم گرفت مشارکت داشته باشه:
_کتی به نظر من تو الان خوشبخت ترین آدم دنیایی
این خوشحالی رو با ترس از دست نده
وقتی دیدیش خجالت نکش
محکم بغلش کن... باشه؟
ژانت اونقدر حسرت زده خواهش کرد که کتایون قدر این دیدار رو بیش از پیش بفهمه و با تکان سر خواهشش رو اجابت کنه
اما همین که صدای زنگ در بلند شد هرچه ما سه نفر با ناز و نوازش رشته بودیم یکجا پنبه شد
کتایون با هول و ولایی که هیچ ازش سراغ نداشتم از جا بلند شد و رنگ پریده گفت:
نه من نمیتونم...
از رضوان خواستم برای خوش آمد به مادرش پایین بره و کنار مادر و زن عمو بمونه تا من کتایون رو آروم کنم و با خودم بیارم
بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا همین بود!
خیلی طول کشید اما بالاخره با سلام و صلوات و ناز و نوازش و توبیخ و تشر با خودم همراهش کردم و در حالی که به همراه ژانت محاصره اش کرده بودیم از پله ها پایین رفتیم
روی پله چهارم یا پنجم بود که صدای مادرش در جواب سوال مادرم توی پذیرایی پیچید و قدم کتایون روی هوا خشک شد:
_نه ولی سعی خودمو میکنم
کتایون کجاست؟ نمیخواد بیاد؟
لحنش به حدی درمانده و منتظر بود که با فشار دست کتایون رو برای قدم بعدی با خودم همراه کردم اما حس میکردم دستش هر لحظه توی دستم سردتر و سردتر میشه
پله ها که به پایان رسید چشمهای کتایون بسته شد
حالا تپش قلب من هم بالا رفته بود ولی حال ژانت از همه دیدنی تر بود
صورت معصومش غرق اشک بود
سیما، مادر کتایون با دیدنش بی اراده قیام کرد و چند قدم کوتاه برداشت ولی متوقف شد
انگار پاهاش بیشتر از این نمیکشید
بجای پا از حنجره کمک گرفت و نالید:
کتایونِ من...
و صورتش خیس شد
از آهنگ صداش کتایون چشم باز کرد و توی چند قدمیش ایستاد و ما رو هم مجبور به توقف کرد
چشم در چشم هم چنان اشک میریختن که تمام حضار رو محو این صحنه کرده بودن و ناچار به همراهی
ما هم پا به پای اونها اشک میریختیم
مراسم معارفه چشمهای خیس اونقدر به طول انجامید که ناچار به دخالت و پادرمیانی شدم
رو به کتایون آهسته گفتم:
نمیخوای بری جلو؟
اما کتایون انگار متوجه معنای کلامم نشده باشه نگاه گنگ و کوتاهی به من انداخت و باز به مادرش خیره شد
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
بختی من تهنام میدَن بُیُو
با علوستات باژی بُتن.😢°
من علوست نوموخوام 😔°
اونم سَبیه هم.😒°
من داداسی موخوام. 😍°
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
Hᴀᴠɪɴɢ ʏᴏᴜ ᴡᴀs ᴛʜᴇ ʙɪɢɢᴇsᴛ ᴄʜᴀɴᴄᴇ ᴏғ ᴍʏ ʟɪғᴇ
داشتَن ط بزُرگترین شانس زندگی من بود !✨🌚
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌱 تو را با جان نمیخواهم
که روزی میشود فانی⌛️
⃟ ⃟•💗 تو را در جان دل جویم
که تا روز ابد باشی😌
هما کشتگر ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1944»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
كمى طلوعِ آفتاب 🌅
كمى چاى داغ ☕️
كمى نسيمِ صبحگاهى 🌬
و بسيارى تو...♥️
مَگر من جُز اين چه میخواهم...؟ ◠◡◠
صبح زیباتون بهخیر 🪴✨
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
✍ امــام رضا عليه السلام:
عبادت به فراوانۍ روزه و نماز نيست بلڪه عبادت به بسيار انديشيدن در ڪار خداوند است
📚تحف العقول صفحه۴۴۲
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
خنده:
راستش
یکی دو جلسه اول، وقتی میخندید،
منم ناخوادگاه خندهم میگرفت... 😅
اما بعداً به فکر فرو رفتم... 😶
این خندهها یعنی چی!!! 😕
توی جلسات خواستگاری
گاهی پیش میاد که طرف مقابل
زیاد میخنده و این
😯 ما رو فکر فرو میبره...
اما خنده خواستگار چه معناهایی میتونه داشته باشه...؟ 😃
❤ #یک. خوشحال بودن
ممکنه خوشحال بودن فرد از
شرایطی که پیش اومده و مثلا
خواستگاری از شما، یعنی پیدا کردن
گزینه مناسب برای ازدواج،
او رو ناخوداگاه به خنده وادار کرده
❤ #دو. تمسخر یا جدی نگرفتن خواستگاری
بعضیها موضوع خواستگاری رو
جدی نمیگیرن یا حتی در حالت
نامناسبش، قصد تمسخر افراد رو
دارند و این موضوع با خندههای
بی دلیل پیدر پی اونها همراه میشه
❤ #سه. خود رو خوشرو معرفی کردن
بعضیها برای اینکه خودشون رو
خوشاخلاق و معاشرتدوست
نشون بدن، بیشتر از حد معمول
میخندن و قصد دارند در طرف
مقابل حس خوب مثبت ایجاد کنند
❤ #چهار. عدم تعادل روحی
خندههای بی دلیل و نامناسب،
میتونه نشونه عدم تعادل روحی
فرد و نرمال نبودن او باشه و البته
این نشونه معمولا با نشونههای دیگه
مثل حرفهای نامناسب و رفتارهای
نامتعادل دیگه بروز پیدا میکنه
❤ #پنج. خجالت
خجالت توی افراد مختلف، میتونه
نشونههای مختلفی داشته باشه که
یکی از اونها، خندیدنه
یعنی فرد، وقتی خجالت میکشه
ناخوداگاه میخنده و البته، این
موضوع، خوشایند خود او نیست . .
#خنده_نشونه_چه_چیزای_دیگه_میتونه_باشه ؟😃
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
💠 آزادی در اسلام...اصلا من میخوام لخت بگردم، به تو چه؟
#شهیدبهشتی
#حجاب
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 لباس همسان
گردشگر خارجی در
مسجد نصیرالملک شیراز
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 یه بار خونه مادرشوهرم بودیم
خاله نامزدمم اونجا بود روبروم نشسته بود؛
من سرم پایین بود، قبلش داشتیم با هم
حرف میزدیم؛ بعد یهو گفت تازه بیدار شدی؟
گفتم نه خیلی وقته گفت صبحونه خوردی؟
گفتم آره بابا ناهارم خوردیم! گفت باشه پس
خدافظ؛ سرمو بلند کردم دیدم داشته با تلفن
حرف میزده با پسرش که خونه بوده😃
ینی قیافه مادرشوهر و خواهر شوهرم دیدنی
بود نمیدونستن بخندن یا گریه کنن از سوتیم
آخه بگو اون همه آدم تو چرا جواب میدی🤣
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 702 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪
اهلا_۲۰۲۳_۱۰_۰۳_۱۶_۵۴_۵۶_۱۰۲.mp3
29.03M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
مسئولیتِ قانونی شُما تربیت
نسلها با درس هایی از کربلاست :)
#شهیدسیدعبـٰاسموسوی
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
لبخند خدا گوارای وجودتون :)🌙
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوهفتادوچهارم کتایون با چشم های گرد شده گفت: اینجا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهفتادوپنجم
اینبار مادرش زودتر به خودش اومد و این فاصله چند قدمی رو پر کرد
بازو هاش رو از دستان من و ژانت بیرون کشید و محکم در آغوشش گرفت
من و ژانت تنهاشون گذاشتیم و با رضوان به سمت دیگه پذیرایی رفتیم
مادر و زن عمو هم به بهانه ی سر زن به غذا به آشپزخانه کوچ کردن تا مادر و دختر یکم با هم تنها باشن
هر سه طوری نشسته بودیم که به سمت دیگه سالن دید نداشتیم و با کنجکاوی به هم و به در و دیوار نگاه می انداختیم
رضوان برای اینکه حال و هوای ژانت عوض بشه سعی میکرد به حرفش بگیره اما اون ترجیح میداد ساکت باشه و فکر کنه
به همون چیزی که ما نمیخواستیم!
طوری بغ کرده بود که دل آدم از دیدنش کباب میشد!
به نظر می اومد این دیدار طولانی باشه پس باید به دنبال راهی برای سرگرم شدنِ نه فقط ژانت بلکه هممون میبودم
رو کردم به ژانت:
_میگم یادته یه داستان بهت معرفی کردم؟!
مردی در آینه
خیلی موضوعش خاصه
میخوای روزی چند صفحه بخونیم باهم؟!
ژانت فکری کرد و سرتکون داد:
_باشه
فقط درباره چیه؟!
_سرگذشت یه پلیس آمریکایی
_آها
آره خوبه بخون فقط مگه ترجمه ش رو داری؟!
_ترجمه میکنم برات
_حوصله رضوان سر نمیره؟!
رضوان لبخندی زد: نه عزیزم منم گوش میکنم
گوشیم رو برداشتم و فایل کتاب رو باز کردم
نگاهی به سطور انداختم و شروع به ترجمه کردم:
_《همیشه همینطوره
از یه جايی به بعد می بُری
و من خیلی وقت بود بريده بودم
صداش توی گوشم می پیچید
گنگ و مبهم
و هر چی واضح تر می شد بيشتر اعصابم رو بهم میریخت:
+ هي توم
با توئم توم
توماس
چشمات رو باز كن ديگه...》
***
تقریبا سی صفحه پیش رفته بودیم و غرق داستان بودیم که صدایی متوقفم کرد:
_ضحی جان عزیزم
مهمونمون دارن میرن
کلام مادر من و رضوان رو از جا بلند کرد و ژانت هم به تبعیت از ما ایستاد
با هم پیچ پذیرایی رو طی کردیم و جلوی در ورودی سیما خانوم رو گرفته در حال خداحافظی با مادر و زن عمو پیدا کردیم
و کتایون رو کمی دورتر ایستاده کنار مبلها با اخمی غلیظ
مبهوت از این خداحافظی غریبانه دست سیما رو گرفتم:
_چرا انقدر زود تشریف میبرید ناهار حاضره در خدمت بودیم...
لبخندی زد: ضحی جان من همیشه مدیونتم
ببخش ان شاالله تو فرصت دیگه ای بیشتر گپ میزنیم
و بعد با ژانت مشغول صحبت شد
گرفتگی و بغض صداش آزار دهنده بود
اگر چه قابل حدس بود که چه اتفاقی افتاده اما باز نگاه پراز سوالم رو به کتایون دوختم و با سر اشاره کردم برای بدرقه ی مادرش نزدیک بیاد
با اکراه چند قدم نزدیک شد که همین چند قدم دل مادرش رو گرم کرد تا دوباره بپرسه:
_عزیزم مطمئنی که...
ولی نگذاشت این امید واهی ادامه پیدا کنه: مطمئنم
بهت زنگ میزنم
سیمای طفلکی ناچار از در بیرون رفت و کتایون هم فوری به طرف پله ها رفت و به اتاقش برگشت
رو به ژانت خواهش کردم: میری پیشش تنها نباشه؟
من برم بیرون ببینم چه خبره!
ژانت به موافقت سر تکان داد و دنبال کتایون راه افتاد و من و رضوان به دنبال مادرهامون که برای بدرقه سیما بیرون رفته بودن وارد حیاط شدیم
خودم رو به سیما رسوندم و قبل از اینکه در رو باز کنه پرسیدم:
_مشکلی که پیش نیومده سیما خانوم؟!
_چی بگم
هرچی اصرار کردم بریم خونه خودمون، زیر بار نرفت
خواهرش خاله ش دخترخاله هاش همسرم، همه تو خونه منتظرن که ببیننش
ولی خب...
نمیاد دیگه
گفت قرار بذار بعدا جای دیگه همشونو میبینم بجز...
با ناراحتی سری تکان دادم تا از توضیح معافش کنم: اجازه بدید من باهاش صحبت میکنم
ان شاالله که حل میشه
_ممنون از لطفت دخترم ولی زیاد اذیتش نکن
من به همین دیدنشم راضی ام
مظلومیت از چشمهاش فواره میزد و قلبم رو به درد می آورد
لبخند محجوبی صورت گرفته ش رو از هم باز کرد
تازه چهره ش رو دقیقتر میدیدم
میانسالیِ کتایون بود انگار:
_خیلی خوشحالم که تنها نیست و پیش شماست
خدا خیرتون بده
رو به مامان باز بابت زحمت کتایون عذرخواست و با خداحافظی بیرون رفت
از کتایون کلافه بودم
و مامان مثل همیشه زودتر از همه فهمید و تشر زد:
_ضحی چیزی به کتایون نگی بهش بربخوره
اونم تو موقعیت خاصیه
سری تکان دادم و برگشتم داخل: سعی میکنم!
از پله ها بالا میرفتم و رضوان هم پشت سرم
تقه ای به در اتاقم زدم و بعد از چند لحظه بازش کردم
کتایون روی تخت نشسته بود و ژانت مقابل پاش روی زمین
دستهاش رو توی دست گرفته بود و آهسته باهاش حرف میزد
صورت کتایون به سرخی میزد وقتی به طرفم برگشت: رفت؟!
کلافه گفتم: بله رفت
اینهمه آدم میخواستن تو رو ببینن اونوقت...
_اگر شوهرش نبود میرفتم
ولی فقط برای دیدنشون
سیما میگه بیا پیش ما زندگی کن!
خب فعلا نمیتونم
_شوهرش چه هیزم تری به تو فروخته؟
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهفتادوششم
_ازش خوشم نمیاد آقاجون زوره؟!
_خب خوشت نیاد تحملش که میتونی بکنی!
بخاطر مادرت
اونم حق داره که ازت بخواد پیشش باشی تحقیر میشه وقتی دخترش توی شهر خودش بجای خونه مادرش میره جای دیگه
پلک کوبید و از جا بلند شد:
_من که از اول گفتم میریم هتل و مزاحم شما نمیشیم اینکه...
رضوان چشم غره ای به من رفت و فوری کتایون رو با فشاری که به شانه هاش وارد می کرد وادار به نشستن کرد:
_این چه حرفیه کتایون جون حرف ضحی اصلا این نیست بخدا
تو رو چشم ما جاداری ما از خدامونه تو اینجا باشی!
تو اگر خونه مامانت نری هیچ جای دیگه هم حق نداری بری!
دیگه از این حرفا نزن
تکیه به چارچوب در دادم و نگاه عاقل اندر سفیهی به صورت مغمومش انداختم:
_چرا خودتو به اون راه میزنی؟!
من چی میگم تو چی میگی!
من گفتم از اینجا بری؟
من مامانت نیستم که خودتو برام لوس کنیا دفعه بعدی میزنم لهت میکنم!
پشت کردم که از در خارج بشم اما صداش متوقفم کرد:
_حالا کجا میری؟!
بیا بگیر بشین
برگشتم و کنار رضوان روی زمین چنباتمه زدم.
ژانت با خواهش گفت:
_میشه دیگه فارسی حرف نزنید هیچی نمیفهمم!
آهسته روی پیشانی زدم: ببخشید
رضوان با همون لحن مراقب و دلسوزانه گفت:
_میشه بپرسم چرا از پدر خواهرت خوشت نمیاد؟!
کلافه گفت:
_چی بگم
رضوان من خیلی سخت بزرگ شدم
تنهای تنها
نه مادر بالا سرم بوده نه پدر
تا قبل از رسیدن به سن دانشگاه هیچ دوستی نداشتم!
نمیتونستم با هیچ کس ارتباط برقرار کنم
بعدشم خیلی کم!
حتی بخاطر فوبیای ذاتی که به حیوانات دارم پت هم نداشتم
اهل پارتی و سرگرمیهای معمول اونجا هم نبودم
اینهمه سال تنهایی باعث شده از همه عواملش منزجر باشم
همین که تونستم مادرم رو ببینم کلی با خودم کلنجار رفتم
پدرمم که میبینی
قیدش رو زدم
این آدمم از نظر من دلیل سرگرمی مادرمه که اینهمه سال دنبال من نگرده
وگرنه اگر ازدواج نمیکرد حتما دوباره می اومد سراغم!
سری به تاسف تکان دادم:
_چرا آسمون ریسمون میبافی
چه ربطی به اون بنده خدا داره؟
_فعلا نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم
یکم درکم کن!
ترجیح دادم این بحث رو تمومش کنم:
_رضوان بیا بریم سفره رو بندازیم
...
بعد از صرف ناهار دنبال بهانه ای بودم تا با مامان تنها بشم و حرف بزنیم
میخواستم عالم بی عمل نباشم و اون چیزی که به کتایون توصیه میکنم در نوع خودم بهش عمل کنم
اگر چه خیلی سختم بود اما بعد از دیدن اون مراسم معارفه احساس نیاز به سطح دیگه ای از رابطه مادر دختری که خیلی وقت بود جاش تو زندگیم خالی بود رو عمیقا حس میکردم
رضوان رو پیش بچه ها فرستادم و بعد از شستن ظرفها توی درگاه آشپزخونه ایستاده محو تماشای مادرم شدم که روی مبل رو به روی تلویزیون در حال تماشا و ایضا بافتن یک شال گردن گرم برای رضا بود
اونقدر نگاه حسرت زده و عاشقانه ام به طول انجامید که بالاخره سر بلند کرد و پرسید:
_چیه چیزی شده؟
جرئت پیدا کردم و چند قدمی جلو رفتم.
مقابل پاهاش روی زمین نشستم و به چشمهاش زل زدم
اشک توی چشمهام میلرزید اما فرود نمی اومد
با دیدن حالم بافتنیش رو کنار گذاشت و انگار هیچ مشکلی بینمون نباشه راحت پرسید:
چیزی شده؟
دستش رو گرفتم و مظلومانه پرسیدم:
_مامان... تو منو بخشیدی؟
یا بخاطر بقیه باهام حرف میزنی؟
پلک روی هم گذاشت:
_مگه میتونم نبخشمت!
درسته خیلی چیزا رو ازت انتظار نداشتم
اما بالاخره همه اشتباه میکنن مهم اینه که فهمیدی و اصلاح کردی
خدا میبخشه من کی باشم که نبخشم!
بعد از اون اتفاق تو خودت از ما فاصله گرفتی
منم فکر کردم به این فاصله و زمان احتیاج داری
حالا وقت رها شدن اون قطره اشک بود
خجالت یا غرور یا هرچیز دیگه ای مانع شده بود این سوال رو زودتر بپرسم و زودتر نفس راحتی بکشم
با خیال راحت اما دل پر روی پاهاش سر گذاشتم و مشغول نوازش موهام شد
دلم میخواست زمان بایسته و تا ابد این لحظه رو تماشا کنه
...
از شب نشینی منزل عمو و دیدن برادرها زودتر برگشتیم که بچه ها تنها نباشن
تقه ای به در اتاق زدم و وارد شدیم
کتایون که مشغول مطالعه بود عینک از روی چشم برداشت:
چقد زود برگشتید
بخاطر ما از دیدن خانواده ات صرف نظر نکن!
برگردیم افسوس میخوریا
_چشم
حالا اگر خوابتون میاد بریم
ژانت که رو به قبله روی سجاده ای که بهش داده بودم نشسته بود به سمتم برگشت:
_نه کجا برید
بیاید تو
رضوان هم پشت سرم وارد شد و با لبخند پرسید: الان چه نمازی میخونی ژانت؟!
لبخند عمیقی لبهاش رو از هم باز کرد:
_نمازِ همینجوری!
بهم آرامش میده
ضحی میشه خوندن اون کتاب رو ادامه بدی؟!
کتایون جویای موضوع شد و سربسته محتوای داستان رو تا اونجا که خونده بودیم تعریف کردم و باز مشغول خوندن شدم
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
کوچیکه قلبم
واسه این حس،
تا همیشه
قدِ تموم آسمونا
دوستت دارم❤️
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
اُب...🤔
عَیوسَتَم لو تِه بَلداستَم 👶🏻
تَفشای بابا ژونم لو هم پوسیدَم!😁
نیمیاین بِلیم بیلون؟🙃
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•👤 کس به چشمم
در نمی آيد👌
که گويم مثلِ اوست🌹
سعدی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1945»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
نمیدانم از نور آفتاب است یا از تو ،
فقط میدانم صبح بخیرهایت دنیای
مرا نورانی میکـند . . .😍🌻
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
🌸 امام حسن عسكرى سلاماللهعلیہ:
هر كس فردى را كه استحقاق ستايش ندارد، بستايد، خود را در جایگاه اتهام و بدگمانى قرار داده است 🔍
✍🏻 أعلام الدين - صفحهٔ ۳۱۳ 📚
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 اگر فکر کردید اینجا یک مسجد
در دبى يا مالزى يا سنگاپوره، باید بگیم
که اشتباه ميكنيد!
🕌 اینجا دیزنیلند توکیو، یکی از
پربازدیدترین پارکها در تمام دنیاست و
این بخش از پارک رو هم به بخاطر معمارى
زيباش به شکل یک مسجد ساختند.
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 یسری عموم عینک آفتابی زده بود
و پشته فرمون وارده تونل شده بود همشم نِق و میگفت یه چراغ نمیذارن اینجا کور شدیم الان به یکی بزنم مقصر کیه فلان بمان همه !؟مام اینجور نگاش میکردیم😐 یهو داداشم گفت عمو میخای عینکتو برداری کمر دماغت درد نگیره😐 عموم یهو😯 بخودش آمد که سوتی داده😆 باز گفت ای بابا همه
چی گرونه؛ هیچی سرجاش نی چه وضعشه!
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 703 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪
enc_16870253970300239701854.mp3
3.31M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
حقیقتِ “مُقَلِب القلوب” در عالم ،
امامحسینِ ؛ نگاه کنه بَرِت میگردونه :))
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
دعا کن؛ چون خدا میشنوه🌝🪴
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوهفتادوششم _ازش خوشم نمیاد آقاجون زوره؟! _خب خوش
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهفتادوهفتم
به صفحه ۳۹ که رسیدم رضوان از جا بلند شد:
_بچه ها من باید فردا برم مدرسه
میخوام یکم زودتر بخوابم
ژانت پرسید: شغل جالبی داری
چی درس میدی؟!
_ادبیات
_چه روزایی کلاس داری؟
_یکشنبه ها چهارشنبه ها و پنج شنبه ها
ژانت سری تکون داد:
_به نظرم کتایون هم خسته ست
باقی کتاب باشه برای بعد ضحی جون
ممنونم ازت
از جا بلند شدم: پس شب همگی به خیر
...
همونطور که ظرف ها رو توی سینک میگذاشتم و آب رو برای شستن شون باز، رو به رضوان پرسیدم:
_راستی این داداشت اینا نمیخوان یه سر به ما بزنن؟
دلم داره میره واسه این فسقلی میخوام ببینمش
لبخندی زد:
_دورش بگردم من
قبل اینکه ما برگردیم اومده بودن پیش مامان اینا
از دیروز رفتن مشهد
حالا برگردن سر میزنن احتمالا
لب برچیدم:
_خوش بحالشون
من که چهار ساله نتونستم برم
_اتفاقا رضا و احسانم فردا میرن
با ماشین میرن
متعجب اسکاچ رو کف زدم:
_وا پس چرا چیزی نگفتن
_کجا ببیننت که بگن تو که همش سرت با ژانت گرمه رضا طفلی میگفت ضحی بود و نبودش فرق نکرده نمیبینمش اصلا!
_چکار کنم کتی که صبح تا شب بیرونه با مامانش
منم ولش کنم غریبی میکنه
سری تکان داد:
_آره خب
من میرم بالا پیششون ظرفا رو شستی بیا
...
در اتاق رو باز کردم و وارد شدم:
_سلام
همونطور که جواب سلامها رو میشنیدم کنار رضوان نشستم و سرکی به گوشی کتایون توی دستش انداختم
عکس های جدیدش با خواهر و مادر و البته خاله و دخترخاله هاش رو داده بود تا رضوان ببینه
نگاهم رو از عکسها گرفتم:
_امروز کجا رفته بودید؟!
_دربند
خیلی خوش گذشت جاتون خالی
فردا و پس فردا جایی نمیرم
میمونم که از نذری بی نصیب نمونم!
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•