•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
بیقرارتر از مݩ بھ جهاݩـ🌍
هیچڪسے نیسٺـ💓!
ولیڪݩـ👇🏻
درگوشھے #آغوشتو آرامترینمـ😌!
#آشوبمآرامشمتویے🥰
#تقدیم_به_فرمانده_قلبم👮♂
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
ازتو بگذشتم و بگذاشت با دگران
رفتم از گوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمات و دگران وای به حال دگران🪴🌸
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
🗳 تجربه نزدیک به مرگ یک خانوم بی حجاب 🥶‼️
📕 کتاب آن سوی مرگ
#استاد_امینی_خواه🌱
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🏘 در یکی از روستاهای رومانی اتاقی بنام "طلاق آشتی" وجود داشت. زوجهایی که قصد طلاق داشتند باید دوهفته در آن با 1 تخت، 1 قاشق و 1بشقاب زندگی میکردند. طی 300 سال تنها 1 طلاق در این روستا ثبت شد!
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 بچهی فامیلمون دو تا عطسه کرد
مامانش گفت فردا نمیخواد بری مدرسه😒
اونوقت من آنفولانزای مرغی گرفته بودم،
مامانم میگفت اگه نری مدرسه تبدیل به
مرغ میشی🐔😄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 749 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هدفبدونبرنامهریزی
فقطیهرویاست . . .🐝🌼
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_هفتادوهشتم مادرم دستش را عقب کشید تا نبوسم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادونهم
آقاجان که برای نهار به خانه آمد تازه از بیماری محمد حسن خبر دار شد.
به اتاق محمد حسن رفت و در کنار او نهار خورد.
بعد از نهار آقاجان به بازار رفت و با چند صندوق میوه و کلی خرید برگشت
میوه ها را در حوض شستم و مادر هم مشغول سر و سامان دادن به بقیه خریدها شد.
دم عصر بود که احمد به خانه مان آمد تا مرا همراه خود به خانه پدرش ببرد.
احمد در ایوان کنار آقاجان نشست و من به مطبخ پیش مادرم رفتم و گفتم:
مادر جان ... میشه به آقاجان بگید به احمد آقا بگه برن؟
مادر کمر راست کرد و ایستاد. پرسید:
برای چی بره؟
_محمد حسن مریضه شمام دست تنهایی
تو این وضعیت خوبیت نداره من برم.
می مونم پیش تون کمک دست تون باشم.
صدای آقاجان از پشت سر غافلگیرم کرد که گفت:
لازم نیست باباجان
شما برو من خودم کمک مادرت هستم
سریع به سمت آقاجان برگشتم و سر به زیر ایستادم.
مادر هم گفت؛
نه مادرجان برو حاضر شو
یه آبله مرغون ساده است
همه بچه ها می گیرن.
کار خاصی هم نیست که بخوای بمونی.
آقات هست، حمیده هم یکم دیگه میاد
احمد آقا بعد چند وقت برگشته تو هم که تو این مدت خونه پدرشوهرت نرفتی
برو یه سر بزن زشته.
برو زود حاضر شو احمد آقا رو منتظر نذار
سر به زیر چشم گفتم و از مطبخ بیرون رفتم.
جلوی ایوان که رسیدم با دیدن احمد صورتم با خنده شکفت.
احمد با مهربانی نگاهم می کرد و لبخند می زد.
سرم را پایین انداختم و سریع از جلوی ایوان رد شدم و به اتاق رفتم چون می دانستم آقاجان از پنجره مطبخ ما را می بیند.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هشتاد
لباس زرد رنگم که یقه حلزونداشت و قدش تا زانو بود پوشیدم.
چوراب های ضخیم مشکی ام را پوشیدم و روسری ام را زیر گلویم گره زدم.
چادر و کیفم را برداشتم و کفش های مشکی پاشنه دارم را پوشیدم.
آقاجان برای احمد شربت برده بود و با هم گرم صحبت بودند.
به مطبخ رفتم و از مادر خداحافظی کردم.
به اتاق محمد حسن رفتم و روی ماهش را بوسیدم و از او هم خدا حافظی کردم.
چادرم را سرم کردم و با شرم و خجالت جلوی ایوان ایستادم
آقاجان از جا برخاست و گفت:
پاشو پسرم خانمت حاضر شده.
از حرف آقاجان با خجالت سر به زیر انداختم.
احمد با آقا جان دست داد و بعد از خداخافظی از خانه بیرون آمدیم و سوار ماشینش شدیم.
همین که نشستیم احمد دستم را گرفت فشرد و به رویم لبخند زد.
یاد دیشب افتادم که عصبانی بود و اصلا نگاهم نمی کرد.
آهسته گفتم:
کاش همیشه بهم لبخند بزنی و مهربون باشی.
احمد کمی به سمتم چرخید و پرسید:
چه طور مگه؟
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
دیشب که عصبانی بودین، مهربون نبودین خیلی بهم سخت گذشت. خیلی بد بود.
احمد پشت دستم را نوازش کرد و گفت:
شرمنده.
دیگه سعی می کنم هیچ وقت زود عصبانی نشم.
من سر تو خودخواه ترین آدم دنیام.
همه جوره تو رو برای خودم میخوام.
دلم نمیخواد جز خودم کس دیگه ای بدونه تو چقدر خوشگل و خواستنی هستی.
بد رفتاری دیشبم رو بذار پای خودخواهیم.
تو تمام و کمال فقط و فقط مال خودمی.
لبخند کوتاهی به او زدم و گفتم:
شما هم اشتباه دیشبم رو بذار پای بچگیم.
قول میدم دیگه به خاطر حرف کسی از چیزی که می دونم درسته کوتاه نیام.
خودمم دیشب دوست نداشتم اون جوری بیام بیرون
ولی همه گفتن تاریکه کی می بینه
احمد ماشین را روشن کرد و گفت:
دیگه گذشت. بهش فکر نکن.
بیا الان با هم خوش باشیم با یادآوری دیشب خودتو ناراحت نکن.
احمد به سمت خیابان اصلی راند.
پرسیدم:
مگه نمیخواستیم بریم خونه تون؟
_هنوز زوده چه خبره از الان بریم اون جا؟!
الان با هم یه حرم میریم
بعدش میریم یه بستنی مشتی می خوریم شب که شد میریم.
از الان بریم شما باید بری پیش مادر و زینب و زکیه و زهرا
منم باید برم پیش بابا و دامادا
بعد تا آخر شب باید برای دوباره دیدنت چشم بکشم.
از حرف احمد لبخند دندان نمایی زدم.
احمد گفت:
بلایی به حال دلم آوردی که بی طاقتم کردی
تا حالا این همه بی طاقتی توی خودم ندیده بودم.
کاش زودتر بریم سر خونه زندگی مون و همیشه با هم باشیم.
این که فقط یه جمعه با هم باشیم سخته.
در دل ان شاء الله گفتم.
من هم بودن با او را می خواستم.
او هم با محبت های زیادش مرا بی طاقت کرده بود و دلم در طلب او به تب و تاب افتاده بود.
پرسیدم:
اگه عروسی کنیم بعدش قراره کجا زندگی کنیم؟
خونه باباتون؟
هرچند احمد را می خواستم اما دلم نمی خواست در آن خانه اشرافی و به سبک آن خانه زندگی کنم.
چه می شد احمد قبول می کرد در خانه ما زندگی کنیم؟
محمد امین که همین روزها از خانه پدری به خانه خودشان می رفتند.
احمد سر تکان داد و گفت:
نه ان شاء الله.
آه کشید و گفت:
راستش من تو محله پایین یه خونه خریدم.
اگه بابا بذاره و قبول کنه میریم اونجا
فعلا که مخالفه.
با ناراحتی این حرف ها را زد.
_دعا کن راضی بشه بریم اونجا.
نه دلم میخواد روی حرفش حرف بیارم
نه دلم میخاد تو خونه بابا زندگی کنیم.
تو اون خونه واقعا حس خفگی دارم. انگار یکی گردنم رو گرفته داره فشار میده.
احمد سکوت کرد و به خیابان خیره شد.
کم کم حرم از دور نمایان شد.
دست به سینه گذاشتم و سلام دادم و زیر لب ذکر الله اکبر گفتم.
احمد ماشین را پارک کرد و هم قدم با هم به حرم رفتیم.
احمد در همان سکوت خود فرو رفته بود و من در کنارش برای تحقق یافتن همه آرزوهایش دعا می کردم.
دل من با او بودن را می خواست.
درست که سخت بود اما به امام رضا قول دادم اگر پدر احمد قبول نکرد به خاطر دل احمد من هیچ گله و شکایتی نکنم.
سختی بودن در آن خانه را به خاطر احمد تحمل کنم و جز با روی باز و خوش با احمد برخورد نکنم.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع)
بر آمدوشدِ مؤمنان
با یکدیگر👬
تأکید میکردند
و میفرمودند:
آدم بخشنده از غذای مردم
میخورد تا مردم هم در سر
سفرەی او حاضر شوند و از
غذایش بخورند.
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🍭𓆪• . . •• #نےنے_شو •• این تَدو اژ بالا دلخت اپتاده؟؟😳 اژه میخولد تو سَلم شی؟😱 . . 𓆩نسلآیندهسا
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
💪 از کودک بخواید که توپ رو
بالای سرش ببره و به سمت شما
پرتاب کنه.
☝️ این بازی موجب تقویت عضلات
دست و بازو و هماهنگی عضلات میشه.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🥰 در آغـــوشِ تُـــــو
فـراتــــر از پـرنــده🕊
اگــر نـامــے هســت، منــم😌
محمد شیرین زاده ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1994»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🌸🍃صبــح جمعه
دستـ بر سینه #سرآغاز ڪلام
اے شڪوه آفـرینـ😍ـش
حـضـرتـ مهـ🫀ـدے سـلام🍃🌸
#آدینهتون_مهدےپسند💝
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•