eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩💌𓆪• . . •• •• مهم‌ترین معیار ازدواج اینه: و همتایی همتایی و اهلیت، 😇 یعنی ببینی با چه کسی میتونی انس بگیری و الفت برقرار کنی... زن و شوهر باید همسفر یک جاده باشند پس باید با هم مانوس شن و هم را درک کنن همتایی و اهلیت، انواع مختلفی داره: 💚 اهلیت در دین و مذهب 💚 اهلیت در خصوصیات اخلاقی و رفتاری 💚  همتایی در سواد و تحصیلات 💚 اهلیت در کشور و شهر و زبان 💚 همتایی در فرهنگ و آداب و رسوم 💚 همتایی در دیدگاه سیاسی 💚  همتایی خانوادگی در طبقه اقتصادی و اجتماعی. 💚  همتایی در مقدار سن و سال 💚 همتایی در ظاهر، مثل قد و وزن و زیبایی و... اما توی روایات مختلف به ما گفته شده که معیار اصلی ازدواج 🌱 اهلیت در ایمان و اخلاقه این یعنی 🌸 بقیه انواع اهلیت، بسته به شرایط افراد، هرکدوم توی اولویتی قرار دارند؛ اما اگه دوست داریم زندگیمون رنگ خدایی داشته باشه، مهمه ایمان و اخلاق خواستگار اولویت اول و اصلی ما قرار داشته باشه..💚 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• موقع خرید فلـ🫑ـفل‌دلمھ با توجھ بھ مصرفے کھ دارید بھ تَـھ اون نگاه کنید☝️ ⇦اگھ‌انتهاش۴تابرجستگےداࢪه فـلفـل دلمھ‌ای ماده‌س و براۍ خام‌خواری و سـ🥗ـالاد مناسبه ⇦واگھ‌انتهاش‌۳تابرجستگےداࢪه فـلـفل‌دلمھ‌ای نـر هست و براۍ پـخـت و پـ🥘ـز مناسبھ چـــون عطر بیشترۍ بھ غـ😋ـذا میدھ! ؟!^^ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• برنامه‌های خود را طوری تنظیم کنید تا زمانی که همسرتان در منزل است، در کنارش حضور داشته باشید،☺️ نه احتمالاً در آشپزخانه یا جای دیگر❤️🌺 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌فسقلی امروز اومده میگه وقتی این شوهرت رو خریدی نپرسیدی آقا این شوهر جنسش چجوریه❔ با بچه بازی می‌کنه یا نه؟! 😄 . . •📨• • 765 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• دفن غریبانه چرا . . .💔 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوهشتم دقایقی تنها بودم که بالاخره در اتاق
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• پیشانی ام را بوسید و گفت: پس بیا کمکت کنم لباست رو در بیاری راحت باشی. گفتم: نه دست شما درد نکنه ففط یکم زیپش رو برام پایین بکشید بقیه اش رو خودم تو حمام در میارم. احمد از جا برخاست و گفت: باشه. پس بذار برم برات تو زیر زمین چراغ روشن کنم حمام هم روشن کنم میام. احمد از اتاق رفت و من نفسم را بیرون فرستادم و زیر لب خدا را شکر کردم. از داخل کمد لباس و حوله برداشتم و تا آمدن احمد تلاش کردم تاجم را بردارم و موهایم را باز کنم. احمد به اتاق آمد و کمکم کرد کامل موهایم را باز کنم. کمی زیپ لباسم را پایین کشید و من خوشحال و دامن کشان به حمام رفتم. در حیاط دو فانوس روشن گذاشته بود و در زیر زمین و داخل حمام هم چند فانوس چیده بود. در زیر زمین کمی ترسیدم اما با خواندن آیه الکرسی و گفتن مداوم بسم الله الرحمن الرحیم سعی کردم خودم را آرام کنم و نترسم. به سختی لباسم را در آوردم و حمام کردم. سر و صورتم را شستم، غسل نیمه شعبان کردم و نفس راحتی کشیدم. لباس پوشیدم و چارقدم را دور سرم پیچیدم فانوس ها و آبگرمکن را خاموش کردم و از حمام بیرون رفتم. به اتاق که رفتم احمد مشغول تلاوت قرآن بود. به او سلام کردم و پرسیدم: چرا نخوابیدین؟ جواب سلامم را داد و گفت: خوابم نمیاد. البته احیاء امشب هم میگن خیلی ثواب داره. احمد قرآنش را بست و بوسید از جا برخاست و گفت: بیا خسته ای بخواب من میرم اتاق اون ور شما اذیت نشی. چارقدم را باز کردم و گفتم: نه اذیت نمیشم همین جا بمونید. زیادم خسته نیستم. احمد سر جایش نشست و من هم مفاتیح را از روی طاقچه و کنار شمعدانی ها برداشتم و با فاصله کنارش نشستم. کمی دعا خواندم که کم کم پلک هایم سنگین شد و خوابم برد. با صدای احمد برای نماز صبح بیدار شدم. از اذان زمان زیادی گذشته بود و هوا نیمه تاریک بود. تا من وضو گرفتم و نماز خواندم احمد برایم در اتاق چای آورد و سفره صبحانه را پهن کرد. کنار سفره نشستم اما دیدم خودش برای خوردن نیامد. کمی منتظر ماندم و بعد پرسیدم: صبحانه نمی خوری؟ احمد به رویم لبخند زد و گفت: نه عزیزم شما بخور من نمی خورم. _من تنها صبحانه بخورم؟ _الهی قربونت بشم من نیت روزه کردم. حالت نشستنم را عوض کردم و گفتم: خوب روزه مستحبی رو اگه کسی بهتون تعارف کنه باید بخورید ثوابش رو بردید. بیایید با هم صبحانه بخوریم. احمد به رویم لبخند زد و گفت: قربون خانمم برم این قدر قشنگ احکام بلده ولی نه روزه ام واجبه. شاید دیگه نتونم قبل ماه رمضان روزه بگیرم می ترسم بعد بمونه گردنم _آخه این جوری که نمیشه. من تنها بخورم شما نخوری. _عروسکم من قبل اذان کامل سحری خوردم. اگرم اذیت میشی من برم بیرون راحت صبحانه بخوری. _کاش منم بیدار می کردین با هم سحری می خوردیم منم نیت روزه می کردم. احمد به رویم لبخند زد و گفت: شما امروز کلی کار داری جشن پاتختی داری روزه نباشی بهتره کمتر اذیت میشی احمد از جا برخاست. شلوار و پیراهنش را پوشید و گفت: من میرم گلای ماشین رو بکنم شمام راحت صبحانه ات رو بخور. احمد از اتاق رفت و من هم بالاجبار تنهایی مشغول خوردن صبحانه شدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چند لقمه ای خوردم و سفره را جمع کردم. به مطبخ رفتم و همین چند تکه ظرف را شستم. به کمد مطبخ سرک کشیدم تا بدانم خوراکی ها و وسایل کجاست. به زیر زمین و انباری هم سر زدم. انباری را احمد موکت کرده بود و گفته بود قرار است وسایلش را از خانه پدری به این جا بیاورد. خانه تمیز بود و کاری نداشتم انجام دهم. کمی سپند دود کردم و به اتاق برگشتم. احمد هم آمد. تمام دیشب را بیدار بود و از چشم های سرخش می شد فهمید چقدر خسته است. لباس هایش را در آورد و با زیرپوش و بیژامه در رختخواب دراز کشید. من هم که بیکار بودم کنارش دراز کشیدم و کم کم خوابم برد. نزدیک اذان ظهر از خواب بیدار شدیم. احمد خودش رختخواب را جمع کرد، لباس پوشید و برای نماز به مسجد رفت. من هم کتری را آب کردم و روی اجاق گذاشتم و با صدای اذان به اتاق رفتم و نماز خواندم. احمد که آمد خواستم برایش چای ببرم که یادم آمد روزه است. حرصم گرفت. به او گفتم: کاش امروز رو روزه نمی گرفتین. احمد به رویم لبخند زد و گفت: نمی شد عزیزم، روزه واجب بود. _خوب تا ماه رمضان که چند روز دیگه مونده میذاشتین فردا پس فردا می گرفتید. همین امروز چرا روزه قرضی تون رو گرفتین. احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: روزه قرضی نبود. روزه نذره. چند ماه پیش یه مشکلی برام پیش اومد به امام زمان متوسل شدم نذر کردم اگه حل بشه نیمه شعبان روزه بگیرم. من که اون موقع نمی دونستم نیمه شعبان میشه فردای جشن عروسی مون لپم را کشید و گفت: نمی دونستم امروز حوری در بغلم و مجبورم ازش محروم بمونم. از خجالت داغ شدم و سر به زیر انداختم. احمد سرخوش به من خندید که صدای در حیاط به گوش مان رسید. مادر بود برای مان نهار آورده بود. رسم بود که مادر عروس تا سه شبانه روز برای تازه عروس و تازه داماد غذا بیاورد. به استقبال مادر رفتم و بعد از احوالپرسی محکم هم را در آغوش کشیدیم. مادر را به مهمانخانه تعارف و راهنمایی کردم. مادر زنبیل غذا را به دستم داد و گفت: بیا دخترم نهارتون احمد زنبیل را از دستم گرفت، از مادر تشکر کرد و گفت: شما برو بشین پیش مادر من اینا رو می برم مطبخ. با مادر وارد مهمانخانه شدیم و نشستیم. مادر چادرش را دور شانه اش مرتب کرد و پرسید: خوبی دخترم؟ لبخند خجولی زدم و گفتم: خوبم شکر خدا _از دیشب دلم همه اش شورِت رو می زد. همه چی خوبه؟ دیشب اذیت نشدی؟ دوباره از خجالت داغ شدم. سر به زیر انداختم و آهسته و با من من گفتم: دیشب اتفاقی نیفتاد. مادر با تعجب آهسته پرسید: چی؟ ...چرا؟ در حالی که از خجالت داشتم آب می شدم گفتم: احمد آقا گفتن شب نیمه شعبان برای زفاف مناسب نیست. برای همین ... مادر نفسش را آسوده بیرون داد و گفت: خوب الهی شکر یه لحظه ترسیدم. احمد یا الله گویان با سینی چای وارد مهمانخانه شد. من و مادر تعجب کردیم. تا به حال مردی را ندیده بودیم برای مهمانش چای بریزد و از او پذیرایی کند. احمد سینی چای را گذاشت و گفت: بفرمایید من برم میوه بیارم. در جایم نیم خیز شدم و گفتم: شما بشینید خودم میارم. احمد دست روی شانه ام گذاشت و گفت: نه شما پیش مادر بشین من میارم الان میام احمد خواست به سمت در برود که مادر گفت: احمد آقا پسرم زحمت نکشید من میخوام زود برم. _مگه نهار پیش مون نمی مونید؟ _نه پسرم. حاجی و پسرا امروز خونه ان باید زود برم. بعد از ظهر با مهمونا برای پاتختی میاییم. احمد سر تکان داد و گفت: باشه در هر حال خونه خودتونه قدم تون رو چشمام جا داره. برای مراسم عصر چیزی لازم نیست بگیرم؟ مادر تشکر کرد و گفت: نه پسرم دستت درد نکنه همه چی هست. احمد کنارم نشست. مادر کمی با من و احمد صحبت کرد و بعد از خوردن چایش از جا برخاست تا برود. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• رسیدم با دلم امروز☺️ تا صحن حریم تو😍 سلام ساده‌ام را🌸 مهربان‌آقا پذیرا باش✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• باباژون بُنَندتر بوخووو. {☺️}• منم دانم دوش میدم {👂}• . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⚡️﴾ وَ دایره‌یِ‌حُضورَت💫 جَهـان‌را‌🌍 دَرآغوش‌می‌گیرَد... ﴿🌹 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1210» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• آرامش در ثانیه ثانیه زندگیتان را👌🍃 برایتان آرزو میکنیم😍 شادباشید🌸💞 وشادى روبه دوستانتون تقدیم کنید ❤️ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ولے قشنـ💚ــگ ترین آدمے بودے ڪہ میتونست قلبـ🫀ـم عاشقش بشه😍 🍁 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•‌