eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.5هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• یک گوشه ایستاده‌ام🌿 و گریه می‌کنم🥺 آقا نگاه کن✨ به دل بیقرار من❤️ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟♥‌ داشـتنِ‌طُ‌ یعنـی خـوشبخـتیِ‌مُـطلـق |•😌 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1219» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• عطــ🌸ـرنفس‌بیــد بفرماگل‌من!🌱 خوشبختےجاویدبفرماگل‌من! 😍 یکسو بزن آن پرده🌈 و ازپنجره باز 🖼 صبـ🌤ـحانه‌ےخورشید بفرما گل من! :) ✋🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• گر بگـــویـم که در خـ❤️ـون ِمنے بُـهـتان نیــســ☺️ـت👌🏻 💞 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• وقتایی که با همسرتون بحث‌تون میشه خودتون رو جای همسرتون بذارید ببینید واقعا چقدر حق با شماست و چقدر حق با طرف مقابله؟!!🧐 آیا همیشه حق با شماست؟🤨 فقط لطفا با خودتون صادق باشید❌ و جانب انصاف رو رعایت کنید😉 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌بچه‌ام زنگ زد گفت: مامان میشه ما امشبم خونه مامان‌جون بمونیم؟ گفتم اگه مامان‌جون اجازه میده اشکالی نداره، می‌تونید بمونید. گفت مامان‌جون میگه: قدمتون تو چشممون🥺😂 . . •📨• • 775 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوبیست‌وششم همه ترسیدیم که نکند اتفاق بدی
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در حیاط را بستم. تا به آن موقع شب در خانه تنها نبودم. زیر لب آیه الکرسی خواندم و با کلید در اتاق را باز کردم. چراغ گردسوز را روشن کردم و لباس هایم را عوض کردم. رختخواب پهن کردم و قرآن را برداشتم و مشغول تلاوت شدم. می خواستم تا آمدن احمد بیدار بمانم. هم می ترسیدم هم دلم نمی خواست وقتی او می آید خواب باشم اما هر چه منتظر ماندم خبری از احمد نشد. تا اذان صبح بیدار ماندم اما نیامد. بعد از نماز چای دم کردم و به اتاق بردم تا اگر آمد چای بنوشد و خستگی اش در برود. کم کم چشم هایم سنگین شد و خوابم برد. نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم. با خودم گفتم حتما برگشته ولی برای این که من بیدار نشوم به اتاق نیامده است. به مطبخ، مهمانخانه، انباری و زیر زمین حتی حمام سر زدم اما هیچ نشانه ای از این که او آمده باشد و بعد رفته باشد نبود. نهار ساده ای آماده کردم و منتظرش ماندم تا بیاید اما شب شد و باز هم نیامد. حرکت عقربه های ساعت که نیمه شب را نشان می داد بر اضطراب و ترسم می افزود. مدام آیه الکرسی و صلوات می فرستادم که اتفاق بدی برای احمد نیفتاده باشد. از ترس در اتاق را قفل کرده بودم و پرده را هم کشیده بودم. گاهی از ترس زیر ملحفه می خزیدم ولی به جای آرامش بر ترسم افزوده می شد. از ترس به گریه افتاده بودم. چرا احمد نمی آمد؟ چرا کسی نمی آمد خبری از او بدهد؟ اگر می دانست نمی آید چرا از برادرش خواست مرا به خانه بیاورد؟ کاش به خانه برادرش رفته بودم. دو شبانه روز بود که از احمد خبری نبود و من در خانه تنها بودم. کارم گریه و دعا شده بود. گریه از ترس و دعا برای رسیدن احمد و یا حد اقل یک خبر از او. از طرفی دلم می خواست از خانه بیرون بروم و از احمد خبری بگیرم، از طرف دیگر می ترسیدم بروم و احمد از راه برسد و نگران و یا عصبانی شود که چرا من در خانه نیستم. نزدیک ظهر بود که در خانه کوبیده شد. سریع چادر پوشیدم و پشت در رفتم. با صدایی لرزان پرسیدم کیست؟ آقاجان بود. در را که باز کردم از دیدن صورت سرخ و ورم کرده ام بهت زده شد. چند لحظه ای ماتش برد و بعد قدمی به داخل گذاشت و پرسید: چی شده بابا؟ در را که بست خودم را در آغوشش انداختم و با صدای بلند زیر گریه زدم. آقا جان محکم مرا بغل گرفت و سرم را به سینه اش فشرد. آغوش مهربان و مردانه اش مرهمی شد برای تمام ترس های این دو روزم. هرچند مثل قبل با آقاجان راحت نبودم و کمی از او خجالت می کشیدم ولی به این آغوش و به بازوهای مردانه ای که دورم پیچیده بود و حس امنیت به من می داد نیاز داشتم تا آرام شوم. آقاجان مبهوت و در سکوت موهایم را که از زیر چادر و چارقد عقب رفته ام بیرون زده بود را نوازش می کرد. گریه ام که آرام شد آهسته پرسید: چی شده بابا؟ خودم را از آغوشش جدا کردم. اشکم را پاک کردم و با هق هق گریه گفتم: احمد ... احمد ... دو روزه خونه نیومده ... _برای چی بابا؟ چیزی شده؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: نمی دونم آقاجان ... بعد ضیافت حاج علی برادرش منو رسوند خونه گفت احمد عمه اش رو برده چناران برسونه خونه اش تا آخر شب بر می گرده ولی هنوز نیومده ... هیچ خبری ازش ندارم.... دو روزه تو خونه تنهام و منتظرم برگرده ولی .... دوباره گریه امانم را برید. آقاجان مرا در آغوش گرفت. سرم را بوسید و گفت: آروم باش بابا جان ... میرم از حاج علی خبرش رو می گیرم. فعلا برو حاضر شو برین خونه ما ... دیگه نباید این جا تنها بمونی. از آغوش آقاجان بیرون آمدم و قدمی عقب رفتم. به دیوار تکیه دادم و گفتم: دست تون درد نکنه ولی ترجیح میدم این جا بمونم. شاید احمد بیاد ببینه من نیستم نگران بشه. آقاجان سر تکان داد و گفت: باشه بابا ... نگران نباش. میرم میگم محمد حسن بیاد پیشت خودمم میرم از حاج علی بپرسم از احمد خبر داره یا نه زود بر می گردم. گریه هم نکن با گریه که چیزی درست نمیشه. آقاجان رفت و من به اتاق برگشتم ولی بعد تصمیم گرفتم با انجام کارِ خانه سرم را گرم کنم. مشغول جارو کردن حیاط بودم که در کوبیده شد. محمد حسن بود. نمی دانم آقاجان چیزی به او گفته بود یا نه چیزی نپرسید فقط جارو را از دستم گرفت و نگذاشت ادامه دهم. خودش حیاط را جارو کرد. محمد حسن خیلی مهربان بود. اخلاقش شبیه آقاجان و احمد بود. درک و شعور و مهربانی اش از سن خودش بیشتر بود. با آمدن او به مطبخ رفتم. برایش چای دم کردم و نهار گذاشتم و بعد از دو روز پر از اضطراب و ترس کنار او و مهربانی هایش توانستم چند لقمه ای غذا بخورم. بعد از ظهر بود که آقاجان و حاج علی به خانه مان آمدند. حاج علی کلافه و نگران بود. او هم بی خبر بود. من در اتاق پیش آقاجان و حاج علی نشستم و محمد حسن رفت تا چای بیاورد. حاج علی کلافه دستی به ریش کوتاه و جوگندمی اش کشید و گفت: شرمنده ام دخترم که این دو روز تنها بودی. اصلا فکرشم نمی کردم تو تنها باشی و احمد نباشه. فکر می کردم سرش شلوغه که دو روزه بهم سر نزده. گفتم امشب میام ازتون خبر می گیرم. وقتی حاجی اومد سراغ احمدو گرفت و گفت دو روزه خونه نیومده دلم می خواست از شرم آب بشم برم تو زمین. زنگ زدم به مخابرات روستای خواهرم گفت احمد اونو رسونده و سریع برگشته. به مدرسه محمد هم زنگ زدم . گفت گویا شب مهمونی یکی از دوستای احمد اومده سراغش ولی زود رفته. گفت فقط احمد بهش گفته میره عمه رو برسونه و زود بر می گرده و ازش خواسته شما رو برسونه خونه. همین! به چند تا از دوستاش که با هم سَر و سِرّ داشتن سر زدم ولی کسی ازش خبر نداشت. حالا الان محمد بیاد میریم با هم به بیمارستانا سر می زنیم شاید تو راه تصادفی چیزی کرده. صدای حاج علی لرزید و اشک در چشمم جوشید. حاج علی چشمانش را فشرد و استکان چایش را به یک باره سر کشید. تسبیح عقیقش را در جیب کتش گذاشت و از جا برخاست. به احترام او برخاستم. حاج علی در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت: تو هم این جا نمون. برو خونه حاجی خبری شد میام اونجا بهت میدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) می‌فرمودند: هر وقت از چیزی ترسیدی، صد آیه از قرآن مجید را از هرجا که خواستی، بخوان و بعد،سه بار بگو: اِدْفَعْ بِالَّتي هِيَ أَحْسَن🍃💚 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟❗️‌دل‌نبستم‌ به‌جهانی‌که🌍 همه‌وسوسه‌است |•♨️ 🌿⃟💎‌ ازهمه‌ارث‌جهان‌ یک‌تو❤️ برایم‌کافی‌ست... |•😌 مسیح مسیحا /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1220» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• گنجشـ🕊ـڪ وهواے پـاڪ نم نم دارمـ🌦ـ صبحانه‌ے شعـ🎼ـر و چایےدم دارمـ☕️ لبـخـندبزن پـنجـ💝ـره‌ها راواڪن یڪ این وسط کم دارم :)✋🏻🌞 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• 🌿⃟💕 تـ‌ــ♡ـــو هَمونے هَسـتـے ڪہ هَميشــــه‌ آرزويــش‌ را داشتَـم 💕⃟🌿 💐 💚 👮‍♂ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•